نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت هجدهم)

منبع
اعتماد
بروزرسانی
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت هجدهم)

اعتماد/ چهار روز بند خانه‌ام ،فقط مي‌نويسم و مي‌خوانم واز پشت پنجره‌ها  آسمان آبي را نگاه مي‌کنم و حتي به صداي باران ريز شبانه گوش مي‌دهم اما در خانه مي‌مانم .
بعد از چهار روز يک‌جوري مي‌زنم به کوچه انگار کسي دنبالم کرده است ،انگار هراس نشستن ديوي باشد که مي‌خواهد بگيردم ،مي‌دوم ،مي‌پرم ،چنگ مي‌زنم به قدم‌هايم و خودم را از خانه دور مي‌کنم و بي‌خستگي مي‌روم ازاينجا تا ونک ،از ونک تا مطهري ،از مطهري تا لارستان ،کمي سرگرداني در کوچه پس‌کوچه‌هايي که سمت خيابان حافظ مي‌رود و سرانجام هم تا چشم مي‌بندم و باز مي‌کنم مي‌رسم به خيابان ويلا.
پايم يک‌جوري درد مي‌کند انگار سال‌ها راه رفته‌ام ،به ساعتم نگاه مي‌کنم ،يکي دوساعتي طول کشيده ،به آسمان نگاه مي‌کنم ،خاکستري است اما دلش نمي‌خواهد ببارد ،به خيابان ويلا نگاه مي‌کنم ،اسمش استاد نجات الهي است ،اما خب من با آن يکي اسم به يادش مي‌آورم ،قديمي‌ام چه کنم ؟
مي‌روم توي قنادي ويلا  و يک قهوه مي‌گيرم و مي‌نشينم جلوي پنجره ،پيش خودم مي شمرم تمام سال‌هايي را که همين دور وبر کارکرده‌ام ،زندگي کرده‌ام ،بزرگ‌شده‌ام ،عاشق شده‌ام زخم‌خورده‌ام ،پيش خودم مي‌گويم چه زود گذشت و بعد يکي مي‌گويد خيلي زود،خيلي زود .
خانم پير ارمني قشنگ است که با روسري خاکستري بافتني مي‌آيد و در را باز مي‌کند و به آقاي ارمني پشت دخل سلام‌هاي ارمني مي‌کند و بي هيچ تعارفي مي‌نشيند کنارم و خيره مي‌شود به خيابان.
يادم مي‌آيد امروز يک‌شنبه است ،که زن از مراسم دعا آمده و حالا خودش را مهمان کرده به قهوه و کيک ليمويي مخصوص ،مي‌خندم ،پيش خودم خيال مي‌کنم اگر چهل سال بعد زنده باشم همين شکلي هستم ،با همين خنده  گرد ،همين موهاي فردار خاکستري  و حتي همين روسري بافتني .
بعد خانم پير کيک ليمويش را مي‌گذارد جلويم و مي‌گويد تو اول بخور ،مي‌گويم ممنون من شيريني نمي‌خورم که شيرين مي‌خندد به من و با يک حال قشنگي مي‌گويد چرا ،دنيا که خودش تلخ است ،يک چيزي بايد باشد که قابل‌تحملش کند ديگر و قهوه‌اش را پر مي‌کند از شکر .
من چنددقيقه‌اي کنارش مي‌نشينم و درحالي‌که تقريباً چيزي نمي‌فهمم به خاطراتش گوش مي‌دهم و بعد دوباره توي خيابان ويلا هستم ،از کنار خانه‌هاي تازه و کهنه مي‌گذرم ،از کنار دانشگاه و مدرسه و قنادي دانمارکي و اتوشويي پايين سميه مي‌گذرم و خودم را مي‌رسانم به آخر خيابان ،انگار کسي دنبالم کرده باشد ،انگار کسي مجبورم کرده باشد از خانه تا اينجا را پياده بيايم .بعد چند دانه برف يا نمي‌دانم باران ريز مي‌ريزد روي شانه‌ام و من هشتادساله مي‌شوم و آهسته‌آهسته راهي که رفته‌ام  برمي‌گردم و همه شما را در خاطراتم به ياد مي‌آورم و برايتان آه مي‌کشم .راه طولاني و سختي بوده ،مديونيد اگر خيال کنيد که پياده برمي‌گردم ،پياده‌روي فقط توي سرپاييني‌ها مي‌چسبد .

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره