
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت بیست و هفتم)

اعتماد/ بازارچه شاپور را که رد کني ،توي يکي از کوچه پسکوچههاي نزديک خيام ،خانهاي هست قديمي و آجري و قشنگ که هنوز به دست صاحبانش نمرده ،اين را مينويسم توي ذهنم که بعد بيايم اينجا و اين را بگويم و آن وقت توي بازارچه شاهپور براي خودم ميچرخم و خنزرپنزر ميخرم،يادم ميآيد سالها پيش اينجا خانه پيرزني بود که بچههايش خانه حياط دار پردرختش را فروختند و در عوض برايش فراموشي آوردند ،هنوز هم بعضي از کسبه پيرزن را ميبينند که با حواسپرتي بين ميوههاي آقاي نميدانم چي چي،قدم ميزند و بعد هم لابد تلفن ميزنند به بچهها که يکي ميآيد و پيرزن را برميگرداند به آپارتمان نارمکش.
از خيام تا نارمک کلي راه است و تقريباً هيچکس خبر ندارد پيرزن چطور ميآيد و با چه حالي ميرود ،درست مثل من که يادم افتاده به آن خانه و آن حياط و آن کلوچه مسقطيها و دلم عجيب گرفته و چنان براي خودم تند تند ميروم که نميدانم کي و بهبه کجا رسيدهام .
دوروبرم همه خانهها تازه و زشتاند ،با سنگهاي سفيد و درهاي فلزي ،عين مقبرههاي کوچکي که به بيرون پنجره دارند ،اين را البته توي دل خودم گفتهام و گوشي را درآوردهام و از آن پير فرزانه که حتي قدمهاي راه رفتنم را ميشمرد سوال کردهام که کجاست آن خانهاي که هنوز صاحبانش دست به قتلش نزدهاند و پير فرزانه هم گفته راه برو ،صد قدم از آن کوچه باريک که توي دلش جوب بيآبي دارد بگذر و از کنار بساط دستفروشي که خدا ميداند چي ميفروشد بگذر و بعد توي آن خياباني که فقط يک خانه قديمي دارد دنبال زنگ در خانه بگرد .
بعدهم البته کسي پشت در هست که بگويد در خانه باز است و تو داخل شوي و حياط را ببيني و آدمهايي که دور تا دور حوض نشستهاند ومي گويند که ميخواهند خانه را بازسازي کنند و از هندوانههاي عصر تابستان بگويند و از خندههاي توي حياط و مراسم نذري فاطمه خانم گربه دار و مراسم عزاي عزيز خانم بي بچه که چون حياط نداشتند، توي همين اتاق و حياط به پا شد و خيلي هم خوش گذشت و جاي شما خالي .
بعد تو بگويي کاش اين خانهها و اين کوچهها و اين درخت انجير زنده بمانند و دوباره بزني به کوچه که از آن مغازه که اسمش روزي مرگ بر آمريکا بود بهارنارنج بخري و کمي ترخينه ،چيزي که در بساط عطاريهاي بالا شهر به اين خوبي و لذيذي پيدا نميشود ،ميداني که چه ميگويم ؟
قسمت قبل: