
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیست و پنجم)

اعتماد/ از بيمارستان که بيرون ميزنم ،گم ميشوم ،نميدانم خانه از کدام طرف است و کجا قصههاي کودکيمان را ميشنوند و غر نميزنند که بس کن .
شهر در بعدازظهر روز جمعه در يک سکوت غريبي است ، از آن آفتابها دارد که آدم را کسل ميکند و گرمايي که نميشود از دستش گريخت .
بي هيچ حرفي سوار ماشين ميشوم و ميگويم خانه ،اين را توي گوشي گفتهام وگرنه حتي خودم هم راه خانه را بلد نيستم ،همه حواسم به عمه است که آن طور خسته و مريض روي تخت خوابيده و چشمهايش ديگر نميخندد .
به راننده ميگويم عمه اولين پرسه زني است که ميشناسم و بعد برايش تعريف ميکنم که چطور در هشتسالگي پشت سرش تمام خيابان وليعصر را از بالا تا پايين ميدويدم و بعد هم از خستگي لب جوب مينشستم که گريه کنم .
تعريف ميکنم که چطور آرام نميگرفت و چطور توي همه کوچهها و مغازههاي سر راه سرک مي کشيد و بي هيچ حرفي روزها راه ميرفت و من کوچک و خسته را پشت سرش مي کشيد و فقط مي گفت راه برو.
راننده توي آينه نگاهم ميکند ،گوش ميدهد و ميرود و گمانم نزديک خانه است که ميگويد هوا کمي بهتر شده ،توصيه ميکنم کمي پيادهروي کنيد .
راستش باور نميکنم اين را گفته باشد اما گفته است ،با دلسوزي نگاهم مي کند و مي گويد گمانم بايد کمي هوا بخوريد ،ميگويم راست ميگوييد و ميگويم ممنونم و از ماشين پياده ميشوم ،يکجايي نزديک خانهام ،حواسم دارد برميگردد سرجايش اما دلم را جايي وسط شهر توي بيمارستاني جاگذاشتهام ،براي همين هم هست که ميپيچم توي کوچهاي که به سمت ده ونک ميرود و چنان تند ميروم انگار مثل فيلمهاي قديمي يک فريم را گمکردهام .
ته کوچه اما باغي است ،پرندهها ميخوانند و درختي بزرگ سايه انداخته روي کوچه و کسي تق تق به دري ميزند انگار ،جلو ميروم و با چشم خودم آخرين دارکوب مانده در شهر تهران را نگاه ميکنم .
دارکوب ميزند روي پوسته درخت گردو و مردي با کيسههاي ميوه و خوراکي رد ميشود و کسي آهستهآهسته عصا به زمين ميکوبد و بچهها کمکم ميرسند و توي پارک کوچک ته آن کوچه شروع به بازي ميکنند .
انگار نه انگار که آدمهايي مريضاند ، انگار نه انگار که همسايه قديمي ما ديروز صبح رفته آن دنيا و کسي روي ديوار خانهاش نوشته اينجا پارک نکنيد ،زنگ نزنيد ،سوال نکنيد ، چون جوابي نميگيريد و کور شوم اگر دروغ بگويم که مردم هرروز به آن تابلو ميخندند ،درحاليکه خودشان هم اگر ميتوانستند ،يکي به پيرهنشان آويزان ميکردند .
روزگار غريبي است و من همين طور حيران ايستادهام و نگاه ميکنم به اطرافم و نسيم خنکي از سمت باغهاي ونک ميوزد به پر شالم و کسي انگار توي گوشم ميگويد وقت کمي داريم براي پرسه زدن و ديدن آدمهاي اين شهر .
پس چشم ميبندم و راه ميروم و کنار جوبي که از ده ونک به سمت شيخ بهايي ميرود و خيلي وقت است که کم آب است ،ميدوم و مثل روزهاي کودکي ميخندم و ميگذارم مردم خيال کنند ديوانهام .
قسمت قبل: