نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت یازدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت یازدهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت يازدهم:

مادر با دقت داستان اوستاي مرا گوش کرد، چند بار وسط حرف من گفت:
- خدا پدر تو را بيامرزد، خدا رحمتش کند، خدا بيامرز خيلي پاک بود.
اما بعد از اينکه قصه غصه هاي اوستام تمام شد کمي به فکر فرو رفت و بعد سر بلند کرد و گفت:
- رحيم پس عاق پدر دنبالش است که اجاقش کور است.
انتظار هر حرفي را داشتم جز اين
- اِ اِ مادر تو ديگه چرا؟
- خب رحيم، نبايد با پدرش درشتي مي کرد، نبايد حرف بد مي گفت
- واي مادر، زور مي گي ها، چطوري پدر مي تواند به خاطر ... استغفرالله، بره سر پيري دختر جواني بگيره بياره و هيچ به فکر آينده و زندگي بچه هايش نباشد، بعد بچه اش نمي تواند يک کلمه هم حرف درشت بزند؟
- نه
- واقعاً زوره، از خدايي خدا دوره که به يک بچه اي که مادرش مرده حکم کند که بسوز و با پدري که قاتل واقعي مادرت هست درشتي نکن
مادر آهي کشيد و گفت:
- نمي دانم رحيم، نمي دانم، اما از قديم و نديم به ما گفته اند که احترام پدر و مادر واجب است حالا شما جوانها جور ديگري فکر مي کنيد، من نمي فهمم. ما جلوي پدر و مادرمان جيک نمي زديم،حرف بد چيه؟ اصلاً حرف نمي زديم.
- آره مادر، اگر پدر تو هم سر مادرت هوو آورده بود، اگر پدر من هم مرد عياشي بود آنوقت جز اين مي گفتي، بيچاره اوستاي من از سن 16 سالگي بار سنگين معاش سه بچه را به گردن گرفته پدرش درآمده، آنوقت تو مي گويي عاق پدر بدنبالش است؟
- پدره چي شده؟
- نمي دانم، اوستا هم ديگر خبرش را نداشته، ولش کرده
- پدره نيامده سراغ بچه هايش؟ خبرشان را نگرفته؟
- نه که نگرفته، حتماً خدا خواسته، روز از نو روزي از نو، دوباره بچه پس انداخته.
- چي بگم رحيم، من نمي فهمم پسرم
- تازه مادر، مگر تو فکر مي کني هر کس که بچه ندارد بدبخت است؟ برعکس من فکر مي کنم خدا به بنده هاي خوبش رحم مي کند و بچه نمي دهد از قديم گفته اند آدم بي اولاد، پادشاه بي غم است.
مادر خنديد:
- حالا نمي فهمي، انشاءالله وقتي براي بچه هلاک شدي يادت مي آورم، پسر زندگي بدون بچه يعني جهنم، يعني بدبختي، يعني بي حاصلي، درختي که ميوه ندارد براي سوختن است.
- فرمايش مي کني مادر، شمشاد درخت بدي است؟
صداي کشيده شدن قلم روي کاغذ توي کله ام طنين انداخت، احساس کردم باد مطبوعي به طرفم مي وزد، حالم بهتر شد
- نه مادر، خدا بهتر از من و تو مي داند که گناهکار واقعي کيست و بي گناه کدام است، اگر عاق والدين داريم عاق ولد هم داريم، حتماً خدا به حساب پدر اوستا هم رسيده، مطمئن باش.
- پس مادرش چرا مرد؟
- مگر مردن بد است؟ مردن خلاص شدن است، از زندان زندگي بيرون رفتن است مادرش در اين ميانه بي گناه بود که خدا خلاسش کرد گفت تو جا خالي کن تا من پدر هر چه گناهکار است در بياورم آره ننه جان قربان شکلت بروم خدا عادل عادل است.
- خدا به دور صحبت مرگ و مير نکن، تو جواني هزار تا آرزو داري تو نبايد اينقدر مرگ را دوست داشته باشي.
- نگران نباش مادر، مرگ به اين زودي ها به سراغ من نمي آيد.
- خدا مرا پيش مرگ تو بکند، خدا داغ شوهر را به دلم گذاشت، داغ فرزند بدترين داغ هاست ديگر من تاب تحمل ندارم.
- حالا کي مي خواد بميره ننه جان، صحبت عروسي بکنيم.
مادر با تعجب نگاهم کرد، اين اولين بار بود که من خودم اين خرف را پيش مي کشيدم
- انشاالله، انشاالله يک دختر شير پاک خورده اي برايت پيدا مي کنم، از انيس خانم کمک مي گيريم، اون خيلي دختر دم بخت دم دست داره
- بالاخره اينهمه پيغامش را مي برم مي آورم يک دستي بايد بالا بکند.
مادر باز هم با تعجب نگاهم کرد.
من خودم هم نمي دانستم چي شده که حتي از صحبت کردن راجع به عروسي هم خوشم مي آمد امسال بهار براي من رنگ و بوي ديگري دارد وقتي به شکوفه هاي درخت بادام نگاه مي کنم گوئي زيباترين منظره ها را نگاه مي کنم، هرگز تا به امروز متوجه اينهمه زيبايي و اين بوي دل انگيز نشده بودم، عصر ها که پياده از دکان بر مي گردم از جلوي خانه هايي که شکوفه هاي بادام گل دادند رد مي شوم احساس مي کنم به شب نشيني فرشتگان دعوت دارم و به مهماني خدا مي روم، برگهاي سبز مثل زمرد مي درخشند، باد معطر است، نسيم جان مي بخشد، زمين و آسمان در حال مشاعره اند آخ که چقدر خدا اين جهان را زيبا آفريده است.
- اصلاً چي شد امروز اوستا داستان زندگيش را براي تو گفت؟
صداي مادرم رشته افکار عطرآلودم را پاره کرد.
- هان؟
- مي گم چي شد اوستا محمود سفره دلش را پيش تو باز کرد؟
- چي شده؟!
يادم رفته بود که چه شد که صحبت به زندگي اوستا پيوست.
- هه يادم رفته بگذار ببينم صحبت از کجا شروع شد؟
- تو چي گفتي؟ حتماً تو از زندگي خودت گفتي اونهم از زندگي خودش.
- زندگي من؟ نه، من چيزي نگفته ام، تازه زندگي من هيچ چيزي ندارد که انيس خانم ندانسته باشد و به اوستا نگفته باشد،‌آهان،آهان، يادم آمد برايش تعريف کردم که درشکه بصيرالملک جلوي دکان ايستاد و درشکه چي پيغام انيس خانوم را داد و به او گفتم که فکر مي کنم زن بصيرالملک را ديدم، حرف از اينجا شروع شد.
- که چي؟
- مادر،‌اوستا مي دانست کا خانوم خانوما هوو دارد.
- خانوم خانوما؟ زن بصيرالملک؟
- آره مادر
- بحق چيزهاي نشنيده، بيرونشان بيگانه ها را مي سوزاند درونشان آشنا هارا، من فکر مي کردم زن آدم هاي پولدار بي غم و غصه اند.
خنديدم
- ننه جان، اوستاي من عقيده دارد که تو خوشبخت تر از خانوم خانوما هستي
- هه فرمايش مي کند، خبر از بدبختي هاي ما ندارد، اصلاً کي مي داند که ديگري چه مي کشد؟
- آره مادر همانطوريکه ما ها نمي دانيم توي خانه اعيان اشراف چه خبره
- هيچ خبري نيست رحيم، هر چيزي هم باشد از لاي در، درز پيدا نمي کند. ما فقير فقرا طشت رسوائي مان از بام مي افتد، آنها چنان آرام، کارهايشان را راست و ريست مي کنند که نان خوران سفره شان هم خبر پيدا نمي کنند.
- کدام خوبه؟
- هر چه صداقت تويش هست خوبه
- ميگم مادر به قول معروف زن راضي مرد راضي گور پدر قاضي
- که چي؟
- که خب بصيرالملک زن گرفته خانوم خانوما هم راضيه حرف نزده به ديگران چه؟
- اگر رحيم، راضي باشد که حتماً نيست حق با تست اما به تو بگويم پسر،‌هيچ زني چه زن اعيان اشراف باشد چه زن گدا گشنه،‌ از هوو راضي نمي شود، دل که پولدار و فقير ندارد دل دل است، رحيم دل که شکست ديگر دل نمي شه، منتها اضطرار، ناچاري آدم را وادار به سکوت و سلوک مي کند، چي بکند؟ با داشتن بچه کجا برود؟ هر زني چه دارا چه ندار بالاخره براي زندگي اي که دارد زحمت کشيده، گوشه گوشه هاي خانه اش را ساخته، خانه اش را دوست دارد، زندگيش را دوست دارد، بچه هايش را دوست دارد چه بکند؟ مردي که زير سرش بلند شده، مردي که رفته زن ديگري گرفته، نه تنها زنش را دوست ندارد بلکه بچه هايش را هم دوست ندارد،‌دروغ مي گويد، اگر يک ذره محبت زن و بچه در دلش باشد نمي رود با دست خودش آتش به خوشبختي آنها بزند رحيم چه من مرده چه زنده، چه پيش تو باشم چه نباشم نفرينت مي کنم اگر روزي با داشتا زن و بچه، چشمت به دنبال زن يا دختر ديگري باشد، رحيم شيرم حرامت باشد اگر دل زنت را بشکني، اگر گناه بکني، اگر دست از پا خطا کني،‌رحيم، هيچ گناهي بالاتر از دل شکستن نيست آنهم دل دختري را که دل از همه کنده و به تو پيوسته، رحيم نگو زن راضي مرد راضي، از من که مادرت هستم، از من که عزيزترين کسم در همه عالم تو هستي بشنو و باور کن که هيچ زني حتي دختر گداي سر کوچه هم اگر در کنارت بخوابد و زنت بشود رضايت نمي دهد که بر روي بالش تو سر ديگري باشد حتي اگر دختر پادشاه باشد، پس يادت باشد خدا يکي،‌ يار يکي، دل يکي، دلدار يکي
- مي دانم مادر
- فقط دانستن کافي نيست بايد باور داشته باشي، من خوشبختي ترا مي خواهم هيچ مردي با عياشي و کثافتکاري خوشبخت نمي شود سعادت خود مرد هم در پاکي خودش است اصلاً خدا نمي گذارد آب خوش از گلوي مرد زنباره پائين برود.
- زن چي؟
- زن هم همينطور، فرق نمي کند، خدا نگاه به مرد و زن نمي کند، پدر گناهکار را در مي آورد خودت گفتي از عدالت الهي بدور است که بصيرالملک عرق خور در حالت مستي زن بگيرد و زنش در بستر زايمان باشد، بعد هم از ناچاري يک آقا بگويد صد تعظيم بکند و خدا هم مثل تو فکر کند زن راضي است، نه پسر جان صبر کن تا مکافات الهي به گوش تو هم مي رسد، اوستاي تو اين خبر ها را از کجا مي دانست؟
- نمي دانم.

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره