نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیستم)

منبع
اعتماد
بروزرسانی
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیستم)

اعتماد/ کفش هايم مناسب راه رفتن نبود اما نمي توانستم از خير قدم زدن در باران بگذرم،بعد هم سرتا سر خيابان ويلا را با کفش خيس از باران عصرگاهي قدم زده بودم و پشت علي عالم نژاد که تور خيابان ويلا راه انداخته بود ،سرک کشيده بودم به خاطرات شهر ، تو بگو اينجا کافه لرد است،آنجا رستوران پاپريکا بوده و اينجا يک خشکشويي است که هنوزهم کار مي کند .
آدم ها با چتر ها و يک انتظاري توي چشم راه مي رفتند پشت تور تهرانگردي  عيدشان و باران صورت ها و باراني هايشان را مي شست و رنگ قصه هايشان توي سرما کمرنگ مي شد و دلشان يک چايي مي خواست و جايي براي نشستن .
گروه که مي رفت از کليساي اول خيابان بيرون بزند ، من با کفش هاي خيس و سنگين رفته بودم سمت آن قبر کوچک ته حياط کليسا و روي سنگش را مي خواندم که شنيدم کسي صدايم کرد و گفت خانم کليسا تعطيل است .
گفتم فقط نگاه مي کنم،گفت فردا بيا داريم مي بنديم ،اين را هم البته متولي ديگري گفته بود که اخم داشت و سردش بود و کاپشنش خيس خيس بود و علاقه اي به تهرانگردي هم نداشت.
حق داشت لابد،آخرکي توي باران مي رود شهرش را ببيند ،جز آن آدمي که عاشق است و اتفاقا در اين شهر اين قدر عاشق و ديوانه  کمياب شده که ديگر متولي هاي ساده حياط هاي پر از قبور قديمي هم به وجودشان عادت ندارند.
 اين را پيش خودم گفته بودم  و راهم را کج کرده بودم و قدم زده بودم به سمت خيابان وتوي پياده رويي خيس ايستاده بودم وباز نگاه کرده بودم به کوچه که پر از آدم بود ،آدم هايي که با کت و شال و چتر براي ديدن شهر خلوت آمده بودند و کنجکاو به در و ديوار نگاه مي کردند و دنبال شنيدن قصه بودند.
من اما طاقت ايستادن نداشتم ،پاي بي قرارم من را از خيابان عبور داده بود و بعد هم شنيده بودم،علي عالم نژاد ، باصداي بلند مي گويد دوستان خانه آقاي خسرو سينايي هم اينجا بوده و بعد مي خندد که پنجاه شصت سال پيش اينجا مدرسه مي رفته و گويا همين دور وبر عاشق شده بوده و با بچه هاي همکلاسيش رفته بوده که رقيب عشقي اش را بکشد و البته گويا موفق نشده بوده است .
من اما از آن طرف خيابان،زير باران تند ، خانه قديمي آقاي سينايي را نمي ديدم ،فقط توي ذهنم پسربچه اي عاشق را مي ديدم که براي بار اول توي عمرش آکاردئون بزرگش را روبروي پنجره اي چوبي باز مي کند و شروع مي کند به ساز زدن و روياهايش از همان پنجره با همان موسيقي و همان باران بهاري مي دود توي کوچه هاي شهر تا جايي لابه لاي ديوارهاي آجري در خيابان ويلا زنده بماند و وقتي، توبگو شصت سال بعد، غريبه هايي عاشق پيشه و دنبال قصه، از کنار ديوار ها رد مي شوند ،قصه زاده شدن آن رويا را ،مثل خط بريل ،از روي ديوارها بخوانن،د شايد که روزي هم خودشان ،چند صدم ثانيه براي خراب کردن ديوار خانه پدري شان تعلل کنند و فقط بايستند و گوش بدهند و نگاه کنند تا زمان برود و قصه ها بمانند و شهرما از ايني که هست ،شيرين تر شود .

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره