نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیست و چهارم)

منبع
اعتماد
بروزرسانی
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیست و چهارم)

اعتماد/ وقتي راه مي‌افتم که پرسه زنان شهر را از اين سر تا آن سرطي کنم ،اغلب نقشه خاصي براي راه رفتن  يا براي رسيدن به جايي ندارم ،کوچه‌ها را گاهي دوباره اشتباهي يا از سر کنجکاوي گز مي‌کنم و بارها از جلوي کاسب بي‌حوصله‌اي که جلوي مغازه‌اش ايستاده يا پيرزني که پشت پنجره خانه رهگذران را شماره مي‌زند ،رد مي‌شوم .
بعد لابد آدم‌ها با خودشان مي‌گويند باز اين زن ،بعضي وقت‌ها هم به‌طعنه مي‌پرسند : راه چند متر بود ؟
يعني تويي که داري کوچه را متر مي‌کني، حداقل يک آماري هم به ما بده ،يا حتي مي‌گويند :حوصله‌ات سر نرفته که اين جور وقت‌ها مي‌خندم و رد مي‌شوم ،ترجيحم اين است که در شلوغي پرسه بزنم ،جايي که ديده نمي‌شوم اما  مي‌بينم ،جايي که توي دل جمعيت گم مي‌شوم و فقط مي‌روم و مي‌روم.
شلوغي بازارها ،کوچه‌هاي پر رفت‌وآمد ،خيابان‌هاي مرکز شهر ،پارک‌هاي دم غروب  و امامزاده‌هاي چهارشنبه ،بين آدم‌هايي که اين قدر قصه توي سرشان دارند که حواسشان به من و قصه‌هايم نيست .
من مي‌ايستم ،نگاهشان مي‌کنم ،پيش خودم خيال مي‌کنم مي‌شناسمشان و حتي گاهي دنبالشان مي‌روم و پشت سرشان محله‌هاي تازه و کوچه‌هاي شهر را کشف مي‌کنم و باز هم مي‌رسم به آدم‌هاي ديگر ،صندوق فروشي در بازار وکيل شيراز ،خطاطي زير پل کالج ،نقاشي در خيابان حافظ ،شيريني فروشي در اول خيابان ويلا ،انگشتر فروشي در دروازه غار ،هرکجاي هر شهري که نگاه کني ،کسي هست که دلش براي شهر مي‌تپد و من براي پيدا کردن اين آدم‌ها بي‌قرارم ،همين هم هست که توان نشستن ندارم ،مي‌خواهم به خودم ثابت کنم انگار که اين شهر هنوز زنده است ،فرقي نمي‌کند کدام شهر،اين شهر ،آن شهر .
همين را البته به خانمي گفته‌ام که مثل من منتظر تاکسي ايستاده ،توي دستش کيسه خريد دارد و عينک ته   استکاني‌اش سرخورده روي دماغش ،بعد نمي‌دانم چرا يک‌دفعه رو مي‌کند به من  ومي گويد: غروب‌هاي ماه رمضان يک‌جوري خلوت است و من هم جواب مي‌دهم : ولي اين شهر هميشه زنده است .
آن وقت خانم روسري‌اش را مي‌کشد جلو و کيسه‌اش را مي‌گذارد روي زمين و مي‌گويد: زنده است به آدم‌هايش ،وگرنه اگر خودش جان داشت که از دست ما درمي‌رفت و مي‌خندد و مي‌بينم دوتا دندان جلويش را کشيده و دلم مي‌گيرد .
دلم مي‌گيرد و راه مي‌روم ،دلم شاد است و راه مي‌روم ،گرسنه و خسته و دل‌تنگم و راه مي‌روم ،پاي بي‌قرارم نجاتم مي‌دهد از ايستادن و حل شدن در رنج‌هايم ،نجاتم مي‌دهد از ايستايي ،من قدم مي‌زنم و براي خودم قصه مي‌گويم و پاي بي‌قرارم مثل کجاوه‌اي من را از اين سرشهر به آن سرش مي‌برد ،بي‌خيال اين‌که چقدر درد مي‌گيرد اين زانو ،بي‌خيال اين‌که شايد هميشه ياريم نکند ،بي‌خيال اين‌که گاهي اين شهر زنده هم دلگير مي‌شود .

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره