داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت دوازدهم
آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
قسمت يازدهم
نفهميد دلم ميخواهد پيشش بمانم که خيره نگاهم کرد و ناباورانه پرسيد :«خونوادهتون چي؟» محروميت از محبت پدر و مادر و برادر روي شيشه احساسم ناخن ميکشيد و خجالت ميکشيدم بگويم به هواي همين همسر از همه خانوادهام بريدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنيد و مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستيد اينجا بمونيد!»
انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنيده بود، با چشمانش روي زمين دنبال جوابي ميگشت و اينهمه احساسم در دلش جا نميشد که قطرهاي از لبهايش چکيد :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخوايد.»
و همين مدت فرصت فراخي به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفي و مادرش مرهم بگيرم که در خنکاي خانه آرامشان دردهاي دلم کمتر ميشد و قلبم به حمايت مصطفي گرمتر.
در همصحبتي با مادرش لهجه عربيام هر روز بهتر ميشد و او به رخم نميکشيد به هواي حضور من و به دستور مصطفي، چقدر اوضاع زندگياش به هم ريخته که ديگر هيچکدام از اقوامشان حق ورود به اين خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهاي رد ميکرد مبادا کسي از حضور اين دختر شيعه ايراني باخبر شود.
مصطفي روزها در مغازه پارچه فروشي و شبها به همراه سيدحسن و ديگر جوانان شيعه و سُني در محافظت از حرم حضرت سکينه (عليهاالسلام) بود و معمولاً وقتي به خانه ميرسيد، ما خوابيده بوديم و فرصت ديدارمان تنها هنگام نماز صبح بود.
لحظاتي که من با چشماني خواب از اتاق براي وضو بيرون ميرفتم و چشمان مصطفي خمار از خستگي به رويم سلام ميکرد.
مادرش به هواي زانو درد معمولاً از خانه بيرون نميرفت و هر هفته دست به کار ميشد تا با پارچه جديدي برايم پيراهني چيندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفي را رو ميکرد :«ديشب اين پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، ميگه چون خودت از خونه بيرون نميري، يه وقت احساس غريبي نکني! ولي چون خجالت ميکشيد گفت بهت نگم اون اورده!»
رنگهاي انتخابياش همه ياسي و سرخابي و صورتي با گلهاي ريز سفيد بود و هر سحري که ميديد پارچه پيشکشياش را پوشيدهام کمتر نگاهم ميکرد و از سرخي گوش و گونههايش خجالت ميچکيد.
پس از حدود سه ماه ديگر درد پهلويم فروکش کرده و در آخرين عکسي که گرفتيم خبري از شکستگي نبود و ميدانستم بايد زحمتم را کم کنم که يک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشيمن به انتظار پايان نمازش چمباته زدم.
سحر زمستاني سردي بود و من بيشتر از حس سرد رفتن از اين خانه يخ کرده بودم که روي پيراهن بلندم، ژاکتي سفيد پوشيده و از پشت، قامت بلندش را ميپاييدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخيد و پرسيد :«چيزي شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازي کرده بودم که زير انگشتانم فِر خورده و نميدانستم از کجا بگويم که خودش پيشنهاد داد :«چيزي لازم داريد امروز براتون بگيرم؟»
صداي تلاوت قرآن مادرش از اتاق کناري به جانم آرامش ميداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ريخته بود که بغضم را فرو خوردم و يک جمله گفتم :«من پول ندارم بليط تهران بگيرم.»
سرم پايين بود و نديدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم ايران، پس ميدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و ديدم سر به زير با سرانگشتانش بازي ميکند.
هنوز خيسي آب وضو به ريشه موهايش روي پيشاني مانده و حرفي براي گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بيتاب پاسخش پَرپَر ميزد و او در سکوت، سجادهاش را پيچيد و بيهيچ حرفي از اتاق بيرون رفت.
اينهمه اضطراب در قلبم جا نميشد که پشت سرش دويدم و از پنجره ديدم دست به کمر دور حوض حياط ميچرخد و ترسيدم مرا ببيند که دستپاچه عقب کشيدم.
پشتم به ديوار اتاق مانده و آرزو ميکردم برگردد و بگويد بايد بمانم که در را به رويم گشود. انگار دنبال چشمانم ميگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بيآنکه حرفي بزند از نقش نگاهش دلم لرزيد.
از چوبلباسي کنار در کاپشنش را پايين کشيد و در همين چند لحظه حساب همه چيز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشيد، ميام دنبالتون بريم فرودگاه دمشق. برا شب بليط ميگيرم.»...
منتظر پاسخم حتي لحظهاي صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و ديوار دلم در هم کوبيده شد که شيشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در ايران جايي را ندارم و نميفهميدم چطور دلش آمد به همين سادگي راهي ايرانم کند که کاسه چشمانم از گريه پُر شد و دلم از ترس تنهايي خالي!
امشب که به تهران ميرسيدم با چه رويي به خانه ميرفتم و با دلتنگي مصطفي چه ميکردم که اين مدت به عطر شيرين محبتش دل بسته بودم.
دور خانه ميچرخيدم و پيش مادرش صبوري ميکردم تا اشکم را نبيند و تنها با لبخندي ساده از اينهمه مهربانياش تشکر ميکردم تا لحظهاي که مصطفي آمد. ماشين را داخل حياط آورد تا در آخرين لحظات هم از اين امانت محافظت کند و کسي متوجه خروجم از خانه نشود.
درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، زير لب سلام کرد. دلخوري از لحنم ميباريد و نميشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردي دادم .
در سکوتِ مسير داريا تا فرودگاه دمشق، او با لحني ساده شروع کرد :«چند روز پيش دو تا ماشين بمبگذاري شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
با صدايي شکسته ادامه داد :«من به شما حرفي نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت ميکرد تا صدايش زير بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونيد چرا با رفتنتون مخالفت نميکنم. ايران تو امنيت و آرامشه، ولي سوريه معلوم نيس چه خبر ميشه، خودخواهيه بخوام شما رو اينجا نگه دارم.»
بهقدري ساده و صريح صحبت ميکرد که دست و پاي دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من آرامش شما رو ميخوام، نميخوام صدمه ببينيد. پس برگرديد ايران بهتره، اينجوري خيال منم راحتتره.»
با هر کلمه صدايش بيشتر ميگرفت، حس ميکردم حرف براي گفتن فراوان دارد و ديگر کلمه کم آورده بود که زيرلب پرسيد :«سر راه فرودگاه از زينبيه رد ميشيم، ميخوايد بريم زيارت؟»
ميدانستم آخرين هديهاي است که براي اين دختر شيعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پيش وقتي سعد مرا به داريا ميکشيد، دل من پيش زينبيه جا مانده بود که به جاي تمام حرف دلم تنها پاسخ همين سؤالش را دادم :«بله!»
بياراده دلم تا دو راهي زينبيه و داريا پر کشيد، نذري که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلي که دوباره شکست و نذر ديگري که ميخواست بر قلبم جاري شود و صداي مصطفي خلوتم را پُر کرد :«بليطتون ساعت ۸ شب، فرصت زيارت داريد.»
و هنوز از لحنش حسرت ميچکيد و دلش دنبال مسيرم تا ايران ميدويد که نگاهم کرد و پرسيد :«ببخشيد گفتيد ايران جايي رو نداريد، امشب کجا ميخوايد بريد؟»
جواب اين سوال در حرم و نزد حضرت زينب (سلاماللهعليها) بود که پيش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگينم دلش را بيشتر به سمتم کشيد :«ببخشيد ولي اگه جايي رو نداريد...»
ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولينژاد