نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت هفتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت هفتم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت هفتم:

عصر پنجشنبه را غايب بود، در محله اي که بتازگي آنجا اسباب کشي کرده بوديم بروبيايي بود مادر چادر به سر رفته بود بيرون در، مثل اين که با همسايه هاي تازه اختلاط مي کرد، من چند روز بود با مادر سرسنگين بودم نه فقط با مادر که با خودم هم، حق با آن آقا بود که گفت پسر هنري بايد داشته باشي، حق داشت پادوي دم دکان بودن که هنر نبود، اگر کاري بلد بودم اين همه مدت ول نمي گشتم، لااقل براي کسي هم نمي توانستم کار بکنم براي خودم کار مي کردم، اگر مادر کار نداشت تکليف زندگي ما چه مي شد؟ چي داشتيم بخوريم؟
از جا بلند شدم سفره روي طاقچه بود باز کردم که ببينم براي شام لااقل نان داريم؟
مادر با سليقه تمام دو تا نان را تا کرده توي سفره گذاشته بود،‌ خدا را شکر کردم لااقل نان داريم، گرسنه نمي مانيم.
صداي بسته شدن در را شنيدم و صداي پاي مادر را، دويدم سرجايم نشستم و خودم را به خواب زدم چشمهايم را بستم، مادر وقتي وارد اتاق شد، طرف قاليچه رفت. بوي مطبوعي تمام اتاق را پر کرد. به به چه بوي خوبي، نتوانستم خودم را نگه دارم بلند شدم سر جايم نشستم.
- رحيم بلند شو، يکي از همسايه ها حلوا آورده.
- حلوا؟ مي بينم بوي خوبي مياد.
سفره را آورد باز کرد. بشقاب حلوا را وسط سفره گذاشت. يکي از نان ها را جلوي من گذاشت و يکي را جلوي خودش.
- شام بخوريم رحيم، من گرسنه ام تو هم حتماً گرسنه هستي.
درحاليکه حلوا را با نان لقمه مي کرد يکريز صحبت مي کرد.
- اين خانم که حلوا آورده خياط است، خانه آدم هاي ثروتمند مي رود خياطي، کارش گرفته مي گويد اگر من بخواهم مرا هم همراه خودش مي برد براي کوک زدن، براي بعضي کارهاي ساده، خيلي تعريف مي کند.
- ننه جان ترو بخدا، کار خودت را ول نکن، آخرعمري شاگرد خياط نشو.
- رحيم، آخه زندگيمان نمي چرخد، دختر ها يواش يواش فن ما را ياد مي گيرند و به مادرهايشان کمک مي کنند مي بيني من يکي يکي مشتري هايم را از دست مي دهم، سابق بر اين هر هفته سه تا خانه مي رفتم حالا مي بيني که همه اش خانه هستم گاه گداري مشهدي رقيه خبرم مي کند که بيا فلان جا عروسي است.
- مادر من نمي دانم هر کاري مي خواهي بکن، آب از سر ما گذشته.
- مي گم با اين خياط کمک کنم عيب که ندارد؟
فکري کردم گفتم: کمک عيب ندارد اما خانه مردم نرو، توي همين خانه هرچه کار بياره من هم کمک مي کنم.
خنديد، خنده تلخ،
- تو؟ تو خياطي مي کني؟
- چرا نمي کنم بهتر از بيکاري است که، مگر لباس هاي مرد ها را کي مي دوزه؟ مگر خياط مرد تا حالا نديدي؟
- چرا چرا ديدم، ولي اين لباس زنانه مي دوزد.
- باشد کي مي داند من دوختم؟ تو يادم بده هر کاري باشد مي کنم.
- دلم يکدفعه اي روشن شد، بلند شدم لحافم را تا کردم گذاشتم روي رختخواب مادرم، آمدم نشستم سر سفره.
- عجب حلواي خوشمزه اي هست مادر.
- نوش جانت، خيلي شيرين است دل مرا زد.
فهميدم که بهانه مي آورد که نخورد و سهم اش را به من بدهد.
تعارف نکردم، مثل اين که اشتهايم دو برابر شده بود همه حلوا را تمام کردم، من با يک تکه نان حتي ته بشقاب را هم پاک کردم و خوردم.
- مادر مي داني چقدر خوب مي شود؟ از اول صبح تا موقع خواب من و تو بدوزيم فکر مي کني چقدر مزد بگيريم؟
- آخه پسر من جز کوک کردن و پس دوز کا ديگري بلد نيستم، تو هم که اصلاً آن را هم بلد نيستي.
- ياد مي گيرم مادر، تو يادم بده ياد مي گيرم، از جا بلند شدم سفره را جمع کردم بشقاب را بر داشتم گذاشتم روي تاقچه، سفره را از پنجره تکان دادم تا کردم گذاشتم سر جايش، چند روز بود دست به سياه و سفيد نزده بودم، انگاري خون گرم توي رگهايم راه افتاده بود.
- مادر نخ و سوزن ات کو؟ بيا از همين امشب يادم بده.
مادر با ناراحتي نگاهم کرد.
- قبلاً مي گذاشتي توي جانماز، کو کجا گذاشتي؟
- رحيم کار شب سنگين مي شود، صبر کن فردا صبح، فردا يادت مي دهم.
- کار شب چرا سنگين مي شود؟ کي گفته؟ اي بابا ول کن مادر، ما همه کارها را از اول صبح شروع کرديم کو؟ پس چرا سبک نشد؟ دکان مشدي جواد صبح نرفتم؟ تيمچه فرش فروش ها صبح نرفتم؟ مدرسه صبح نرفتم؟ پس چرا همه شان نصفه کاره ماندند، بگو نخ و سوزن کجاست، ياالله.
- توي قوطي چايي است بالاي رف گذاشتم.
اين قوطي چايي از زمان پدرم مانده بود، قبلاً که پدر بود هميشه تويش چايي مي ريختيم، بعد از مرگ پدر که وضعمان خوب نبود، قند مي ريختيم، حالا مادر جاي نخ و سوزن و دگمه و سنجاق کرده بود. بلند شدم و پيراهنم را آوردم، پشت پيراهنم را روي زمين صاف کردم، سوزن را نخ کردم و خودم شروع کردم به دوختن.
- الهي قربان قد و بالايت بروم تو که بلدي
- خياطي همينه؟
مادر غش غش خنديد. مدتي بود که صداي خنده مادر را نشنيده بودم، نه فقط او که خودم هم نمي خنديدم.
- مادر يک تابلو مي زنيم بالاي درمان خودم با خط خوش مي نويسم مي زنم.
- به اين زودي نمي شه پسر.
- خب به اين زودي نه ولي بالاخره مي تونيم مگر نه؟
- چند سال ديگر رحيم؟
- دير باشد دروغ نيست مادر، بگذار ببينم اسمش را چي بگذاريم؟
حسابي کيف کردم، آينده درخشاني براي خودمان ترسيم مي کردم، وضعمان خوب مي شد، خانه بزرگتري کرايه مي کرديم، شايد هم چند سال بعد موفق مي شديم خانه اي بخريم، من کار توي خانه را دوست دارم، ددري نيشتم، هميشه دلم مي خواهد پهلوي مادر باشم، ديگه بهتر از اين نمي شود، هنر هم هست، من ديگر آقا بالاسر نخواهم داشت، توي خانه کي ميداند من هم با مادرم کمک مي کنم؟ تازه کمک کردن که عيب ندارد، ولي لباس زنانه دوختن فکر مي کردم براي مرد عيب است، تا حالا مردي که لباس زنانه بدوزد نديده و نشنيده بودم، از مادرم مطمئن هستم دهنش کيپ است، اسرار خانه را پيش هيچ کس نمي برد، براي همين زياد با زنهاي همسايه اخت نمي شود، نه کاري به کار ديگران دارد نه به هيچکس رو مي دهد که سر از کار ما در بياورند، مسلماً هيچ کس نمي داند که من مدتي است بيکارم.
- پيدا کردم، پيدا کردم خياطي شمشير.
- شمشير؟ چرا شمشير؟ تا حالا همچي اسمي نشنيده ام.
مادر راست مي گفت اما من دنبال اسمي بودم که دو تا سين داشته باشد، اتفاقاً اين دو حرف را بهتر از حروف ديگر مي نويسم.
- خب مي گذاريم شمشاد.
- تا به آنجا برسيم پسر، کار به اسم برسد صد تا اسم پيدا مي شود.
- تو از شمشاد خوشت نيامد؟
- رحيم من کاري به اسم هنوز ندارم من در فکر دوختن هستم، بگذار فردا با اين خانم صحبت کنم ببينم اصلاً قبول مي کند يا نه.
- چي چي را قبول نمي کند، مگر خودش نگفته؟
- گفت ولي منظورش اين بود که مرا همراه خودش ببرد، اين را هم که تو نمي پسندي.
حالم گرفته شد، براي چند دقيقه اي آسمان تاريک روزگارم سفيد شده بود روشنايي اميدي سو سو مي زد، آنهم پژمرد.
***********************************
چند روز، باز هم در سکوت گذشت. من و مادر جز به ندرت آنهم حرفهاي ضروري را به زبان نمي آورديم، روزگار باز هم برايم سخت گرفته بود سخت تر از سخت.
مادر زير لب غر غر مي کرد: چهار بار رفتم اين بشقاب حلوا را بدهم اين خانم خانه نبود.
- خوش به حالش مادر سر کار مي رود، مي داني سر کار رفتن چه لذتي دارد؟
- يعني مردم هر روز خدا لباس مي دوزند؟ مگر چه خبرشان است؟
- خب مادر دارندگي برازندگي است دارند مي پوشند ديگه.
مادر آهي کشيد، بشقاب را روي طاقچه گذاشت، رفت توي حياط.
قلم و دواتم را برداشتم، روي مقوايي که لاي روزنامه کهنه ها پيدا کرده بودم شروع کردم به تمرين خط:
کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت يارب از مادر گيتي به چه طالع زادم
دوباره سه باره همين يک بيت را نوشتم، نوشتم تا اينکه صداي در بلند شد. مادر توي حياط بود در را باز کرد.
- سلام خانم بفرماييد، حتماً دنبال بشقاب تشريف آورديد.
- نه فقط براي بشقاب نه، قابل شما را ندارد آمدم ديدني از همسايه جديد بکنم، والله فرصت نکرده بودم تا حال خدمت برسم.
- خواهش مي کنم خدمت از ماست مشرف فرموديد، صفا آورديد، قدم روي چشم.
و خانم آمد توي اتاق. از جا پريدم.
- سلام.
خانم هيچ انتظار ديدن مرا نداشت.
- وا خدا مرگم بده، تندي چادرش را کيپ کرد.
- سلام آقا حالتان احوالتان، خدا نکرده مريض هستيد اينموقع روز خونه تشريف داريد.
مادرم مداخله کرد.
- نه انيس خانم جان، صاحب کارش مدتي است پيدايش نيست.
- وا مگه مي شه؟
- شده ديگه، طفلک رحيم، بيکار شده نه مي تواند دل از آنجا بکند نه جاي ديگه کاري فراهم شده.
انيس خانم نشست. زن جا افتاده و با تجربه اي به نظر مي آمد، نگاهي به مقوايي که رويش نوشته بودم انداخت.
- تابلو نويس هستيد؟
خوشم آمد کيف کردم.
- نه براي دل خودش مي نويسد، همينجوري، از بچگي علاقه دارد، هر وقت بيکار است، مشق خط مي کند.
انيس خانم نگاه دقيقي توي صورت من انداخت، از فرق سر تا نوک پايم را ورانداز کرد مثل اينکه خريدارم بود، سرخ شدم، بعد رنگم پريد، روي پاهايم صاف نشستم، اصلاً نمي دانستم چه بايد بکنم.
مادر دويد چايي درست کند. بعد از کمي سکوت، انيس خانم با لحن خيلي مهربان پرسيد:
- چند سال داري پسرم؟
- نوزده سال خانم.
- پير بشي انشاءالله، جواني، جاهلي، سالمي تا برسي به سن ما يک اوستا مي شوي، اين اربابت چه کاره بود؟
- فرش فروش خانم.
- فرش فروش؟ پس چي شده؟ چرا گم و گور شده؟ اسمش چي بود؟
- حاجي ...
- آه آه مي شناسم مي شناسم آنکه خانه شان پاچنار بود؟
دلم تپيد، خوشحال شدم، بالاخره يک کسي پيدا شد که خبري از ارباب من بدهد.
- بلي بلي در بزرگي داشتند توي هشتي، ته کوچه.
- آهان خودش است مي شناختم، خياط خانمش و دختر خانمش بودم.
- خبر از آنها داريد؟ چي شدند؟ خانه شان هم خالي است؟
انيس خانم آهي کشيد، سرش را پايين انداخت، زير لبش مثل اينکه دعا مي خواند يا چيزهايي مي گفت چه مي دانم شايد هم داشت کسي يا کساني را نفرين مي کرد. جرأت نکردم دوباره سراغ حاجي آقا را بگيرم. او هم ديگر چيزي نگفت.

ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره