داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت نوزدهم)
اعتماد/ جمعيت يکجوري موج ميزند توي شهر که يادم ميافتد به کارتونهاي ميازاکي ،وقتي موجهاي دريا پر بودند از آدم و ميريختند توي ساحل و توي هم و عين مورچه هاي سياه تاب ميخوردند وتوي دل هم مي رفتند و بعد تبديل ميشدند به سياهي بزرگ .
من توي اين سياهي غريب اما پياده راه ميروم ،کار سختي است ،آرنجهاي زيادي ميخورد توي پهلويت ،کيفهاي سنگيني هست که به سر زانو علاقه دارند و مردمان خسته و گيجي که بيترس لگد ميکنند و ميروند .
بعد اما باران ريزي باريدن ميگيرد و آهي از نهاد جمعيت جوشان از دل مترو و از صفهاي تاکسي و همهجا برميآيد وآه مي رسد به آسمان انگار و من توي ميدان فاطمي ميزنم به خنده .
خنده ام از سرخوشحالي نيست ،به خيال خودم هرگز به خانه نميرسم ،گير ميکنم بين آدمهايي که با کادوهاي روز مادر توي دست و دسته گلها پژمرده و قيافههاي خسته شان توي صفهاي دراز و طويل اتوبوس و تاکسي ميپوسند .
ميدانم اگر بايستم اين قدر دير ميشود که بايد برگردم و توي دفتر موسسه بخوابم و فردا که شاگردهايم آمدند بگويم راستي از شهر چه خبر .
اينها را با خودم ميگويم و ميروم به سمت خيابان وليعصر ،شايد هواي بيشتري براي نفس کشيدن پيدا کنم يا حداقل راه پيادهروي اين قدر باشد که بتوانم شانه و آرنجم را از اصابت هدايا و کيفهاي پر از خواب و خستگي مردم حفظ کنم .
ساعت حدود ده شب است که ميرسم به سر خيابان بهشتي ،جمعيت آدمها کمکم مثل رشتههاي نخ از هم باز ميشوند و اتوبوس گنده قرمزي ميگذرد و برايم بوق قشنگي ميزند و نميدانم چرا سوارش ميشوم .
اتوبوس براي سندرم پاي بيقرارم که نشستن را دوست ندارد ،مناسبتر است ،اين را به خودم ميگويم و ميايستم و بعد اتوبوس دوباره ترمز ميکند و راننده خانم مسني را با عصاهايش سوار ميکند ،صداي راننده را ميشنوم که ميگويد به خانم جا بدين و بعد نگاه ميکنم به خيل آدمهاي خسته که سرشان را توي گوشي و توي يقه پالتوهايشان ميکنند و به روي خودشان نميآورند .
برميگردم و نگاه مي کنم ،ته راهروي بلند ،دوتا آقاي جوان و خوش قيافه روي صندلي ها لميدهاند و بلند ميخندند،به بخش هاي زنانه و مردانه اعتقادي ندارم ،هرکسي حق دارد هرجا دلش مي خواهد بشيند ولي الحق اين صندلي حق خانم مسن است ،با آن دوتا عصا و آن همه موي سفيد و آن نگاه آرزومندش.
اما کسي به روي خودش نميآورد ،قلبم ميشود گل آتش ،جلو ميروم و به خانم ميگويم ببخشيد و بعد ميگويم روزت مبارک و ميگويم شرمندهام که کسي جايش را به شما نداد،من هم که جايي ندارم تقديم کنم ،گمانم هرچند اين را به زمزمه گفته ام ،صدايم به قدري غمگين است و خيلي جدي که راننده برميگردد و نگاهم ميکند .
بعد انگارميافتيم توي يک مثلث عجيب ،من و راننده و خانم مسن و به هم نگاه مي کنيم و آن وقت راننده ميزند روي ترمز و برمي گردد و با خنده به خانم مسن ميگويد جاي من مال شما .
اين را که ميگويد نگاهم ميکند و ميخندد ،خانم هم ميخندد ،آدم ها هم مي خندند و دلم از اين خنده خنک ميشود ،مثل همان باراني که شروع کرده به باريدن ،از اتوبوس پياده ميشوم و بقيه راه را در تاريکي و تنهايي ميروم ،تهران وقتي خلوت و باراني است ،زيباست ،اما آدمهايي مثل آقاي راننده زيباترش هم ميکنند ،صداي خانم مسن توي گوشم است که وقت پياده شدن توي گوشم ميگويد چه خوب چه خوب .
قسمت قبل: