برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت اول

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت اول

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.

داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت اول 

 - سلام
- به به سلااام پسر گلم چطوري؟
- بيست گرفتم حاج آقا
خط کشم که ورقه ام را مثل پرچم بر بالاي آن چسبانده بودم پايين آوردم و جلوي چشم حاج آقا محسن گرفتم.
- بارک الله پسر خوب، چه درسي را بيست گرفتي؟ املا را؟
- نه حاج آقا.
- حساب را؟
- نه حاج آقا.
- چي را بيست گرفتي؟ بگذار عينکم را روي چشمم بگذارم ببينم پسر گلم چه کرده؟
حاجي آقا دست توي جيب جليقه اش کرد و عينکي را که به جاي دسته؟زنجير داشت از جيب در آورده روي دماغش گذاشت و به ورقه ام زل زد.
"جور استاد ز مهر پدر"
- اين چيه؟
- مشق است حاج آقا خوشنويسي است.
قيافه حاج آقا در هم رفت يک کمي هم لب ورچيد.
و دل کوچک من شکست.
اين پرده اولين تويري است که از دوران کودکيم بياد دارم، زندگي من از همانجا شروع شده، قبل از آن را اصلاً بياد ندارم اوستا اجازه داده بود هر وقت فرصت داشتم توي اتاقش بروم، صاحبخانه مان بود، آذري بود با من با ترکي حرف مي زد فارسي را مثل اين که فقط خوب مي خواند، صحبت کردنش خنده دار بود، مادر من فارس زبان بود براي همان من قبل از اين که مدرسه بروم فارسي را هم بلد بودم. وقتي کنار دست اوستاي خطاط مي نشستم و به حرکت دستش خيره مي شدم صداي قلم که روي کاغذ کشيده مي شد تمام تار و پودم را مي لرزاند، دوست داشتم کلمه اي بنويسد که قلم از روي کاغذ بلند نشود، عاشق سين و شين بودم، يکبار وقتي اوستا داشت مي نوشت:"من مست و تو ديوانه" نوانستم صدايي را که در درونم پيچيده بود ببلعم و يکدفعه ناله اي از دهانم بيرون جهيد که اوستا را ترساند.
- چته؟
وقتي حالت عجيب مرا ديد و متوجه شد که صداي قلم حالي بحاليم مي کند با لبخند گفت:
- پسر سه تا نقطه بگذارم حالت جا مي ياد.
روي کاغذ نوشت مست و رويش سه تا نقطه گذاشت شد مُشت و با محبت مُشتي بر پس گردن من زد.
بعد ها وقتي بزرگ شدم، شانزده هفده ساله بودم و بياد آنروز ها مي افتادم دلم از حرکات اوستاي خطاط چرکين شد. ايکاش ما، در همان عالم ناداني دوران بچگي، که هيچ از گناه و آلودگي خبر نداريم بمانيم و يا بميريم. فکر مي کردم نکند اوستا مرا ناز ناصري مي داد...
دوران خوش کودکيم خيلي کوتاه بود.
عزيز دردانه آقا بودم، مثل بچه هاي خوشبخت مدرسه مي رفتم، کتاب داشتم، قلم و دوات داشتم، نصاب الصبين مي خواندم همه شعر بود، نه آقا سواد داشت نه ننه ام، اما تا بزرگ شوم نفهميده بودم که چه جوري در يادگيري به من کمک مي کردند هر چند که در خانه از درس خواندنم راضي بودند اما در مکتب خانه هيچوقت جزو شاگردان خوب نبودم.
ببحر تقارب تقرب نماي بدين وزن ميزان طبع آزماي
فعول فعول فعول فعول چو گفتي بگو اي مه دلرباي
بقيه بادم مي رفت، آقام نگاه بدي به صورتم مي کرد و ننه ام با تعجب مي گفت:

- همين بود؟
- نه بقيه دارد.
- خب بگو
يادم نمي آمد پدرم سرم داد مي کشيد و مادر پادرمياني مي کرد:
- بدو برو توي حياط يکدور ديگر بخوان بيا جواب بده. 

مي دويدم کتاب را بر مي داشتم و تند تند راه مي رفتم و بقيه را از روي کتاب چندين بار مي خواندم.

- بيا ببينم پسر دارد دير مي شود مادرت رفته مطبخ شام بياورد.
مي دويدم توي اتاق،بخوانم؟
- آهان.
- آن دو سطر اول را هم بخوانم؟
- کدام دو سطر؟
- همانکه قبلاً خواندم.
- نه بقيه را بگو آن دو را که بلدي مگر نه؟
مادر از مطبخ صدا مي کرد.
- به جاي اين همه بگو مگو بان بکن از اول بخوان ديگه.
و من نفس عميقي مي کشيدم و شروع مي کردم:
ببحر تقارب تقرب نماي بدين وزن ميزان طبع آزماي
فعول فعول فعول فعول چو گفتي بگو اي مه دلرباي
الهت، الله و رحمن خداي دليلت و هادي تو گو رهنماي
محمد ستوده امين استوار بقرآن ثنا گفت ويرا خداي
صحابه است ياران و آن اهل بيت که اسلام دينست از ايسان بپاي
- تمام شد آقا و فاتحانه کتابهايم را جمع کردم و روي طاقچه گذاشتم.
- درس تان تا اينجا بود؟
- بلي مشق هم داريم.
- تو که عاشق مشقي، نوشتي؟ احساس کردم لحن پدر آزرده بود.
- آره پدر اول اول مشق ام را مي نويسم.
- بارک الله پسرم، درس بخوان، ما که نخوانديم ضرر کرديم، هر جا مي رويم کلاهمان پس معرکه است، آدم بيسواد بدتر از کور است، ديگر دنيا دنياي ددرس و سواد است. انشاءالله خودم روزي را که وارد دارالفنون مي شوي به چشم خواهم ديد و همانجا جلوي درب دارالفنون به خاک مي افتم و خدا را شکر مي کنم.
مادر با سيني اي که بشقاب ها و سفره و سبزي خوردن را تويش گذاشته بود وارد اتاق شد و دنبال حرف پدر را گرفت که:
- انشاءالله وضعمان خوب مي شود منهم يک ديگ بزرگ آش رشته درست مي کنم و دم در، کاسه کاسه به محصلين مي دم که تو را دعا کنند.
آن سال زمستان بسيار سختي بود و ما سه تايي زير کرسي مي خوابيديم و من هميشه فکر مي کردم اگر برادر ها و خواهر هايي که قبل از من به دنيا آمده بودند، زنده بودند کجا مي خوابيدند؟ و رضايتي شيطاني از مرگشان در دلم احساس مي کردم. من هفتمين بچه خانواده بودم مادرم قبل از من شش تا بچه ديگر به دنيا آورده بود اما هر کدام به درد و مرضي مرده بودند.
آقام مي گفت حتما خدا مصلحت نمي دانست آنها زنده بمانند. ننه ام مي گفت همه از نداري بود، بدبختي بود که بچه هايم پر پر شدند. حالا هم به نظر من، چيزي نداشتيم ولي من چرا نمرده بودم؟ حق با آقام بود که هميشه خواست خدا را علت همه چيز مي دانست.
گويا خدا خواسته بود مرا خيلي عزيز کند آنها را برده بود، گاهي از اين که عزت من به بهاي مرگ شش بچه تمام شده بود ناراحت مي شدم وقتي مادرم نازم مي داد به ياد آن هايي مي افتادم که نديده بودمشان.
مادر مي گفت اصغر شکل تو بود اما چشم هاي تو خوشگل تر است.
وقتي مي خنديدم مي گفت صداي طفلي کبري به گوشم مي آيد و گاه گاهي شيطنت مي کردم فرياد مي زد:
پسر اداي عباس را در نيار اونم شلوغي کرد افتاد توي چاه.
حالا که فکر مي کنم از آن کتاب گنده نصاب الصبيان دو بيت ديگر بيادم مانده :
رجل مرد و مر ته زن و زوج جفت غني مالدار است و مسکين گداي
هدي راستي کاذب و فريه دروغ عفيف و حصور و ورع و پارساي
اگر پدر و مادر سواد داشتند آيا بيت هاي بيشتري يادم مي ماند؟
هر وقت شعر را مي خواندم و مکث مي کردم يا منّ و منّ مي کردم اگر پدر بود نگاه بد به من مي کرد که زهره ام آب مي شد اگر مادرم بود يکي ميزد روي دستم و من آن زمان نمي فهميدم که اين ها فقط از تند تند نخواندن من مي فهمند که من درسم را ياد نگرفته ام اگر عقل داشتم مي توانستم فقط بيت هايي را که بلد بودم پشت سر هم بخوانم بدون اين که مکث کنم و آن ها راضي باشند، بعد خانه ملايي اسباب کشي کرديم، ملا با سواد بود خيلي کمکم کرد اما روزگار حتي نگذاشت کتاب فرائد الادب را شروع کنم، اين کتاب را پدرم برايم خريد اما کلامي از آن را از من نشنيد.
حالا ها فکر مي کنم گريه و زاري مادر و من، بعد از مرگ پدر، از حماقت و ناداني مان بود مادر روزي که زن مردي شد که بيست و پنج سال با او تفاوت سني داشت مي بايست از همان لحظه مي فهميد که بيست و پنج سال لااقل زودتر بيوه خواهد شد و من وقتي قيافه پدرم را که در پنجاه سالگي، من يک ساله را بغل مي کرده و سر کوچه و خيابان مي رفته تجسم مي کنم از پدرم بدم مي آيد، آخه او نفهميده بود که من بايد يتيم شوم ؟
مرداني که در سن پيري بجه دار مي شوند به نظر من به بچه هاي خودشان خيانت مي کنند، چگونه راضي مي شوند که در اين دنياي وانفسا جگر گوشه شان را تنها رها کنند و بي کس و کار و سرگردان بمانند.
تا وقتي پدر بود من و مادر زندگي بدي نداشتيم خانه کوچکي داشتيم حياط خانه مان به اندازه دو تا جفتک چارپش بود اما مادر چه تميز نگهش مي داشت گوشه حياط چسبيده به ديوار حوض آبي داشتيم که به اندازه يک کر بود، پنج شش سطل بيشتر آب نمي گرفت و مادر يک روز در ميان از چاه آب مي کشيد و آب حوض را عوض مي کرد، کنار حوض باغچه اي اندازه همان حوض بود که عشق مادر بود، انواع و اقسام سبزي ها را توي آن کاشته بود که هر سه چهار روز يکبار مي شد به اندازه يک بشقاب سبزي خوردن چيد، آب حوض را با کاسه بر مي داشت و توي باغچه روي سبزي ها مي ريخت. ظرف هار ا کنار حوض مي شست و با کاسه از آب حوض بر مي داشت و ظرف ها را يکي يکي آب مي کشيد. فقط آقام مي توانست دستها را توي حوض بشويد و وضو بگيرد. براي من منظره کاسه گلي هاي فيروزه اي و ديگ آلومينيومي که مادر با چوبک مثل نقره اش مي سابيد تصوير زيبايي بود که از زير پارچه گل گلدار چيتي که مادر بعد از شستن روي آن ها پهن مي کرد مفهوم ياز زندگي و محيط گرم خانواده به وجود آورده بود.
هنوز هم ياد آن مجموعه، محيط آن زمان که دوران خوش زندگي مان بود را برايم تداعي مي کند. سر سفره ما خبر از زعفران و بوقلمون و مرغ سالاري نبود اما همان آبگوشت بزباشي که مادر مي پخت با چاشن يمهر و محبت و صميميت و صداقت چنان لذيذ بود که چلو مرغ خالي از عشق هرگز به پاي آن نمي رسيد.
کف اتاق ما نه پارکت داشت نه قاليچه هاي ابريشمي، يادم مي آيد مادر سالي يکبار دمادم عيد کف تنها اتاقمان را با روزنامه هاي کهنه که از بقال سر کوچه کيلويي مي خريد فرش مي کرد و براي اين که روزنامه ها جابه جا نشوند يک کاسه سريش درست مي کرد و گوشه گوشه هاي روزنامه را به زمين مي چسباند و چه لذتي بعد از تمام کردن کارش مي برد. روي روزنامه گليمي پهن مي کرده بوديم که واقعا مثل گل تميز بود، سالي دو بار مادر گليم را مي شست و روي ديوار پهن مي کرد هي زير و رو مي کرد تا خشک شود و گاهي که خشک نمي شد شب را روي حصيري که در مطبخ مي انداختيم مي خوابيديم. مطبخ مان زير زميني بود که چهار پله پاين مي رفتيم،‌به اندازه اتاق بالا بود منتها نمور، و مادر که مجبور بود آن جا روي زمين بنشيند يک تکه حصير آن جا پهن کرده بود که بعضي وقت ها مي آورد اتاق و زير تشک هايمان مي انداخت.

ادامه دارد...

داستان بامداد خمار قبلا به صورت داستان شب کار شده اگر تمايل به خواندنش را داريد، قسمت اول آن را از اينجا بخوانيد.

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره