داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت نوزدهم

آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
قسمت قبل
و ديگر فرصت نشد وصيتش را تمام کند که يکي با اسلحه به شيشه سمت سيدحسن کوبيد و ديگري وحشيانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آينه التماسم ميکرد حرفي نزنم و آنها طوري پيراهنش را کشيدند که تا روي شانه پاره شده و با صورت زمين خورد.
ديگر او را نميديدم و فقط لگد وحشيانه تکفيريها را ميديدم که به پيکرش ميکوبيدند و او حتي به اندازه يک نفس، ناله نميزد.
من در آغوش مادر مصطفي نفسم بند آمده و رحمي به دل اين حيوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازويش را با تمام قدرت کشيدند و نميديدند زانوانش حريف سرعت آنها نميشود که روي زمين بدن سنگينش را ميکشيدند و او از درد و وحشت ضجه ميزد.
کار دلم از وحشت گذشته بود که مرگم را به چشم ميديدم و حس ميکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشي شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت ديگر ماشين ميکشيدم و باورم نميشد اسير اين تروريستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط خدا را صدا ميزدم بلکه معجزهاي شود که هيولاي تکفيري در قاب در پيدا شد و چشمانش به صورتم چسبيد.
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره ميزد تا پياده شوم و من مثل جنازهاي به صندلي چسبيده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههاي درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشين بيرون کشيد که ديدم سيدحسن زير لگد اين وحشيها روي زمين نفسنفس ميزند و با همان نفس بريده چشمش دنبال من بود.
خودش هم شيعه بود و ميدانست سوري بودنش شيعه بودنش را پنهان ميکند و نگاهش براي من ميلرزيد مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفي گوشه خيابان افتاده و فقط ناله ياالله جانسوزش بلند بود و به هر زباني التماسشان ميکرد دست سر از ما بردارند.
يکيشان به صورتم خيره مانده بود و نميدانستم در اين رنگ پريده و چشمان وحشتزده چه ميبيند که ديگري را صدا زد. عکسي را روي موبايل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فرياد کشيد :«اهل کجايي؟»
لب و دندانم از ترس به هم ميخورد و سيدحسن فهميده بود چه خبر شده که از همان روي خاک صداي ضعيفش را بلند کرد :«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نميتونه حرف بزنه!»
چشمانم تا صورتش دويد و او همچنان ميگفت :«داشتم ميبردمشون دکتر، خالهام مريضه.» و نميدانم چه عکسي در موبايلش ميديد که دوباره مثل سگ بو کشيد :« ايراني هستي؟»
يکي با اسلحه بالاي سر سيدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشيده بودند و من حقيقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهايم به گريه افتادم.
مادر مصطفي خودش را روي زمين به سمت پايشان کشيد و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج ميکنه! بهش رحم کنيد!» و رحم از روح پليدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدي کوبيد که از پشت به زمين خورد.
بهنظرم استخوان سينه سيدحسن شکسته بود که به سختي نفس ميکشيد و با همان نفس شکسته برايم سنگ تمام گذاشت :«بذاريد خاله و دخترخالهام برن خونه، من ميمونم!» که اسلحه را روي پيشانياش فشار داد و وحشيانه نعره زد :«اين دختر ايرانيه؟»...
آينه چشمان سيدحسن را حريري از اشک پوشانده و ديگر براي نجاتم التماس ميکرد :«ما اهل داريا هستيم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رويم خنجر کشيد.
تپشهاي قلب ابوالفضل و مصطفي را در سينهام حس ميکردم و اين خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جريان خون در رگهايم بند آمد.
مادر مصطفي کمرش به زمين چسبيده و ميشنيدم با آخرين نفسش زير لب ذکري ميخواند، سيدحسن سينهاش را به زمين فشار ميداد بلکه قدري بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمين فرو ميرفت.
قاتلم قدمي به سمتم آمد، خنجرش را روبروي دهانم گرفت و عربده کشيد :«زبونت رو در بيار ببينم لالي يا نه؟»
تمام استخوانهاي تنم ميلرزيد، بدنم به کلي سُست شده بود و خنجرش به نزديکي لبهايم رسيده بود که زير پايم خالي شد و با پهلو زمين خوردم.
ديگر حسي به بدنم نمانده بود، انگار سختي جان کندن را تجربه ميکردم و ميشنيدم سيدحسن براي نجاتم مردانه گريه ميکند :«کاريش نداشته باشيد، اون لاله! ترسيده!» و هنوز التماسش به آخر نرسيده، به سمتش حمله کرد.
پاهاي نحسش را دو طرف شانه سيدحسن کوبيد و خنجري که براي من کشيده بود، از پشتِ سر، روي گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشيد تا سرش را از تنش جدا کرد و بيآنکه نالهاي بزند، مظلومانه جان داد.
ديگر صداي مادر مصطفي هم نميآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه ديده بود، از هوش رفته بود. خون پاک سيدحسن کنار پيکرش ميرفت، سرش در چنگ آن حرامي مانده و همچنان رو به من نعره ميزد :«حرف ميزني يا سر تو هم ببرم؟»
ديگر سيدحسن نبود تا خودش را فداي من کند و من روي زمين در آغوش مرگ خوابيده بودم که آن يکي کنارش آمد و نهيب زد :«جمع کن بريم، الان ارتش ميرسه!» سپس با تحقير سراپاي لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«اين اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خوني و خنجر به دست، دوباره موبايل را به سمتش گرفت و فرياد کشيد :«خود کافرشه!» و او ميخواست زودتر از اين خيابان بروند که با صدايي عصبي پاسخ داد :«اين عکس خيلي تاره، از کجا مطمئني خودشه؟»
و ديگري هم موافق رفتن بود که موبايل را از دست او کشيد و همانطور که به سمت ماشينشان ميرفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوري قايم شده که ما براش جاسوس بگيريم! بيايد بريم تا نرسيدن!»
و به خدا حس کردم اعجاز کسي آنها را از کشتن من منصرف کرد که يک گام مانده به مرگ، رهايم کردند و رفتند.
ماشينشان از ديدم ناپديد شد و تازه ديدم سر سيدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
کاسه چشمانم از گريه پُر شده و به سختي ميديدم مادر مصطفي دوباره خودش را روي زمين به سمتم ميکشد. هنوز نفسي برايش مانده و ميخواست دست من را بگيرد که پيکر بيجانم را از زمين کندم و خودم را بالاي سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم و تازه ديدم تمام شال سبزش از گريه خيس شده و هنوز بدنش ميلرزيد. يک چشمش به پيکر بيسر سيدحسن مانده و يک چشمش به امانتي که به بهاي سالم ماندنش سيدحسن قرباني شد که دستانم را ميبوسيد و زير لب برايم نوحه ميخواند.
هنوز قلبم از تپش نيفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهاي بدنم از وحشت ميلرزيد. مصيبت مظلوميت سيدحسن آتشم زده و از نفسم به جاي ناله خاکستر بلند ميشد که صداي توقف اتومبيلي تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند ديگر زنده رهايم نميکردند که دست مادر مصطفي را کشيدم و با گريه التماسش کردم :«بلند شيد، بايد بريم!» که قامتي مقابل پايمان زانو زد.
ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولينژاد