برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت نهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت نهم

آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.

قسمت هشتم

نغمه مناجات از حرم به گوشم مي‌رسيد و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمي‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همين يک کلمه نفسم ياري کرد و بسمه همين طعمه برايش کافي بود که دوباره دستم را سمت حرم کشيد. باورم نمي‌شد به پيشواز کشتن اينهمه انسان، ياد  خدا باشد که مرتب لبانش مي‌جنبيد و قرآن مي‌خواند. 
پس از سال‌ها جدايي از عشق و عقيده کودکي و نوجواني‌ام اينبار نه به نيت زيارت که به قصد جنايت مي‌خواستم وارد حرم دختر  حضرت_علي (عليه‌السلام) شوم که قدم‌هايم مي‌لرزيد. 
عده‌اي زن و کودک در حرم نشسته بودند، صداي  نوحه از سمت مردان به گوشم مي‌رسيد و عطر خنک و خوش رايحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پريشاني‌ام را پاره کرد. 

پرچم عزاي  امام_صادق (عليه‌السلام) را با يک دست از ديوار پايين کشيد و بي‌شرمانه صدايش را بلند کرد :«جمع کنيد اين بساط  کفر و شرک رو!» صداي مداح کمي آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخيدند و من متحير مانده بودم که به طرف قفسه ادعيه هلم داد و وحشيانه جيغ کشيد :«شماها به جاي قرآن مفاتيح مي‌خونيد! اين کتابا همه شرکه!» 
  مي‌فهميدم اسم رمز عمليات را مي‌گويد که با آتش نگاهش دستور مي‌داد تا مفاتيحي را پاره کنم و من با اين ادعيه قد کشيده بودم که تمام تنم مي‌لرزيد و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند. 

با قدم‌هايي که در زمين فرو مي‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من بايد  قرباني اين معرکه مي‌شدم که مفاتيحي را در دستم کوبيد و با همان صداي زنانه عربده کشيد :«اين نسخه‌هاي کفر و شرک رو بسوزونيد!» 

  ديگر صداي  روضه ساکت شده بود، جمعيت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهميده بود نمي‌تواند اين جسد متحرک را طعمه تحريک  شيعيان کند که در شلوغي جمعيت با قدرت به پهلويم کوبيد، طوري‌که ناله‌ام در حرم پيچيد و با پهلوي ديگر به زمين خوردم. 

روي فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم مي‌پيچيدم و صداي بسمه را مي‌شنيدم که با ضجه ظاهرسازي مي‌کرد :«مسلمونا به دادم برسيد! اين کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صداي  تيراندازي، خلوت صحن و حرم را شکست...

زير دست و پاي زناني که به هر سو مي‌دويدند خودم را روي زمين مي‌کشيدم بلکه راه  فراري پيدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نيم‌خيز مي‌شدم و حس مي‌کردم پهلويم شکاف خورده که دوباره نقش زمين مي‌شدم. 

همهمه مردم فضا را پُر کرده و بايد در همين هياهو فرار مي‌کردم که با دنيايي از درد بدنم را از زمين کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش مي‌کردم با  چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روي پهلويم خم بودم و در دل جمعيت لنگ مي‌زدم تا بلاخره از  حرم خارج شدم. 

  در خياباني که نمي‌دانستم به کجا مي‌رود خودم را مي‌کشيدم، باورم نمي‌شد رها شده باشم و مي‌ترسيدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمي مي‌رفتم و قدمي  وحشتزده مي‌چرخيدم مبادا شکارم کند. 

پهلويم از درد شکسته بود، ديگر قوّتي به قدم‌هايم نمانده و در تاريکي و تنهايي خيابان اينهمه وحشت را زار مي‌زدم که صدايي از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمي‌کردم برگردم و ديگر نمي‌خواستم  اسير شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دويدم. 

  پاهايم به هم مي‌پيچيد و هر چه تلاش مي‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر مي‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هايم سِر شد و با زانو به زمين خوردم. 
کف خيابان هنوز از باران ساعتي پيش خيس و اين دومين باري بود که امشب در اين خيابان‌هاي گِلي نقش زمين مي‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و اين بدن در هم شکسته ديگر تواني براي دويدن نداشت که دوباره صورتم به زمين خورد و زخم پيشاني‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روي زمين عصا کردم بلکه برخيزم و او بالاي سرم رسيده بود که مردانه فرياد کشيد :«برا چي فرار مي‌کني؟» 

  صداي ابوجعده نبود و مطمئن شدم يکي از همان اجيرشده‌هاي وهابي آمده تا جانم را بگيرد که سراسيمه چرخيدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختي بازخواستم کرد :«از آدماي ابوجعده‌اي؟» 

گوشه  چادرم هنوز روي صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستي پيدا نبود، اما آرامش صورت او در تاريکي اين نيمه‌شب به ‌روشني پيدا بود.
  خط  خون پيشاني‌ام دلش را سوزانده و خيال مي‌کرد وهابي‌ام که به نرمي چادرم را از صورتم کنار زد و زير پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پريد. 
چشمان روشنش از ديدن مظلوميتم شکسته بود که صدايش گرفت :«شما اينجا چي‌کار مي‌کنيد؟» 

  شش ماه پيش پيکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمي‌شد زنده باشد که غريبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار مي‌کردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فرياد کشيد که نفسم رفت و او نمي‌دانست با اين دختر  نامحرم ميان اين خيابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر مي‌زد بلکه کمکي پيدا کند. 

مي‌ترسيد تنهايم بگذارد و همان بالاي سرم با کسي تماس گرفت و پس از چند دقيقه خودرويي سفيد کنارمان رسيد. از راننده خواست پياده نشود، خودش عقب‌تر ايستاد و چشمش را به زمين انداخت تا بي‌واهمه از نگاه نامحرمي از جا بلند شوم. 
احساس مي‌کردم تمام استخوان‌هايم در هم شکسته که زيرلب ناله مي‌زدم و مقابل چشمان سر به زيرش پيکرم را سمت ماشين مي‌کشيدم. 
بيش از شش ماه بود حس رهايي فراموشم شده و حضور او در چنين شبي مثل  معجزه بود که گوشه ماشين در خودم فرو رفتم و زير آواري از درد و وحشت بي‌صدا گريه مي‌کردم. 
  مرد جواني پشت فرمان بود، در سکوت خيابان‌هاي تاريک  داريا را طي مي‌کرديم و اين سکوت مثل خواب سحر به تنم مي‌چسبيد که لحن نرم مصطفي به دلم نشست :«براي  زيارت اومده بوديد حرم؟» 
صدايش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگي‌ام آرامشش را به هم زده بود :«مي‌خوايد بريم بيمارستان؟» ماه‌ها بود کسي با اينهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهايم را پنهان کنم که صدايم در گلو گم شد :«نه...» 

  به سمتم برنمي‌گشت و از همان نيم‌رخ صورتش خجالت مي‌کشيدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمي‌کشيد همسرم به قصد کشتنش به قلبش  خنجر زد :«خواهرم! الان کجا مي‌خوايد برسونيم ‌تون؟» 
خبر نداشت شش ماه در اين شهر  زنداني و امشب ديگر زنداني هم براي زندگي ندارم و شايد مي‌دانست هر بلايي سرم آمده از ديوانگي سعد آمده که زيرلب پرسيد :«همسرتون خبر داره اينجاييد؟» 
در سکوتي سنگين به شيشه مقابلش خيره مانده و نفسي هم نمي‌کشيد تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شيعيان حرم بودم که به جاي جواب، معصومانه پرسيدم :«تو حرم کسي کشته شد؟»...

سري به نشانه منفي تکان داد و از  وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پي سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ مي‌خوايد باهاش تماس بگيريد؟» 
شش ماه پيش سعد موبايلم را گرفته بود و خجالت مي‌کشيدم اقرار کنم اکنون عازم  ترکيه و در راه پيوستن به  ارتش آزاد است که باز حرف را به هواي حرم کشيدم :«اونا مي‌خواستن همه رو بکشن...» 
  فهميده بود پاي من هم در ميان بوده و نمي‌خواست خودم را پيش رفيقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هيچ غلطي نتونستن بکنن!» 

جوان از آينه به صورتم نگاهي گذرا کرد، به اينهمه آشفتگي‌ام شک کرده بود و مصطفي مي‌خواست آبرويم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پيش که  وهابي‌ها به بهانه تظاهرات قاطي مردم شدن، ما خودمون يه گروه تشکيل داديم تا از حرم  سيده سکينه (عليهاالسلام) دفاع کنيم. امشب آماده بوديم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کرديم!» 

  و هنوز خاري در چشمش مانده بود که دستي به موهايش کشيد و با غيظي که گلويش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» 
يادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمي‌شد براي دفاع از مقدسات  شيعيان وارد ميدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفيقش به هم ريخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما  شيعه‌هاي داريا چارتا خونواده بيشتر نيستيم، اما مگه مرده باشيم که دستشون به  حرم برسه!» 

  و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شيرين‌زباني ادامه داد :«خيال کردن مي‌تونن با اين کارا بين ما و شما سُني‌ها اختلاف بندازن! از وقتي مي‌بينن برادراي اهل سنت هم اومدن کمک ما  شيعه‌ها، وحشي‌تر شدن!» 

اينهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفي تلخي حالم را با نگاهش مي‌چشيد که حرف رفيقش را نيمه گذاشت :«يه لحظه نگهدار سيدحسن!» طوري کلاف کلام از دستش پريد که نگاهش ميخ صورت مصطفي ماند و بلافاصله ماشين را متوقف کرد، از نگاه سنگين مصطفي فهميد بايد تنهايمان بگذارد که در ماشين را باز کرد و با مهرباني بهانه چيد :«من ميرم يه چيزي بگيرم بخوريم!» 

ادامه دارد...

نويسنده: فاطمه ولي‌نژاد

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره