نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیست و یکم)

منبع
اعتماد
بروزرسانی
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیست و یکم)

اعتماد/ هواي تهران سرد شده ،خيلي سرد،انگار نه انگار ما عادت کرده‌ايم به ارديبهشت هاي گرم و بي باران ،به هواي آلوده وپر از دود و به لباس هاي تابستاني بي مزه و صداي هميشگي کولرها . 
اين ها را براي خودم خيال مي کنم و لرزان قدم مي زنم توي خيابان بلند ولي‌عصر،باران تند و ريزي مي‌بارد و آدم‌ها که ديگر حرف هواشناسي‌ها را هم باور نمي‌کنند ،چمباتمه و کاپشن به سرکشيده از کنارم مي‌گذرند و غر مي‌زنند . 
من اما چتر دارم توي کيفم ،به ياد آن آقاي راننده تاکسي که گفته بود کسي که چتر ندارد قصد پياده‌روي هم ندارد . 
مردم هم رد مي‌شوند و چترم را با حسرت و گاهي خنده‌اي نگاه مي‌کنند و من با بيني سرخ‌شده از سرما ،سرم را بالا مي‌گيرم و با چتري افراشته ،ملکه وار، پياده‌روي وليعصر را پايين مي‌روم . 
مي‌خواهم بروم سمت نمايشگاه کتاب ،هر اشکال و دردسري داشته باشد ،لااقل جان مي‌دهد براي پياده‌روي‌هاي طولاني ،نه از اين قدم زدن‌هاي تنبلي که يک پايت توي اتوبوس و تاکسي است که براي رسيدن به آن مصلي دوردست واقعاً مرد راه لازم است و اين شايد قراري بياورد براي پاي بي‌قرار من. 
اين ها را بازدارم با خودم مي‌گويم که يک باد سرد غريبي مي‌پيچد توي خيابان و بعد هم عين دزدها مي‌دود سمتم ومي پيچد توي باراني ام و چترم را مي‌پيچاند و از دستم مي‌گيرد و مي‌اندازد آن‌طرف ،بعد اما زني صدايم مي‌کند به سمت ايستگاه اتوبوس و همه‌مان ،مثل بچه‌هاي اسکيمو،با صورت‌هاي يخ‌زده و دست‌هاي گره خورده توي جيب ،خودمان را مي‌چسبانيم به ديواره ايستگاه و غر مي‌زنيم که چرا اين قدر سرد شده است. 
بعد يکي‌مان مي‌گويد اي واي کفش هام خيس شدند ويکي ديگر مي‌گويد کاش دستکش داشتم و يکي ديگر که يک خانم پير است  با يک عصاي قشنگ چوبي ،صدايش را صاف مي‌کند و اعلام مي‌کند که همه‌اش کار خودشان است . 
دارم فکر مي کنم که آن‌ها چطور توانسته‌اند هوا را اين قدر سرد و نم‌دار کنند که زني ،با روسري پشمي پيچيده دور سر و مانتوي چروک ،درحالي‌که روي صندلي ايستگاه نشسته با صداي بم و غريبي به سرمان فرياد مي‌زند که کيف کنيد مردم ،از اين باران کيف کنيد ،شايد آخرين بهار قشنگ زندگي‌مان باشد . 
اين را که مي‌گويد همه ايستگاه ساکت مي‌شوند ،مرد و زن ،بعد سرمي چرخانند و نگاه مي‌کنند به باراني که مي‌ريزد روي آسفالت و شانه‌هاي رهگذران  و برگ درخت‌هاي سبز ولي‌عصر وآن غروبي که  سرخ سرخ دارد مي‌آيد شهر را با خودش توي تاريکي قشنگي ببرد . 
بعد زن‌ها نچ نچ مي کنند ويکي‌شان مي‌گويد خدا نکند و يک مردي مي‌گويد درباره خودت حرف بزن و پيرزني که خيال مي‌کند هنوز هم کساني هستند که دستشان به ابرها  و توده‌هاي هواي سرد مي‌رسد مي‌گويد که شايد هم  زن راست گفته باشد . 
اينجا ديگر توان صبر کردن از کفم مي‌رود ،پاهاي بي‌قرارم شروع مي‌کنند تپيدن و بالا و پايين پريده و بعدهم جلوتر از من مي‌دوند  و از ايستگاه بيرون مي‌زنند . 
خوب که نگاه کني زني هستم با چتر شکسته پکسته و دست‌هاي يخ‌زده و صورتي خندان که مي‌روم زير باران تا همه راه را تا نمايشگاه کتابي شلوغ پياده بروم ،شايد که ديگر فرصت نکنم چنين باران و سرماي قشنگي را با چشم‌هاي خودم ببينم ،کسي چه مي‌داند ؟

قسمت قبل:


به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد

instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره