داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت هفدهم)

اعتماد/ هرچقدر هم راه بروي دور نميشوي از خودت .
خودت را با خودت به دوش ميکشي و ميبري توي کوره راهها ،جادهها ،کوچههاي تنگ و باريک و حتي شلوغترين خيابانهاي شهر.
گز ميکني و قدم ميزني و توي شيشه مغازهها خودت را نگاه ميکني و به خودت ميگويي دستبردار از سرم و باز ميدوي و ميروي ،اما خودت رهايت نميکند ،ميآيد وعين دوالپا مينشيند روي گردنت و تا آخرين شيره جانت را نکشد ،رهايت نميکند .
اينها را توي صف تاکسيهاي خيابان فاطمي به خودم گفتهام و نگاه کردهام به آينه بغل شکسته تاکسي که دارد تصويرم را مکدر و شکسته نشان ميدهد .
بعد يک خانمي توي صف جلو زده ،تقريباً با آرنج توي پهلويم کوبيده و درجلوي ماشين را بازکرده و نشسته و پايش را دراز کرده و در تاکسي را با يکصداي بم غريبي روي خودش بسته و ما را حيران توي صف گذاشته است .
راننده ميگويد خانم نوبت شما نبود ،زن جواب ميدهد من پايم درد ميکند و يک مردي توي صف ميگويد همه ما هزار درد بيدرمان داريم خانم.
من اما حوصله بحث ندارم ،نه به نشانه اعتراض که به دليل ديوانگي و جنون بيقراريم ،صف را رها ميکنم و از فاطمي به سمت وليعصر ميروم ،قدم ميزنم ،خودم را توي آينهها نگاه ميکنم و به خودم ميگويم تو برو توي صف تا با تاکسي زودتر به ونک برسي .
خودم اما ميخندد گمانم و ميگويد نميتواني خلاص شوي از دست من ،حتي اگر همه اين راه را پياده گز کني و بعد هم همراهم ميآيد تا سر خيابان مطهري ،ميآيد تا سر بهشتي ،ميآيد تا پل همت و همين طور که آهسته و آرام از کنار پارک ساعي ميگذرم توي گوشم ميگويد دلم ميخواهد صداي کلاغهاي پارک ساعي را بشنوم .
همين هم هست که از پلههاي پارک پايين ميروم ،ميگذارم آرام بگيرد ،بنشيند ،گوش کند و لحظهاي دست از سرم بردارد که دست برنميدارد ،همين طور ديوانه وارو بيوقفه توي گوشم زمزمه ميکند .
ميگويد خسته است ،ميگويد راه رفتن فقط فرار است از روبرو شدن ما باهم ،ميگويد اين همه دلتنگي روي دوشش سنگين است و من هيچوقت واقعاً دوستش نداشتهام .
من اما بلند ميشوم و بين نيمکتها پارک ساعي ميچرخم و عشاق و پيرمردها و گنجشکها و آدمهاي خسته را نگاه ميکنم و گوش ميدهم به خودم .
بعد دستم را دراز ميکنم ،گردنش را ميگيرم و هلش ميدهم توي يک چالهاي و ميدوم ،کلاغها ميپرند رويش و قار ميزنند ،لابد ميخواهند نگهش دارند تا من بتوانم فرار کنم .
من اما آرام و بيترس از در پارک ساعي بيرون ميزنم ،توي صف اتوبوسهايي که به سمت ونک ميرود ميايستم و براي مدتي از دست خودم خلاصم ،براي همين هم هست که ميگويم راه برو ،راه برو و اينطور عجيب و شيرين و بيترس ميخندم .
قسمت قبل: