0
0
112
آخرين خبر/ غروبي خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم يک روز گذشت
مادرم آه کشيد؛
«زود بر خواهد گشت.»
ابري آهسته به چشمم لغزيد
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اين همه درد
در کمينِ دلِ آن کودکِ خُرد
آري، آن روز چو مي رفت کسي
داشتم آمدنش را باور
من نمي دانستم
معنيِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتي ديگر؟
آه اي واژه ي شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از اين همه سال
چشم دارم در راه
که بيايند عزيزانم، آه
هوشنگ ابتهاج