داستان شب/ شازده کوچولو (قسمت دوم)

آخرين خبر/شازده کوچولو يا شاهزاده کوچولو (به فرانسوي: Le Petit Prince) داستاني اثر آنتوان دو سنت اگزوپري است که نخستين بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نيويورک منتشر شد.
اين کتاب به بيش از ۳۰۰ زبان و گويش ترجمه شده و با فروش بيش از ۲۰۰ ميليون نسخه، يکي از پرفروشترين کتابهاي تاريخ محسوب ميشود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شدهترين» و «ترجمه شدهترين» کتاب فرانسويزبان جهان است و به عنوان بهترين کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شدهاست. از اين کتاب بهطور متوسط سالي ۱ ميليون نسخه در جهان به فروش ميرسد. اين کتاب در سال ۲۰۰۷ نيز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزيده شد.
در اين داستان سنت اگزوپري به شيوهاي سوررئاليستي به بيان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستي ميپردازد. طي اين داستان سنت اگزوپري از ديدگاه يک کودک، که از سيارکي به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسياري از آدمها و کارهايشان است.
ترجمه: احمد شاملو
فصل دوم:
اين جوري بود که روزگارم تو تنهايي ميگذشت بي اين که راستي راستي يکي را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااين که زد و شش سال پيش در کوير صحرا حادثهيي برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکاري همراهم بود نه مسافري يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلي برآيم. مسالهي مرگ و زندگي بود. آبي که داشتم زورکي هشت روز را کفاف ميداد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادي مسکوني رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتي شکستهيي که وسط اقيانوس به تخته پارهيي چسبيده باشد. پس لابد ميتوانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتي کلهي آفتاب به شنيدن صداي ظريف عجيبي که گفت: «بي زحمت يک برّه برام بکش!» از خواب پريدم.
-ها؟
-يک برّه برام بکش...
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوي بسيار عجيبي را ديدم که با وقار تمام تو نخ من بود. اين بهترين شکلي است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آنچه من کشيدهام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگتر ها تو شش سالگي از نقاشي دلسردم کردند و جز بوآي باز و بسته ياد نگرفتم چيزي بکشم.
با چشمهايي که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهاني خيره شدم. يادتان نرود که من از نزديکترين آبادي مسکوني هزار ميل فاصله داشتم و اين آدميزاد کوچولوي من هم اصلا به نظر نميآمد که راه گم کرده باشد يا از خستگي دم مرگ باشد يا از گشنگي دم مرگ باشد يا از تشنگي دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچهيي نميبُرد که هزار ميل دور از هر آبادي مسکوني تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتي بالاخره صدام در آمد، گفتم:
-آخه... تو اين جا چه ميکني؟
و آن وقت او خيلي آرام، مثل يک چيز خيلي جدي، دوباره در آمد که:
-بي زحمت واسهي من يک برّه بکش.
آدم وقتي تحت تاثير شديد رازي قرار گرفت جرات نافرماني نميکند. گرچه تو آن نقطهي هزار ميل دورتر از هر آبادي مسکوني و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بي معني جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسي از جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آنچه من ياد گرفتهام بيشتر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقي مختصري به آن موجود کوچولو گفتم نقاشي بلد نيستم.
بم جواب داد: -عيب ندارد، يک بَرّه برام بکش.
از آنجايي که هيچ وقت تو عمرم بَرّه نکشيده بودم يکي از آن دو تا نقاشياي را که بلد بودم برايش کشيدم. آن بوآي بسته را. ولي چه يکهاي خوردم وقتي آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فيلِ تو شکم يک بوآ نميخواهم. بوآ خيلي خطرناک است فيل جا تنگ کن. خانهي من خيلي کوچولوست، من يک بره لازم دارم. برام يک بره بکش.
-خب، کشيدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! اين که همين حالاش هم حسابي مريض است. يکي ديگر بکش.
-کشيدم.
لبخند با نمکي زد و در نهايت گذشت گفت:
-خودت که ميبيني... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشي را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلي ها رد کرد:
-اين يکي خيلي پير است... من يک بره ميخواهم که مدت ها عمر کند...
باري چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بي حوصلگي جعبهاي کشيدم که ديوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد که:
-اين يک جعبه است. برهاي که ميخواهي اين تو است.
و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوي من قيافهاش از هم باز شد و گفت:
-آها... اين درست همان چيزي است که ميخواستم! فکر ميکني اين بره خيلي علف بخواهد؟
-چطور مگر؟
-آخر جاي من خيلي تنگ است...
-هر چه باشد حتماً بسش است. برهيي که بت دادهام خيلي کوچولوست.
-آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...
و اين جوري بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم.
قسمت قبل: