داستان شب/ شازده کوچولو (قسمت چهارم)

آخرين خبر/شازده کوچولو يا شاهزاده کوچولو (به فرانسوي: Le Petit Prince) داستاني اثر آنتوان دو سنت اگزوپري است که نخستين بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نيويورک منتشر شد.
اين کتاب به بيش از ۳۰۰ زبان و گويش ترجمه شده و با فروش بيش از ۲۰۰ ميليون نسخه، يکي از پرفروشترين کتابهاي تاريخ محسوب ميشود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شدهترين» و «ترجمه شدهترين» کتاب فرانسويزبان جهان است و به عنوان بهترين کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شدهاست. از اين کتاب بهطور متوسط سالي ۱ ميليون نسخه در جهان به فروش ميرسد. اين کتاب در سال ۲۰۰۷ نيز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزيده شد.
در اين داستان سنت اگزوپري به شيوهاي سوررئاليستي به بيان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستي ميپردازد. طي اين داستان سنت اگزوپري از ديدگاه يک کودک، که از سيارکي به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسياري از آدمها و کارهايشان است.
ترجمه: احمد شاملو
فصل چهارم:
به اين ترتيب از يک موضوع خيلي مهم ديگر هم سر در آوردم: اين که سيارهي او کمي از يک خانهي معمولي بزرگتر بود.اين نکته آنقدرها به حيرتم نينداخت. ميدانستم گذشته از سيارههاي بزرگي مثل زمين و کيوان و تير و ناهيد که هرکدام براي خودشان اسمي دارند، صدها سيارهي ديگر هم هست که بعضيشان از بس کوچکند با دوربين نجومي هم به هزار زحمت ديده ميشوند و هرگاه اخترشناسي يکيشان را کشف کند به جاي اسم شمارهاي بهاش ميدهد. مثلا اسمش را ميگذارد «اخترک ۳۲۵۱».
دلايل قاطعي دارم که ثابت ميکند شهريار کوچولو از اخترک ب۶۱۲ آمدهبود.اين اخترک را فقط يک بار به سال ۱۹۰۹ يک اخترشناس ترک توانسته بود ببيند
که تو يک کنگرهي بينالمللي نجوم هم با کشفش هياهوي زيادي به راه انداخت اما واسه خاطر لباسي که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد.
آدم بزرگها اين جورياند!
بختِ اخترک ب۶۱۲ زد و، ترک مستبدي ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشيدن لباس اروپاييها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره، و اين بار با سر و وضع آراسته براي کشفش ارائهي دليل کرد و اين بار همه جانب او را گرفتند.به خاطر آدم بزرگهاست که من اين جزئيات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ برايتان نقل ميکنم يا شمارهاش را ميگويم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتي با آنها از يک دوست تازهتان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان دربارهي چيزهاي اساسياش سوال نميکنند که هيج وقت نميپرسند «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازيهايي را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع ميکند يا نه؟» -ميپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق ميگيرد؟» و تازه بعد از اين سوالها است که خيال ميکنند طرف را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگوييد يک خانهي قشنگ ديدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعداني و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. بايد حتماً بهشان گفت يک خانهي صد ميليون تومني ديدم تا صداشان بلند بشود که: -واي چه قشنگ!
يا مثلا اگر بهشان بگوييد «دليل وجودِ شهريارِ کوچولو اين که تودلبرو بود و ميخنديد و دلش يک بره ميخواست و بره خواستن، خودش بهترين دليل وجود داشتن هر کسي است» شانه بالا مياندازند و باتان مثل بچهها رفتار ميکنند! اما اگر بهشان بگوييد «سيارهاي که ازش آمدهبود اخترک ب۶۱۲ است» بيمعطلي قبول ميکنند و ديگر هزار جور چيز ازتان نميپرسند. اين جورياند ديگر. نبايد ازشان دلخور شد. بچهها بايد نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقيقي زندگي را درک ميکنيم ميخنديم به ريش هرچه عدد و رقم است! چيزي که من دلم ميخواست اين بود که اين ماجرا را مثل قصهي پريا نقل کنم. دلم ميخواست بگويم: «يکي بود يکي نبود. روزي روزگاري يه شهريار کوچولو بود که تو اخترکي زندگي ميکرد همهاش يه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پيِ دوستِ همزبوني ميگشت...»، آن هايي که مفهوم حقيقي زندگي را درک کردهاند واقعيت قضيه را با اين لحن بيشتر حس ميکنند. آخر من دوست ندارم کسي کتابم را سرسري بخواند. خدا ميداند با نقل اين خاطرات چه بار غمي روي دلم مينشيند. شش سالي ميشود که دوستم با بَرّهاش رفته. اين که اين جا ميکوشم او را وصف کنم براي آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن يک دوست خيلي غمانگيز است. همه کس که دوستي ندارد. من هم ميتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را ميگيرد. و باز به همين دليل است که رفتهام يک جعبه رنگ و چند تا مداد خريدهام. تو سن و سال من واسه کسي که جز کشيدنِ يک بوآي باز يا يک بوآي بسته هيچ کار ديگري نکرده -و تازه آن هم در شش سالگي- دوباره به نقاشي رو کردن از آن حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعي ميکنم چيزهايي که ميکشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به موفقيت خودم اطمينان چنداني ندارم. يکيش شبيه از آب در ميآيد يکيش نه. سرِ قدّ و قوارهاش هم حرف است. يک جا زيادي بلند درش آوردهام يک جا زيادي کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم. خب، رو حدس و گمان پيش رفتهام؛ کاچي به زِ هيچي. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئيات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. اما در اين مورد ديگر بايد ببخشيد: دوستم زير بار هيچ جور شرح و توصيفي نميرفت. شايد مرا هم مثل خودش ميپنداشت. اما از بختِ بد، ديدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نميآيد. نکند من هم يک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ «بايد پير شده باشم».
قسمت قبل: