نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت سی و سوم)

منبع
اعتماد
بروزرسانی
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت سی و سوم)

اعتماد/ حواسم نيست ،حواسم را گم کرده ام ،هوا را مي شنوم و صداها را بو مي کنم و مزه رنگ ها را مي چشم وغمگينم ،پاييز بدجوري گيجم کرده ،شايد همين هم هست که شيشه سفيد کننده را برمي گردانم روي لباس وپادري و تخم مرغ آب پزم اين قدر مي سوزد که مي ترکد و مي پاشد به در و ديوار و همه زندگيم مي شود سفيد و زرد .
بعد دستم مي رود لاي در کابينت ويادم مي رود يادداشت پاي بي قرارم را برسانم و يادم مي رود امروز چند شنبه است و يادم مي رود پاييز نود و هشت آمده و يادم مي رود وقتي از دوست جوانم که همسرش را از دست داده ،خداحافظي مي کردم، چي گفته ام و چي شنيده ام.
همين است که مي زنم به کوچه ،همه چيز را همان طور سياه و زشت و تلخ رها مي کنم و راه مي افتم که بروم حواسم را پيدا کنم .
خيابان اما در شلوغي روزهاي پاييز است ،گرم تر از آني که بايد باشد ،بي باران تر از آني که آرزويش را داشتيم و خسته تر از خودمان .
مردم و ماشين ها مي گذرند ،به هم مي خورند ،از کنار هم مي گذرند و دائم به هم دروغ مي گويند و بعد طعنه مي زنند و کل کل مي کنند و تلخند ،به خودم مي گويم بايد يک جايي را پيدا کني که شفايت بدهد ،نه جايي که هرچي داري گم تر و گم تر کند.
بعد پاي بي قرارم من را مي برد سمت خيابان شريعتي ،يک جايي نزديک جلفاي قديم ودر کنار پارک بزرگي که روزي گل هاي لاله داشت .
آن وقت براي خودم راه مي روم و از سرتا ته پارک را و نگاه مي کنم به پيرمردهاي بازنشسته تنها که کنار هم روي نيمکت ها نشسته اند و وقت مي گذارنند .
 دلم مي خواهد پيششان بشينم و چيزي بگويم اما حواسم پرت مي شود و مي گذرم که وقت گذشتن   يکي شان صدايم مي کند و مي گويد که در کيفم را ببندم.
مي گويم چيزي ندارم توي کيف که مي گويد همين چند روز پيش اينجا دزد به کيف خانمي زده و گوشي اش را برده است،مي گويم گوشي من به درد کسي نمي خورد که مي خندد و مي گويد لامصب به همه درد مي خورد ،اصلا راه رفع دلتنگي است و پنجره اي که بچه هايمان را تويش گم کرده ايم .
مي ايستم و دور شدنش را نگاه مي کنم ،بعد گوشي ام را از کيف بيرون مي آورم و مي خواهم عکس بگيرم از لنگيدنش ،از تنهايي اش و بگذارم يک جايي در فضاي مجازي و بگويم گمشده ها لطفا برگرديد به قول پدرم خيلي زود دير مي شود ،اما راستش اين قدر حواسم پرت است که مرد از کادر خارج   مي شود و من برمي گردم به خانه که تخم مرغ ها را از ديوار بشورم و پادري را توي سطل آشغال بيندازم و روي ستون پاي بي قرارم بنويسم گمانم گاهي نبايد گم شد ،گاهي بايد قرار گرفت ،فقط گاهي آدم بايد بماند و هيچ راه نرود،گاهي فقط گاهي .

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره