داستان شب/ بابا لنگ دراز- قسمت اول


آخرين خبر/ «بابا لنگدراز عزيزم سلام…»؛ احتمالا اين عبارت براي خيلي از ما آشنا باشند. درواقع يا بارها آن را خواندهايم يا موقع تماشاي کارتون محبوب دوران کودکيمان آن را از زبان دختر دوستداشتي قصه يعني جودي آبت شنيدهايم که هميشه مشغول نوشتن براي مردي مهربان است.
جين وبستر دربارهي رمان بابا لنگ دراز (Daddy Long Legs)، جايي در دفتر خاطراتش نوشته بود که نميتواند بياحترامي دختران ثروتمند نسبت به دختران فقير را تحمل کند و همين مسئله باعث نوشتن رمان شد. در واقع ميتوان گفت که اين کتاب با احساسات واقعي او آميخته شده است. او در رمان بابا لنگ دراز علاوه بر جنبههاي سرگرم کننده به عواطف و احساسات لطيف انساني مثل بخشش، نوع دوستي، صبر و پايداري و… نيز اشاره ميکند. اين داستان به شيوهاي بيان شده که هر فردي، در هر سن و سال، ارتباط خوبي با آن برقرار ميکند.
چهارشنبه ي نحس
چهارشنبه ي اول هرماه روز واقعا مزخرفي بود که همه با ترس و لرز منتظرش بودند با شجاعت تحملش ميکردند و بعد فوري فراموشش ميکردند.
در اين روز کف زمين همه جاي ساختمان بايد برق مي افتاد، ميزو صندلي ها خوب گردگيري و رختخواب ها صاف و صوف ميشد.ضمن اينکه نودو هفت بچه ي يتيم کوچولو که توي هم لول ميخوردند بايد حسابي ترو تميز ميشدند، سرشان شانه ميشد، لباس چيت پيچازي نو و آهارخورده به تنشان ميرفت و دکمه هاشان انداخته ميشد و به همه ي آنها تذکر داده ميشد که مودب باشند و هروقت يکي از اعضاي هيئت امنا با آنها صحبت کرد بگويند: (بله آقا)(خير آقا).اما از آنجا که جروشا ابوت بيچاره از همه ي بچه هاي يتيم بزرگتر بود بيشتر زحمت ها به گردن او مي افتاد.
اين چهارشنبه هم مثل همه چهارشنبه هاي ماه هاي قبل بالاخره هرجوري بود تمام شد و جروشا که در انبار غذايي براي مهمان هاي پرورشگاه ساندويچ درست کرده بود به طبقه ي بالا رفت تا کارهاي هميشگي اش را انجام بدهد.در اتاق(ف)يازده بچه ي 4تا 7 ساله بودند که اواز آنها نگه داري ميکرد. جروشا بچه ها را رديف کرد،دماغ هايشان را گرفت و لباس هايشان را صاف و صوف کرد و آنها را منظم و به صف به سالن غذا خوري برد تا در نيم ساعت خوشي شان نان و شير و پودينگ بخورند.بعد خودش را ولو کرد روي صندلي کنار پنجره و شقيقه هايش را که تند تند ميزد به شيشه سرد تکيه داد.جروشا از ساعت پنج صبح سرپا بود و دستورهاي همه را انجام داده بود و شماتت هاي رئيس عصباني پرورشگاه، خانم ليپت را شنيده و دستورهايش را تند تند اجرا کرده بود.
البته خانم ليپت هميشه نميتوانست همان قيافه ي آرام و متيني را که جلوي اعضاي هيئت مديره و خانم هاي بازديد کننده از پرورشگاه داشت حفظ کند.
جروشا به چمن هاي يخ زده و آن سوي نرده هاي آهني دور پرورشگاه و سرمناره هاي دهکده که از ميان درختان لخت سربرکشيده بودند زل زد.تا آنجا که او ميدانست آن روز را با موفقيت به آخر رسيده بود.
اعضاي هيئت امنا و گروه مهمان ها از موسسه بازديد کرده و گزارش ماهانه را خوانده بودند.بعد چايشان را نوشيده و عصرانه شان را خورده بودند واينک با عجله به خانه ها و پاي بخاري گرم و نرم خود ميرفتند تا مسئوليت سرپرستي پردردسر بچه ها را يک ماهي فراموش کنند.
جروشا با کنجکاوي رديف ماشين ها و کالسکه هايي را که از در پرورشگاه خارج ميشدند تماشا ميکرد و درعالم خيال کالسکه ها را يکي يکي تا خانه هاي بزرگ پاي تپه همراهي ميکرد.بعد باز در رويا خود را در پالتوي خز و کلاهي مخملي که با پر تزيين شده بود در يکي از ماشين ها مجسم کرد که با خونسردي و زيرلب بخ راننده ميگفت: (برو به خانه) ولي همين که به در خانه ميرسيد رويايش رنگ ميباخت. چون جروشا با اين که تخيلي قوي داشت و حتي خانم ليپت هم به او گقته بود اگر مواظب نباشد تخيلش ممکن است کار دستش بدهد،اين تخيل نميتوانست اورا از جلوي خانه آن طرف تر و داخل ببرد.چون طفلک جزوشاي ماجراجو و پرشور و شوق در تمام هفده سال زندگي اش هيچ وقت
پا يه خانه اي نگذاشته بود و نميتوانست زندگي روزمره ي کسان ديگري را که مثل يتيم ها در پرورشگاه نبودند مجسم کند.
-جر...رو...شا...اب...بوت!
-از دفتر
-صدايت ميکنند
-انگار
-بايد عجله کني!
اين آوازي بود که تامي ديلون که تازه به گروه کر ملحق شده بود،وقتي از پله ها بالا مي آمد و وارد راهرو ميشد ميخواند.همين که به اتاق(ف)نزديک شد صدايش رفته رفته بلندتر شد.جروشا از پنجره جدا و دوباره با مشکلات واقعي زندگي روبه رو شد.با نگراني آواز تامي را قطع کرد و پرسيد:کي مرا ميخواهد؟
-خانم ليپت توي دفتر.
-فکر کنم عصباني است.
حتي سنگدل ترين بچه يتيم هاي پرورشگاه هم دلشان براي بچه ي خطاکاري که به دفتر پيش رئيس عصباني پرورشگاه خانم ليپت احضار ميشد ميسوخت.تامي هم با اينکه گاهي جروشا دستش را ميکشيد و با زور دماغش را ميگرفت او را دوست داشت.
جروشا بدون هيچ حرفي راه افتاد.دوخط موازي روي پيشاني اش افتاده بود.از خودش ميپرسيد:چه اشتباهي کردم؟نان ساندويچ ها کلفت بوده؟پوست گردو توي کيک پيدا شده؟يکي از خانم هاي مهمان سوراخ جوراب سوزان را ديده؟واي خدا مرگم بده...حتما يکي از طفل معصوم هاي اتاق ف به يکي از آقايان هيئت امنا حرف بي ادبانه زده!
راهروي طولاني پايين روشن نبود.جروشا پايين پله که رسيد آخرين نفر عضو هيئت امنا از در باز سالن عبور کرد و زير سايبان خارج از ساختمان رفت.در اين موقع تنها چيزي که جروشا به طور گذرا ديده بود قد بلند مرد بود. مرد با تکان دادن دست به ماشيني که در راه ماشين رو منتظر بود اشاره کرد.وقتي ماشين راه افتاد و جلو آمد نور چراغ هايش
سايه مرد را روي ديوار انداخت.سايه کش دار و بي قواره ي مرد با دست و پاهاي دراز روي زمين و ديوار راهرو بود.سايه اش شبيه پشه اي غول مانند با دست و پاهاي دراز بود.جروشا با ديدن آن با اينکه از نگراني اخم کرده بود پقي خنديد.او ذاتا دختر شادي بود و هميشه هرچيز کوچکي برايش بهانه اي بود تا تفريح کند.اين بود که با قيافه اي
شاد و لبخندزنان وارد دفتر شد و با کمال تعجب ديد که خانم ليپت اگرچه لبخند نميزند ولي معلوم بود که مثل وقت
هايي که با مهمان ها صحبت ميکرد خوشرو وخوش اخلاق بود.
-جروشا بنشين.بايد چيزي را بهت بگويم.
جروشا خود را روي صندلي دم دستش انداخت و با بي تابي منتظر صحبت هاي خانم ليپت شد.ماشيني به سرعت از جلوي پنجره رد شد.خانم ليپت نگاهي به آن انداخت و گفت:آقاي محترمي که الان رفت ديدي؟
-از پشت سر ديدم.
-او يکي از ثروتمندترين اعضاي هيئت امناست و پول زيادي براي حمايت از ما به پرورشگاه داده.من اجازه ندارم اسمش را بگويم چون تاکيد کرده که بايد ناشناس بماند.
چشم هاي جروشا کمي گشاد شد،سابقه نداشت به دفتر احضارش کنند تا خانم مدير با او درباره ي خصوصيات عجيب اعضاي هيئت امناي پرورشگاه حرف بزند.
-اين آقا از چندتا از پسرهاي پرورشگاه ما خوشش آمده.شارل بنتون و هنري فري را که يادت مي آيد؟هردوي آنها را آقاي...ام...همين آقا به دانشکده فرستاد و اتفاقا هردوي آنها با سخت کوشي و موفقيت هايشان در تحصيل دين شان را به خاطر مخارجي که اين آقا با دست و دلبازي براي شان پرداخته بودند ادا کردند و اين آقا هم توقع ديگري ندارد.اين
کار خير ايشان تا کنون فقط شامل حال پسرها شده و من نتوانسته ام اصلا ايشان را به کمک يکي از دخترهاي اين پرورشگاه-صرف نظر از اينکه آن دختر استحقاقش را دارد يانه-ترغيب کنم.انگار ايشان اصلا از دخترها خوشش نمي آيد.امروز در جلسه ي ماهانه مان موضوع آينده ي تو مطرح شد.
خانم ليپت چند لحظه اي ساکت شد و بعد خيلي آهسته به صحبت هايش ادامه داد.در حقيقت با رفتار خونسردش اعصاب جروشا را بيشتر خرد ميکرد.
-همانطور که ميداني ما معمولا بچه هاي شانزده سال به بالا را اين جا نگه نميداريم،اما تو در اين مورد استثنا بودي.براي اينکه تو مدرسه ي ما را در چهارده سالگي تمام کردي و درس هايت آنقدر خوب بود-اگرچه بايد بگويم اخلاقت هميشه خوب نبوده-که تصميم بر اين شد که تو به دبيرستان دهکده بروي.حالا دبيرستان را هم داري تمام ميکني و
ديگر پرورشگاه نميتواند مخارج تو را بپردازد.چون در هر حال دو سال هم بيشتر از اکثر بچه ها در پرورشگاه مانده اي.
اما خانم ليپت نخواست به روي خودش بياورد که در اين دوسال جروشا به خاطر ماندن در پرورشگاه سخت کار کرده و هميشه کارهاي پرورشگاه برايش در درجه اول و تحصيلاتش در درجه دوم اهميت بود و روزهايي مثل آن روز تا همه جا را خوب نظافت نميکرد نميگذاشتند به مدرسه برود.
-بله همانطور که گفتم موضوع آينده ي تو مطرح شد و درباره ي سوابق تو هم بحث مفصلي شد.
در اين جا خانم ليپت نگاه پر اتهامش را به زنداني انداخت و زنداني هم نه به خاطر ورق هاي سياه پرونده اش بلکه همانطور که از او توقع ميرفت با چشماني گناهکار به خانم ليپت نگاه کرد.
-از آنجايي که نمره هاي تو در بعضي از درس ها خيلي خوب بوده و در انگليسي نمره هاي عالي گرفته اي خانم پريچارد که از اعضاي هيئت امناي مدرسه ي ماست و در هيئت مديره ي مدرسه هم عضويت دارد و با معلم ادبياتت هم حرف زده به نفع تو صحبت کرد.به علاوه با صداي بلند انشاي تو را با نام چهارشنبه ي نحس در جلسه خواند.اين بار قيافه جروشا واقعا مثل گناه کار ها بود.
-اگرچه به نظر من تو در اين انشا به جاي سپاسگزاري از موسسه اي که تورا بزرگ کرده و خيلي به تو خدمت کرده آن را مسخره کرده بودي!و اگر اين انشا جنبه ي طنز آميز نداشت بعيد ميدانم ازاين کار تو چشم پوشي ميکردند ولي از خوش شانسي تو آقاي ...منظورم همين آقايي است که الان رفتند انگار بيش از حد شوخ طبع است و به خاطر همين
انشاي بي ادبانه ات گفته که ميخواهد تورا به دانشکده بفرستد.
چشم هاي جروشا گرد شد و پرسيد: به دانشکده؟
خانم ليپت با شاره ي سر تاييد کرد و گفت:براي همين هم بعد از جلسه منتظر شد تا درباره ي شرايط اين کار حرف بزند.آدم عجيبي است.شايد بهتر است بگويم اين آقا آدم عجيب غريبي است.معتقد است که تو طبع خلاقي داري و ميخواهد امکان تحصيلات تو را فراهم کند تا نويسنده بشوي.
ذهن جروشا از کار افتاد و فقط توانست حرف خانم ليپت را تکرار کند: نويسنده؟
-بله خواست ايشان همين است.اما اينکه نتيجه اي خواهد گرفت يا نه آينده نشان خواهد داد.ماهانه اي که براي تو يعني دختري که در عمرش تجربه اي در خرج کردن و نگه داشتن پول نداشته تعيين کرده اند واقعا شاهانه است.
ايشان مفصل در اين مورد برنامه ريزي کرده بودند و من رويم نميشد بهشان پيشنهادي بکنم.
قرار است تو تا آخر تابستان همين جا بماني تا خانم پريچارد کارهاي رفتنت را انجام بدهد. شهريه و مخارج زندگي ات را هم به طور مستقيم به دانشکده ميپردازند و در چهارسالي که آنجا هستي ماهي سي و پنج دلار پول تو جيبي ميگيري.يعني سطح زندگي ات عينا مثل ساير دخترهاي دانشکده است.اين پول را هرماه منشي مخصوص اين آقا برايت ميفرستد و تو هم درعوض هرماه بايد يک نامه به اين آقا بنويسي.البته نه براي اينکه تشکر کني چون اين موضوع براي ايشان اصلا مهم نيست،بلکه نامه مينويسي تا اورا از جزئيات زندگي و پيشرفت تحصيلي ات مطلع کني،عينا مثل اينکه پدرو مادرت زنده اند و تو دراين باره به آنها نامه مينويسي.اين نامه هارا به واسطه ي منشي ايشان،براي آقاي جان اسميت ميفرستي.
اسم اين آقا جان اسميت نيست ولي ايشان ترجيح ميدهد ناشناس بمانند.اما براي تو اين آقا هميشه کسي نيست جز آقاي جان اسميت.علت اين هم که ميل دارند نامه ها را تو بنويسي اين است که ايشان معتقدند هيچ چيز مثل نامه نگاري نميتواند استعداد ادبي آدم را شکوفا کند.از آنجا که تو خانواده اي نداري تا با آنها مکاتبه کني اين آقا ميل دارند که تو به ايشان نامه بنويسي.ضمنا به اين ترتيب ميخواهند پيشرفت تحصيلي ات را دنبال کنند.البته ايشان هرگز جوابي به نامه هاي تو نميدهند و اصلا اهميت خاصي برايشان ندارد چون از نامه نگاري بدشان مي آيدو نميخواهندوقتشان را بگيرد.اما اگر تصادفا نکته اي پيش بيايد که احتمالا احتياج به جواب باشد مثلا اگر خدايي نکرده تورا از دانشکده اخراج کنند تو بايد به اقاي گريگز،منشي ايشان نامه بنويسي.نوشتن نامه هاي ماهانه از طرف تو اجباري است و تنها وسيله ي اداي دين تو به اقاي اسميت است بنابراين بايد سرموقع مثل اينکه داري هرماه صورت حسابت را ميدهي آن را بنويسي و بفرستي. من اميدوارم که هميشه لحن مودبانه را در نامه هايت حفظ کني تا نشان دهنده تربيت تو در اينجا باشد و يادت نرود که داري به يکي از امناي موسسه جان گرير نامه مينويسي.
جروشا با اشتياق تمام به در نگاه ميکرد.افکارش از هيجان زياد آشفته بود و ميخواست از حرف هاي کليشه اي خانم ليپت فرار و فکر کند.از جايش بلند شد و يک قدم به عقب رفت ولي خانم ليپت با اشاره دست اورا نگه داشت و گفت:
اميدوارم از اين شانس خوبي که به تو رو کرده شکر گزار باشي.براي دختراني مثل تو کمتر چنين موقعيتي براي پيشرفت توي دنيا پيش مي آيد.هميشه بايد يادت باشد که...
-بله خانم؛ متشکرم. اگر حرف ديگري نداريد به نظرم بايد بروم شلوار فردي پرکينز را وصله کنم...
بعد در را پشت سرش بست و دهان خانم ليپت براي بقيه ي نطقي که ميخواست بکند باز ماند.
ادامه دارد...