نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیست و سوم)

منبع
اعتماد
بروزرسانی
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیست و سوم)

اعتماد/ دارم راه مي‌روم و حواسم به ابرهايي است که انگار دارند به هم نزديک مي‌شوند و توي گوش هم فرياد مي‌زنند ،پاهايم را به زمين مي‌زنم و مي‌دوم ،بعد اما طوفان شروع مي‌شود  و باد مي‌افتد پي من که حيران حيران آدم‌ها  و درخت‌ها و باد را نگاه مي‌کنم،بعد در يک‌چشم به هم زدن خيابان کريم‌خان را باد مي‌برد انگار ،درخت‌ها کمر خم مي‌کنند تا روي زمين و باران ريزي مي‌بارد و مردم دست روي سر و چشمشان مي‌گذارند و به سمت ديوارها و سقف‌ها مي‌دوند ،من اما توي گوشي دنبال اطلاعيه هواشناسي مي‌گردم و چيزي پيدا نمي‌کنم ،انگار هواشناسان هم مثل من گول قشنگي بهار را خورده‌اند ، به خودم مي‌گويم تمام مي‌شود ،راه برو و قدم‌هايم را تند مي‌کنم و از کنار ساختمان‌ها مي‌دوم و خودم را مي سپرم در دست بادي که مي‌بردم سمت خيابان حافظ ،کمي پايين‌تر از چهارراه کريم‌خان و حافظ ،نرسيده به آن پل قديمي ،خانه قديمي قشنگي است با درخت عرعري در وسط حياط و باغچه کوچکي که درست قبل از عيد در حال پياده‌روي کشف کرده‌ام .
اسمش را گذاشته‌اند استوديو مردم ،چندتا جوان دورهم جمع شده‌اند و توي زيرزمين يک خانه قديمي ،طراحي مي‌کنند ،مجسمه مي‌سازند ،روي بشقاب‌هاي سفالي نقاشي‌هاي ناب مي‌کشند و لعاب مي‌زنند و به آدم‌هايي که هنردوست دارند مي‌فروشند .
وقتي در قديمي خانه‌شان را مي‌زنم و پاي بي‌قرارم راکمي ،فقط کمي در حياطشان سبک مي‌کنم،مي‌بينم همه آدم‌هايي که دورخيز نشسته‌اند،قلم توي دستشان دارند و مي‌خندند .
به خودم مي‌گويم اينجا هم بخشي از شهر است ،شهر شلوغ و پر از دود و حوادث من و چه آسان و بي حاشيه دارد هنر مي‌سازد .
به امير ابراهيم زاده که دارد چرخ سفالش رانشانم مي‌دهد مي‌گويم خيلي‌ها حتي نمي‌دانند که هنرمند هستند و امير مي‌گويد خيلي‌ها حتي نمي‌دانند که اين شهر قشنگ است ،بعد مي‌گويد دلش مي‌خواسته اتاقِ کاري درست کند در جاي‌جاي شهر ، براي آن‌ها که دوست دارند نقاشي بکشند و مجسمه بسازند ، به همين سادگي و بدون هيچ شيله پيله‌اي و بعد مي‌گويد اين جور چيزها پول مي‌خواهد و دست‌آخر هم هميشه تبديل مي‌شود به کافه ، بعد مي‌گويد اما ما يک روزي يک خانه بزرگ مي‌سازيم وهمه مان فارغ از هر فکر و خيالي توي اين شهر نقاشي مي‌کشيم ،مي‌گويم مهم نيست اتاق شما کوچک است ،آدم‌هاي اين شهر ،هرچقدر هم حواس‌پرت باشند ،نقاشي‌ها و مجسمه‌هاي خوب را توي شهر مي‌بينند و دوست دارند.
 بعد مي‌گويم ببخشيد پايم مي‌خواهد باز راه برود و امير مي‌خندد ومي گويد راه برو و  من راه مي‌افتم در خيابان بلند حافظ ، به سمت شمال مي‌روم ،از کنار پارک حافظ مي‌گذرم و نگاه مي‌کنم به شاخه شکسته درختي که آخرين يادگار باد بي‌خبر امروز است ، بعد بازهم به سمت شمال مي‌روم ، از کوچه پس‌کوچه‌هاي خيابان لارستان مي‌گذرم و درخت‌هاي شکسته و برگ‌هاي ريخته را نگاه مي‌کنم و يک‌دفعه نگران پروانه‌هاي سرخ مي‌شوم ، راستي در اين باد و طوفان پروانه‌ها چه شدند ، نکند با باد رفتند ؟
هوا دارد تاريک مي‌شود و پاي بي‌قرارم سرگردان مي‌چرخد توي کوچه‌ها و به دنبال پروانه مي‌گردد ، زير درخت توت کوچکي دريکي از فرعي‌ها مي‌ايستم و به آدم ها که بي فکر مي گذرند نگاه مي کنم و به خودم قول مي‌دهم هر اتفاقي که افتاد ،هر سيل و زلزله و رنجي که در جهان بود ،من بازهم دنبال پروانه‌ها بگردم و حتي شايد يک روز يک پروانه سرخ روي بشقابي نقاشي کنم .

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره