برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت هفدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت هفدهم

آخرين خبر/ - يک روز، به ديدنش برويم. خوب کار مي کند.
بعد، سري به زير پله مي زنيم؛ پسر جان! آيا تو اَثَرگاهِ ايران باستان را ديده يي؟
- سلام! خير قربان! هنوز فرصت نکرده ام.
- فردا، همين فردا دُکانت را ببند و سرِ فرصت، به ديدن اين اَثَرگاه برو... شايد آنجا چيزهايي را ببيني که ما ديديم. و همان چيزها. کمرِ تنهاييِ تو را بشکنند.
- چشم قربان! همين فردا... اما... ديگر ساوالاني در کار نيست، عسلِ اصلي هم نيست.
- مجنون! هيچکدامِ اينها نبود. من اينها را ساختم. من ساوالان را آفريدم. من عسلِ اصل را در کندوي دور از دست کشف کردم. اراده ي من، پافشاريِ من، شور و عشقِ من اين راهِ بعيد را پيمود- با هفت لباسِ آهني، هفت کلاهِ آهني، هفت کفش آهني، هفت عصاي آهني... و چون آخرين لباس و کفش و کلاه و عصا، چون بلور، نازک شد، درهم شکست.

خاک شد و فرو ريخت. من به آن چشمه رسيدم، و کنارش، دختر شاهِ پريان را ديدم... مجنون! رسيدن قيمتي دارد که بايد داد. خوشبخت شدن، بهاي سنگيني دارد. نپرداخته، چطور مي خواهي به چنگش بياوري؟
خوشبختي، جنسِ قسطي نيست پسر! خوشبختي را نقدِ نقد معامله مي کنند- با سکه هاي اراده، ايمان، کار، عشق...
- دخترم! آيا تو اثرگاهِ ايران باستان را ديده يي؟
- نه اقا! هنوز نديده ام.
- بشتاب! بشتاب! اين درسها که مي خواني، در برابر آنچه که آنجا مي بيني، ديناري نمي ارزد. تو به مهدکودکت مي روي. ساليان سال است که مي روي. به عشقِ بچه هاست که مي روي نه به دليلي ديگر؛ گرچه حقوق خوبي هم مي دهند. حق آب و گِل پيدا کرده يي. تو را چندين مهدکودک، به عنوانِ مشاور، مي طلبند.
بهزيستي، تخصص و کاردانيِ تو را تأييد مي کند. من به خانه مي آيم: مادر! امشب شام، يک مهمانِ بسيار عزيز داريم. براي مان چه دُرُست مي کني؟
- باقلاقاتوق.
- اِي قربان شما بروم با آن باقلاقاتوق تان! هر وقت که ما مهمان عزيزي داريم، شما دست به باقلاقاتوق مي شوي.
آخِر، همه که عاشقِ غذاهاي شمالِ وطن نيستند مادر!
- خُب باشند. سليقه پيدا کنند. به خاطر عروسم، ميرزا قاسمي هم ميگذارم کنار باقالاقاتوق.
- دستت درد نکنه مادر. ديگر بيش از اين خودت را توي زحمت نينداز!
عسل مي خندد. پسر مي خندد. دخترک مي گويد: پدر! چرا مي خندند؟
- چرا ندارد دخترم. هر وقت من و مادر حرف مي زنيم، اينها ريسه مي روند.
کوله هاي کوچک آماده مان را بر مي داريم و راه مي افتيم. هر کدام مان شتابان به استخرهاي خودمان مي رويم. پسر با من مي آيد شنا. آب، آب ولرم در اواخر زمستان سرد.
- يا پاييز.
- يا پاييز، حمام داغ، عرق ريختن و گوش بر گفت و گوهاي بيهوده بستن. چه نعمتي ست زندگي کردن! چه نعمتيست حضور!
- اما اين ديگر حرکتي ست کاملا اشرافي.
- مطلقا. من هنوز در اين سن وسال روزي دوازده ساعت کار مي کنم و تو روزي ده ساعت. درست کارهايي درست با بهره گيري از تفکر و توانايي تو تا به حال هفت قاليچه فروخته يي. قاليچه هاي ابريشمي ريزبافت تو را سر دست مي برند. اما ما در خانه مان هنوز و فقط سنقر کليايي مي اندازيم. من يک نمايشگاه خط گذاشته ام و فروس خوبي داشته ام .

مردم خط را دوست دارند. شاگردان قديمم مشتري هاي خوب من هستند. ما، من و تو هنوز از قبل نواختن ساز نان نخورده ايم. اما شايد يک روزي بخوريم. ساز را کسي بايد بالاي سرش ببرد که قد و قامتي آذري داشته باشد و به او بيايد که چکمه بپوشد نه آنکه در چکمه فرو برود و مفقود شود. من تارم را در بغل مي گيرم و سرم را توي ساز فرو مي برم. تعريف با ساز من مي خواند. دف زدن به تو مي آيد . سه تار زدن به قشنگ کامکار. من محو سه تار زدن او مي شوم. يک نمايشگاه مشترک چهار نفره از سفال هاي مان گذاشته ايم. من و تو. رويا و اوژن. کار آنها از ما سر است اما ما ايراني تريم. گفت و گوهاي شبانه ي مفصلي کرده ايم تا در نمايشگاه بعدي مان شايد بتوانيم سفال هاي آبي ساده ارائه بدهيم. ساده اما خوش ترکيب. با چرخش هاي کاملا نرم. بدون تيزي. انحنا وجود دارد. اما شکست وجود ندارد. راه هاي بي شماري به روي آدم هاي زنده ي با ايمان باز است. ايمان باور قلبي ست.
اعتقاد ماحصل تفکر و تحليل. ما به هر دو مسلحيم. شبه روشنفکران را فراموش کن. انگل ها حق شان است که دائما نق بزنند. عسل! ما قسمت کرديم. بالمناصفه قسمت کرديم. ذره يي بيش از سهم خودمان برنداشتيم. سهم ما، حق مسلم ماست. خوشبختي، نه فقط ملک اعيان و اشراف نيست. بل اصلا ديناري از آن هم به ايشان نمي رسد. نبايد برسد . ثروت خوشبختي نمي آورد. درست همانقدر که فقر. فقط تن پروران بهانه جو هستند که از نبود کار مي نالند.
- مي دانم.... مرغ و خروس... درخت ميوه... کارگاه
- من کنار خيابان کتاب مي فروختم.
- مغول ها ... مغول ها...

- مغول ها هميشه بوده اند. اما زمين خدا سرشار از برکت است و مغز انسان مسئول. سرشار از انديشه هاي بارآور.
ما کار کرديم عسل. شب و روز... ما وقت را نسوزانديم. ما زندگي ما را با کار، آراستيم و غني کرديم. حال حق ماست...
بيا رفعت زندگي را حتي در ساده ترين دقايقش باور کنيم. اگر شکوه متعلق به زندگي روزمره نباشد، آخر به چه چيز مي تواند متعلق باشد؟
امروز من سفالگر کهنه کار، يک نمکدان تازه از سفال لالجين خريدم. دوستش بدار و با آن به اوج شادي ها برو!
- اما گلهايش به تدريج محو مي شود.
- نه ... گل در تن سفال است. بيش از من و تو دوام خواهد داشت.
- اما نه بيش از عشق.
- تو که خوب مي داني عسل! سفال را اگر درست بپزيم به قدر عشق دوام مي آورد. نگاه کن! اين سفالينه يي ست که از دوازده هزار سال پيش مانده – تپه هاي سيلک – و هنوز رنگي دارد. آب، آب آبي ولرم حرکتي آرام و آسوده در آب نيم گرم رها، به تو مي انديشم، به زيبايي تو.
وقتي عسل از مهدکودک در آمده بود، پسرک خوشگل خوش ادا افتاده بود دنبالش. عسل حس کرده بود و هيچ عکس العملي نشان نداده بود. عسل تا نزديکي خانه تقريبا رو به روي تلفن عمومي چند قدم مانده به ميوه فروشي ساکت آمده بود – سر به زير و آرام اينجا برگشته بود. طرف پسرک خوشگل و به او لبخند زده بود.
- برادم هم خوش صورت است اما اينطور وقيح نيست.
پسرک يک قدم جلو گذاشته بود، عسل هم آنوقت از آنچه که سالها پيش از اين در حزب به او آموخته بودند – به نام دفاع شخصي – سود جسته بود . بعد هم با تمام قدرتش زده بود به گردن پسرک خوشگل، پسرک زمين خورده بود. سه تا از جوان هاي بيکاره ي محل، که جلوي ميوه فروشي ايستاده بودند، بي آنکه نزديک شوند نگاه کرده بودند. پسرک بلند شده بود و خيز برداشته بود براي گريختن، اما عسل از يک فرصت بي زمان استفاده کرده بود و با نوک کفش، به شکل واقعا تحقير آميز او را بدرقه کرده بود. پسرک بار ديگر تعادلش را از دست داده بود و کله کرده بود. با صورت و دستها فرود آمده بود. باز برخاسته بود و دويده بود و جوان هاي بيکاره ي محل بي آنکه نزديک شوند کف زده بودند. عسل آسوده لبخند زده بود و سر تکان داده بود – به عنوان تشکر – و با لبخند از کنار ايشان رد شده بود.
بعد مانده بود که به گيله مرد بگويد يا نگويد که مي دانست نگفتن همان دروغ گفتن است قدري کثيف تر.
شب شادمانه داستان را گفت.
گيله مرد از پي سکوت طولاني زير لب زمزمه کرد، از من برنمي آيد اينطور کارها از من بر نمي آيد. کوچکم براي درافتادن.
عسل گفت: براي همين هم نمي خواستم بگويم . من شوهر کرده ، محافظ نگرفته ام. هر زني بايد بتواند خودش از خودش محافظت کند. اگر کشتي گير هم بودي نمي گذاشتم دست روي مردم بلند کني.
باز در خانه ييم. همه چيز حاضر است. ميز چيده است. همه چيز برق مي زند. از غبار بيزارم. از خاک آلودگي اشياء، از اينکه کنج هايي دود گرفته وجود داشته باشد که دستها را سياه کند. همين هاست که زندگي را از شکل مي اندازد
و بد رنگ مي کند. عجب بوي خوشي در خانه پيچيده است!
- بوي ترشي سير است. يک کاسه سر سفره گذاشته ام.
- نه مادر ... بيشتر از بوي سير است.
- پس بوي غذايهايي ست که پخته ام.
- باز هم بيشتر
- پس خيالاتي شده يي پسرم... در اين خانه را شکر که هميشه بوي عطر محبت مي آيد.
- وقتي شما، آنطور با خلوص و صفا به نماز مي ايستي، عطر باز هم بيشتر مي شود.
- تو هم خيالاتي شده يي عروس خوب من! خدا بايد قبول کند نه بنده ي خدا. آن هم بنده هايي مثل شما که انگار کافر به دنيا آمده ييد.
- مادر! احتياط کنيد! اينطور بي هوا فرياد نزنيد! همسايه ها مي شنوند.
- حرف زيادي نزن! همسايه هاتان آدم اند نه خبر چين.
تو مي خندي. دختر مي خندد. پسر مي خندد. مادر، خودش هم ريسه مي رود.
خانه مملو از خنده است.
زنگ مي زنند.
بانوي کتابدار دوست قديمي خانواده ي ماست. حتي بچه هاي ما که با دوستان قديمي ما تفاهمي ندارند، بانوي کتابدار را مي خواهند.
زنگ مي زنند.
- اين ديگر کيست؟
- حبيب خدا. مددي.
- تو خبرش کردي؟
- نه خودش بو کشيده...
خوب مي گذرد. پر و شيرين. خنده. خنده بانوي کتابدار. از خنده ها به خنده مي افتد.
در باب همه چيز حرف مي زنيم. مددي ، قدري، از اوضاع ناراضي ست. نه از گراني، از ترس آنکه مبادا انقلاب به مخاطره بيفتد. مددي مي ترسي. من و تو دلداريش مي دهيم. بانوي کتابدار به او نگاه مي کند. پسرم به بانوي کتابدار، و لبخند مي زند. تو مي بيني. او حس مي کند و برافروخته مي شود.
درباب همه چيز حرف ميزنيم ،اما آنها بيشتر در بحث زمان و حرکت را دوست دارند روز مرگي هاي دلنشين . عسل مي گويد:بعد از ساليان سال اين گيله مرد بد پيله .هنوز مرا قانع نکرده که زمان وجود ندارد قدرت انتقال مقصودش را ندارد.با قدرت انبات نظرش را.
بله و به همين دليل من هنوز در زمان زندگي مي کنم وبا زمان هميشه فکر مي کنم کاش که جنس زمان شيشه يي و شفاف بود .آنوقت مي توانستيم از اين سوي زمان ،آن سوي زمان را ببينيم ،ومي توانستيم از پشت امروز فردا را و از پشت فردا هزار سال ديگررا-البته قدري مات اي کاش که زمان شفاف بود و شيشه يي.
گيله مرد گفت :باز ،مِهِ مصنوعي او درحال حرکت است .
عسل گفت :من حتي از خدا مي خواهم که زمان را قدري نرم کند و خميري شکل مثل سقزّ مثل موم من اگر فقط يکبار مي توانستم تکه هايي از زمانهاي مختلف را بردارم و با هم مخلوط کنم اي خدا چه زماني درست مي شد
گيله مرد گفت: محبوب خُل محبوب خطرناکي ست.اعتبار ندارد.
عسل گفت :خُل بايد بود،مثل زمان اما نه جدَي و عبوس مثل زمان حس مي کنيد؟زمان يک ديوار سنگي تنومند است که معماران چيني آن را مي سازند معماراني که لبخند نمي زنند و از عشق چيز چنداني نمي دانند معماران عبوس باز هم ،اما کارشان وچهره هايشان و جديتشان ما را گاهي به خنده مي اندازد و وقتي به همديگر نشانشان مي دهيم و
سخت مي خنديم چون از ديواري که مي سازند وقيافه هاي جدي شان نمي ترسيم –آنها ناگريزند سربلند کنند و لبخند بزنند.
گيله مرد کوچک اندام شکستني زمان را باور کن و معماران زمان را بخندان !معماران زمان را بخندان تا ديگر اينگونه جدي و عبوس نباشدند تا لحظه اي از ساختن بمانند عرقهاي پيشاني هايشان را خشک کنند تا بتواني توقف زمان يا نبودنش را اثبات کني عسل همچنان که مي بافد سخن مي گوييد پشت به ما با نميرخي که گهگاه سه رخ ميشود
مددي مي گويد :طفلک بچه هايي که در چنين خانه اي زندگي مي کنند-با اين مادر و پدر .مادر مي گويد خيلي دلت بخواهد
دخترم مي گويد :هردوتاشان شاعرند و نقاش .شاعران بي شعر ،نقاشان بي نقاشي .
- پدرت يک صندوق شعر دارد بي انصاف !
- کاملا شعر که نه قدري شعر
- پس کار من هم قدري نقاشي است !گيله مرد امروز صبح گفتي که بعد از بيرون امدن از اثرگاه درباره ي تاريخ حرف مي زني ،يادت رفت تو از يک سو تاريخ را هم مانند زمان انکار مي کني از سوي ديگر در يک نمايشگاه آثار تاريخي چنان غرق مي شوي که تکه سنگي دردريا.حال انکارت را موجه کن يا غرقت را .

- مرد گفت :اگر اينطور بگويي راه به جايي نمي برم .من تاريخ را انکار نمي کنم انسان معتقد به تاريخ را مردود مي شناسم انسان تاريخ گرا انساني ست تهي شده از عشق .همانطور که انسان متکي به زمان متکي به خاطره انساني است
از کف رفته و در هم کوفته .انساني معتقد به اصالت تاريخ نيز چنين است .انسان تاريخ گرا يعني يک موجود خسته.موجودي که خستگي هاي سراسر تاريخ را به دوش مي کشد -
مي کشد_ مگر آنکه هر لحظه از تاريخ را، به تعبيري، انباشته از عشق ببيند نه مملو از اقدامات ابلهانه ستمکاران، سلاطين، سرداران و بدکاران؛ که در اين حال، به دليل زنده بودن عشق، آنچه مي بيند، زنده و در حال است نه تاريخي. انسان، هيچ نيازي ندارد که پيوسته، خاطرات را صدا کند. ماحصلِ آگاهي ها و تجربه ها براي حرکت کافيست. کلام علي، کلام حافظ، کلام مولوي، کلام اعاظم بس است تا ما قدمهاي بلندي به جلو برداريم. جلو هم حرفي است بي معني، قدمي برداريم، اين را هم روزگاري تو گفتي، و ما، با هم، صحتش را آزموديم.
زندگي کنيم_ با برنامه، هدف، و انگيزه اي مقبول_ اما در حال. در حرکت. در عشق. بي نياز از توسل به گذشته ها. چرا؟ چون از گذشته ها دو گونه يادگار مانده است: مصرف کردني ها و بي مصرف ها. مصرف کردني ها گرچه از ده هزار سال پيش مانده باشند؛ نو، خوندار و امروزي هستند؛ متعلق به حال و کارآمد در حال. بنابراين حياتشان ربطي به تاريخي بودنشان ندارد. بي مصرفي ها هم، اصلا قابل بحث نيستند، گرچه ده هزار سال بعد بيايند. همان بهتر که در قبرستان مغول دفن شوند_ حتي اگر مغول نباشند. زندگي روزمرة مومنانۀ انديشمندانه. اين تمام حرف من است.
عسل بانو! اين را به درستي حس کن! تا شکاف و تَرَکي در زندگي روزمره پيش نيايد. انسان مجبور نمي شود خاطره را فرا خوانَد تا با خمير خاطره آن شکاف يا تَرَک را -موقتا- بپوشاند؛ و تا شور زندگي اجتماعي فروکش نکند، انسان مجبور نمي شود به شورِ کاذبِ تاريخي توسل بجويد. خوب و بد، دو عنصر اخلاقي هستند نه دو عنصر تاريخي. ما نيک يا بدمان، ستمگري يا دادخواهي مان، فساد يا طهارت مان، انسان دوستي يا نفرت مان را از تاريخ نمي گيريم، از منبع باورهاي اخلاقي مان مي گيريم که گفته هاي آنها پيش از تاريخ مدون بسته شده است. لااقل همان کوزه ها، کاسه ها، پيکره ها نشان مي دهند که انسانِ قبل از تاريخ، به چيزي معتقد بوده است، و اعتقاد، امري ست اخلاقي، نه تاريخي.

ارتباط انسان با تاريخ، ارتباطي ست غير واقعي، غير حقيقي، غير حسي، و رياکارانه؛ اما ارتباط انسان با معنويت، با هنر و با حرکت، اتباطي ست پويا، مستقيم و کارآمد.
عسل! هرگز به زمان و تاريخ فکر نکن! تنها شکست خوردگان به اين دو عنصر باطل مي انديشند و به شبيخون ظالمانه زمان.
ما زمان را زمين زديم و خنجر ايمان و اعتقاد را يه ضرب در قلب سنگي اش فرو کرديم. ما فقط حرکتيم عسل!
فقط...
-بس! سوز بس! الان درد قلبت شروع مي شود. حرفت را مي پذيريم فقط به خاطر اينکه بيشتر از اين نجوشي و غوغا
نکني... .
خانه خلوت شده است. مهمان ها رفته اند. تو خفته يي. مادر دعا ميخواند.
من مي نشينم به خط نوشتن.
ناله قلم، مرا به رويا مي برد.

کمي زيستن در رويا به خاطر انطباق دادن زندگي با رويا، گناه نيست. آنچه استباه محض است فرو رفتن در روياست و بَرنيامدن. در مِهِ مصنوعي غرق شدن. قطع ارتباط با روزمرگي ها. مِهِ تخيلي، بيشترين خطرش اين است که در درون آن گم شود و از سکونتگاهِ خود بسيار دور بيفتد. بازناگشتي گم گشته ابدي.
هيچ رويايي، تخيليو عقيده يي، اگر نتواند سهمي در ساختِ زندگيِ انسان داشته باشد، چيزي جز عقيده، خيا و روياي باطل نيست. زهر، مبتذل، نفرت انگيز.
صداي نم نم باران مي آيد.
ما، زير باران کند هم به کوه خواهيم رفت.
حوادث ناب و زيبا به سروقت ما نمي آيند. اين ما هستيم که بايد يه جستجوي اين حوادث برخيزيم. هيچ قله يي، خود را به زير پاي هيچ کوهنوردي نمي کشد. صعود به قله هاي بلند، سفر به روستاهاي پرت افتاده، حرکت در کوير، حرکت در انديشه، و هزاران حرکت ديگر... اينهاست که زندگي را ناب مي کند؛ و همه اينها را از حکومت ها،
حتي خوب ترين حکومت هاي آرماني و محتمل جهان هم نمي توان توقع داشت. دست از بهانه جويي برداريم. ديگر، هيچ معجزه يي در کار نيست.
پنجره را کمي باز مي کنم. نسيم سرد به صورتم مي خورد. زود مي بندم، مي ترسم سرما کاري کند که خودت را کمي جمع کني.
نگاهت مي کنم.
خشق صادقانه به زن، فاصله يي با عشق به وطن ندارد- گرچه عشق نخستين حادثه است و دومين ضرورت.
عشق به زن، عشق به رويش است؛ عشق به رويش عشق، عشق به خاک و عشق به خاک، عشق به مردمي است که در خاک زندگي مي کنند؛ در وطن.
من هنوز نگاهت مي کنم.
تو، عاقبتريال لاي چشمهايت را باز مي کني، مرا مي بيني و لبخند مي زني.
-باز با فشار نگاهت بيدارم کردي.
- نمي خواستم.
- مي داني؟ برادرم، مدتهاست که ديگر به ديدن ما نمي آيد.
- برادرت عاشق شده است.
تو، ناگهان کامل بيدار مي شوي و مي نشيني؛ به من نگفته بودي.
صداي نم نم باران.
صداي باد.
و باد ابرها را با خود خواهد برد... .

ادامه دارد...
نويسنده: نادر ابراهيمي
 
قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar