نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیست و ششم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیست و ششم)

آخرين خبر/ خيابان که عين تنور گرم مي شود ،آدم ها عين مور و ملخ مي زنند به جاده و از شهر مي گريزند و شهر مي شود پاتوق آدم هاي پرسه زني که دلشان مي خواهد بي هيچ ديده شدني فقط ببينند و راه بروند .
حالا تو بگو هوا گرم است و لايه اوزن نازک شده و ترامپ دارد روز به روز برايمان خبر مي سازد و چه ميدانم يک شيشه آب هم که مي خواهي بخري ،مثل اروپا بايد دست توي جيب کني ،انگار نه انگار که اين شهر يک روزي پر از نهر و آب جاري بوده است.
اين را هم پيرمردي زير درختي در بلوار کشاورز مي گويد و دست مي کند توي جيبش و يک هزارتومني در مي آورد و تکان مي دهد و دستفروشي که شيشه هاي آب را توي يخ انداخته غر مي زند که پولت کم است .
پيرمرد دوباره دست توي جيب مي کند و جيب ها را بيرون مي کشد و کلاهش را روي سرش جا به جا مي کند و دنبال سکه اي، چيزي مي گردد و من هم دست دراز مي کنم و يک شيشه آب به دستش مي دهم و مي گويم آقا يک قطره آب مهمان من .
پيرمرد مي خندد و مي گويد نمرديم و نمک خور جوانترها شديم و من مي گويم از آن روزي بگوييد که اينجا پر از آب بود که انگار دکمه خاموشش را زده باشند ،دهنش بسته مي شود وچشمش روشن مي شود وبرمي گردد و نگاهي به بلوار مي اندازد و آن وقت باز روشن مي شود و مي گويد همين جا فيلم مي گرفتند دائم ،همه هنرپيشه ها ،آدم قشنگ ها ،آدم مهم ها مي آمدند اينجا ،قبلش اينجا آب بود ،يک جايي مثل پارک ،بعد هم اين بلوار را ساختند و ما از مدرسه مي آمديم و هنرپيشه ها را مي ديديم و بستني مي خورديم.
اين ها را تند تند مي گويد و در شيشه آب را باز مي کند و مي زند به راه ،مي بينمش که قرصش را از توي قوطي کوچکي در مي آورد و توي دهان مي گذارد و حيران به اطراف نگاهي مي اندازد ،جوري که خيال مي کني بلوار کشاورز را براي بار اول ديده است .
من اما پشت سرش مي روم ،آرام و پرسه زن و بي حرف ، مردم را نگاه مي کنم ،زن ها و بچه هاي خسته و گرما زده را ،مغازه هاي قديمي و جديد را ،آن سينماي خسته و کهنه را ،بيمارستان ها و کوچه ها و ماشين ها را و پشت سرآدم ها مي خزم و بي هيچ حرفي گوش مي دهم و گوش مي دهم.
دلم مي خواهد بلوار آب کرج ،دوباره مثل آن وقت ها پر شود از آب ،که آدم ها بنشينند در خنکي درخت ها و کوکاکولاي يخ بنوشند و به ابرهايي نگاه کنند که روي خورشيد را مي گيرند و هيچ ماشيني هم صداي بلبل ها و گنجشک هاي باغ را آشفته نکند ،اما اين طور نمي شود ،پس من همين راه کوچک و درخت هايش را دوست دارم و روي نيمکت هايش مي نشينم و به آدم ها يک شيشه آب خنک تعارف مي کنم که برايم قصه بگويند ،پرسه زن قصه جويي شده ام ديگر و پاي بي قرارم دارد مي بردم، هر روز ،هر روز .

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره