داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سوم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت سوم
رحيم ، رحيم پاشو پسرم دير مي شود راهت دور شده.
چشم باز کردم هنوز آفتاب بيرون نيامده بود.
- پاشو قربان قد و بالا يت بره مادر صبحانه حاضر است.
غلغل سماور و بوي سنگک تازه حسابي خواب را از سرم پراند، از امروز بايد به تيمچه فرش فروشها مي رفتم ، آنجا پادوي دکان شده بودم .
يکماه از روزي که مشدي جواد بيرونم کرده بود مي گذشت و در اين مدت بيکار مانده بودم اما صبح تا شب پهلوي مادرم مي نشستم ، جايي را هم نمي شناختم تازه به تهران آمده بوديم.
خاله رقيه يک گلوله نخ پنبه اي براي مادر آورده بود و نيم ساعتي هم بند انداختن يادش داد و من هم به دقت نگاه کردم و چون جوانتر بودم باهوش تر بودم زودتر از مادر ياد گرفتم.
اين يکماه را که خانه ماندم همراه مادر تمرين بند اندازي مي کرديم طفلي مادرم چهارتا انگشتش بسکه نخ رويش ليز خورده بود زخمي شده بود.
- پسر تو چه خوب ياد گرفتي.
- ما اينيم خانم.
- کاش مي شد ترا همراه خودم مي بردم و خنديد.
من اخم کردم از حرفش خوشم نيامد، اصلاً حالت مخصوصي پيدا کرده بودم. از زنها بدم مي آمد. مثل حالت ويار داشتم. بوي زن بدماغم مي خورد چندشم مي شد. توي کوچه و بازار دختر و زن که مي ديدم فرار مي کردم، اگر پدرم زنده بود حتماً نمي گذاشتم مادرم ببوسدم، اما دلم برايش مي سوخت، او جز من کسي را نداشت و تمام عشق و محبتش در وجود من خلاصه مي شد.
گاهگاهي، شايد هر ماه يکي دو بار سرم را مي بوسيد و من واقعاً دندان روي جگر مي گذاشتم و تحملش مي کردم. اين حالت دو سالي طول کشيد و بعد ..
همه چيز تغيير يافت ..
در تيمچه فرش فروش ها دنياي ديگري به رويم گشاده شد، آنجا ديگر دکان بقالي نبود که يک سير ماست و نيم کيلو پياز بخرند.
آقاهاي خيلي تر و تميز، فوکول زده، عصا قورت داده، با لباس اطو کرده با کلاه و دستکش مي آمدند. خريد و فروش هاي هزار هزاري مي کردند و بعد از هر معامله يک تومان دو توماني هم به عنوان شاگردانکي کف دست من مي گذاشتند.
حاجي عباس، ارباب من مرد خوبي بود، گدا صفت نبود مال و منال زياد نداشت خانه اش در يکي از محله هاي پاچنار بود هر هفته يکبار چيز ميز مي خريد و من مي بردم در خانه اش، حياط خانه اش سنگ فرش خوشگلي داشت وسط سنگ ها چمن زده بود بيرون، روي تپه هاي کوچکي که وسط باغچه درست کرده بودند گلهاي شمعداني کاشته بودند. دور گلهاي شمعداني برگ نقره اي بود که خيلي خوشگل ديده مي شد. دور تا دور حياط درخت هاي ميوه کاشته بودند،همه جور ميوه داشتند و گاهي که پسر حاجي آقا منزل بود و دم در مي آمد و سبد را از من مي گرفت يکدانه سيب يا گلابي از درخت مي چيد و به من مي داد.
- رحيم خانگي است بخور.
- نخورده نيستم آقا صمد.
- اين مزه اش فرق مي کند.
- دستتان درد نکند.
و آن شب سيب يا گلابي را با مادرم مي خورديم.
- راستي رحيم مردم چه زندگي هايي دارند.
- مادر شانس دارند شانس، زن حاجي عباس انگشت دست تو هم نمي شود پسرش آقا را اگر ببيني فکر مي کني دلاک حمام است، اما برو ببين چه خبر است حاجي آقا هر دفعه گوشت مي خرد کم از دو کيلو نيست.
- راستي رحيم من پول دارم فردا از همان جا که براي حاجي آقا گوشت مي خريد دو سير گوشت بخر آبگوشتي بخوريم.
- سنگک تازه هم بخريم.
- آه رحيم حيف از آن خانۀ مان که سبزي خوردن داشتيم، آدم وقتي نعمت دارد قدرش را نمي داند، وقتي از دست رفت تازه مي فهمد که چقدر سعادتمند بود.
- مادر اينجا ناراحتي؟
- نه، نه ناراحت نيستم ولي خب آنجا کجا اينجا کجا؟
حق با مادر بود، ما توي زيرزميني که پنجره هم نداشت و فقط يک در قراضه داشت که مادرم چادر کهنه اش را بريده و پرده دوخته جلوي در آويخته بود، زندگي مي کرديم.
روزي که از خانه قبلي به اين جا اساس کشي کرديم، من گاري دستي اي کرايه کردم و دار و ندارمان را روي آن گذاشتم که مهم ترين اثاثيه مان رخت خواب مان و گليم مان بود. وقتي از جلوي دکان مشدي جواد رد مي شديم آمد بيرون دکان ايستاد و با تحقير من و مادرم را که به کمک هم گاري را حل مي داديم نگاه کرد و با صداي بلند گفت:
«گداي کله شق»
خواستم چيزي بگويم ولي مادرم با پايش لگدم زد.
- هيس.
مشدي جواد آن خانه مان را ديده بود آن طوري گفت اگر اين جا را مي ديد چه مي گفت؟
- مادر کمتر از گدا هم داريم؟
با تعجب نگاهم کرد. خنده ام گرفت، من خيلي کم مي خنديدم حالا هم خيلي کم مي خندم، ولي نمي دانم آن شب چرا خنده ام گل کرده بود.
خنديدم و خنديدم و توي خنده بريده بريده گفتم:
- اگر مشدي جواد حالا اين جا بود ... فکر مي کني ... به ما ... چي مي گفت؟
مادرم گويي منفجر شد.
- بگور پدرش مي خنديد،غلط زيادي مي کرد،من و تو با آبرو زندگي مي کنيم،نه مال کسي را مي خوريم نه حق کسي را پامال مي کنيم، مشدي جواد ذليل مرده با آب قاطي کردن توي شير با کم فروشي با بد فروشي با گرانفروشي و کلاه برداري صاحب آلاف الوف شده، مردکه بي همه چيز، فکر کرده بود من هم لنگه زن دومش هستم که به خاطر يک شکم نان ... استغفرالله، استغفرالله.
و من تازه فهميدم که خاله رقيه آن روز از طرف مشدي جواد مأموريت داشت که ننه مرا خواستگاري کند و علت اينکه مشدي مرا از دکان بيرون کرد جواب منفي مادرم بود و آن تخم مرغ هاي گاه بگاه، دون بود که مي پاشيد.
يکي از روز هايي که سبد پر از قند و شکر و چاي و گوشت و چيز هاي ديگر را بردم دم در حاج عباس دخترشان در را برويم باز کرد.
من هيچوقت توي صورت زنها و دختر ها نگاه نمي کردم حالا هم نمي کنم اينکه مي گويم توي صورت به خاطر اين است که زن و دختر هاي حاج عباس هيچوقت مرا نا محرم فرض نکردند. هميشه بي حجاب جلوي من رفت و آمد مي کردند.
حالا من زياد بزرگ نبودم، آن ها حتي حمال هاي گردن کلفتي را که فرشها را مي بردن توي انبار خانه شان روي هم مي چيدند يا هر روز مي رفتند و از آنجا مي آوردند هم،مرد نمي دانستند و محل سگ هم به آنها نمي گذاشتند، گويي مرد ها فقط توي کوچه ها بودند وقتي از در خانه شان وارد مي شدند خواجه مي شدند.
نمي دانم حالا هم زنها همينجورند يا نه.
دختر حاج آقا سبد را از من گرفت من خواستم برگردم گفت:
- رحيم مادرم باهات کار دارد.
تا آن روز زن حاج آقا را بدون چاد نديده بودم. وقتي رفتم توي حياط بالاي پله ها ايستاده بود بدون چادر،بدون روسري
- سلام خانم.
- سلام رحيم آقا حالت خوبه؟
- بمرحمت شما.
- رحيم آقا، مادر شما چکار مي کند؟
دلم هري ريخت يک لحظه فکر کردم مي خواهد بگويد بيايد خانه ما رخت بشويد يا آشپزي کند.
خدا را شکر حاجي خانم خودش دنبال حرفش را گرف.
- شنيدم بند انداز است.
گويي بار سنگيني از روي دوشم برداشتند،نه تنها ناراحتي ام از بين رفت بلکه خوشحال هم شدم، تصور اين که مادرم بيايد و اينجا را ببيند خيلي برايم شيرين بود.
- بلي خانم.
- ميشه بياري اين جا؟ آن خانمي که ما مشتري اش بوديم مريض شده ما مانديم.
- چرا نمي شه خانم کي خدمت برسد؟
با دخترش مصلحت مشورت کرد.
- هفته ديگر همين روز.
- چشم خانم.
سرم را آوردم پايين و برگشتم بطرف در.
- صبر کن رحيم آقا بگذار ببينم حاجي آقا آلبالو فرستاده؟
من مي دانستم که آلبالو نخريده گفتم نه خانم آلبالوي خوب نداشتند کرمو بود حاجي آقا سپردند فردا بياورند.
- شکر چي به اندازه خريده؟
- چقدر خواسته بوديد يک من شکر آوردم.
- يادت باشد رحيم آقا نيم من آلبالو مي خواهم.
- چشم خانم فردا.
وقتي بر مي گشتم توي کوچه براي خودم آلبالو و شکر را قاطي کردم، توي ذهنم مربا ساختم به به چه مربايي! تصور کردم مزه مربا را زير دندانم احساس مي کنم، سرحال بود شنگول بودم اين اولين بار بود که مادرم به وسيله من به خانه اي دعوت مي شد.
تا غروب که وقت خلاصي من از کار بود خيل يعجله داشتم مي خواستم زودتر بروم و اين خبر خوش را به مادرم بهدم.
مادرم خانه کساني مي رفت که زياد سرشان به تنشان نمي ارزيد، خانه حاجي آقا براي او به معني واقعي کلمه ترقي بود.
شب به محض اينکه در را باز کردم گفتم:
- مادر مژده بده، مژده بده.
- چي شده رحيم؟ خوش خبر باشي پسرم.
- مژده بده تا بگويم.
- مزدت زياد شده؟
- بهتر از اين.
- فرائد الادب ات را پيدا کردي؟
- از کجا؟ توي دکان؟ توي تيمچه؟
موقع اسباب کشي فرائد الادب را که يادگار پدرم بود گم کرده بودم،نه گم کرده «بوديم» و من مدتي به خاطر اين مسأله گيج و منگ بودم، اما يادآوري دوبارۀ آن در اين لحظه سرحاليم را خنثي کرد.
- ننه جان باز هم حالم را گرفتي، نه بابا براي تو مژده دارم زن اربابم گفته بروي به خانه شان براي بند اندازي.
آنطور که فکر مي کردم مادرم خوشحال نشد.
اما موقعي که شب رختخواب هايمان را پهن مي کرديم آهي کشيد و گفت:
- خدا کند کارم را قبول کنند.
با تعجب گفتم:
- مادر مگر دست بفرمان نشدي؟ مگر کارت عيب دارد؟
- نه، اما
- اما ديگر ندارد صورت صورت است، صورت تو چه فرقي با صورت زن حاجي آقا دارد؟
خنده غمگيني کرد و گفت:
- شايد به قول تو فرق نداشته باشد اما آنها قر و قميش شان بيشتر است من تا به امروز براي اصلاح صورت خانمي مثل او نرفته ام، هر که بوده از طبقه خودمان بوده اگر هم يک ذره دردشان آمده تحمل کرده اند.
با تعجب گفتم مگر درد دارد؟
خنديد: آره که درد دارد موها را بايد از ريشه بکنم.
مادر طفلک آن موقع که تازه مي خواست ياد بگيرد و من هم يادش مي دادم هميشه روي پاهاي خودش دستهاي خودش و حتي پيشاني خودش کار مي کرد و من هيچوقت نفهميده بودم که درد مي کشد و دم نمي آورد.
از روي طاقچه نخ پنبه اي را برداشتم شلوارم را تا زانو کشيدم بالا که امتحان کنم. مادر يکدفعه چشمش به ساق پاي پر از موي من افتاد و با ناباوري گفت:
وااي رحيم تو بزرگ شدي.
ادامه دارد...
قسمت قبل: