نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پانزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پانزدهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت پانزدهم:

اگر خدا کمک مي کرد و يک هفته مثل امروز آفتابي بود من چوب ها را خشک مي کردم، نمي خواستم چيزي به اوستا بگويم دلم مي واست يکدفعه ببيند که که چوب ها خشک شده اند، از اينکه راجع به آنها نه گفت و نه پرسيد راضي بودم.
به آن دو راهي که راهمان را از هم جدا مي کرد رسيديم.
- رحيم مزدت را نمي خواهي؟
پنجشنبه به پنجشنبه مزد يک هفته مرا مي داد، اگر يادش مي رفت، هيچوقت نشد که من يادش بياورم، گاهي شنبه خودش مي آمد و با کلي گله و نگراني، مزدم را مي داد و با مهرباني سرم داد مي زد.
- پسر آخه چرا يادم نمي آوري
- مهم نيست اوستا
- مزدت است پسر، حقت است، مال من نيست که، مال خودت است.
اوستا مزدم را داد و خداحافظي کرد و رفت.
امشب شب جمعه بود و يادم بود که بايد شام برويم منزل آقا ناصر، رفتم سر ميدان ده تا تخم مرغ خريدم، مقداري هم خرما خريدم، دلم هواي خرما کرده بود، مادر خرما را پوست مي کرد خرد مي کرد توي روغن برشته مي کرد تخم مرغ مي زد با نان مي خورديم، خيلي خوشمزه مي شد.
- مادر پنج تا از تخم مرغ ها را بگذار توي دستمال امشب ببريم خانه انيس خانم، پنج تا هم مال خودمان
- پير بشي پسر، خوبيت نداشت دست خالي برويم خوب کردي، ميگم رحيم انيس خانم از اون جا کبريتي خيلي خوشش آمده آن را هم ببريم
- خب ببريم
مادر قوطي هاي خالي کبريت را جمع مي کرد و پارچه هاي رنگي کوچک کوچک را که خود انيس خانم به اندازه يک بقچه برايش داده بود، روکش مي دوخت بعد مثل برج روي هم سوار مي کرد و از پشت با نخ مي دوخت، چيز خوشگلي مي شد، گذاشته بوديم روي طاقچه پهلوي آينه، توي قوطي کبريت ها هر چه دستمان مي رسيد مي گذاشتيم، نخ و سوزن ميخ و پونز، دگمه و از اين خرت و پرت ها
- رحيم پيراهنت را هم شسته ام اطو هم کرده ام اونها روي متکاست.
مادر پيراهن منو مي شست و آنقدر تکان مي داد تا چين و چروکش باز شود بعد مي انداخت روي طناب نيم خشک که شد بر مي داشت، چادرش را روي زمين پهن مي کرد و پيراهن را روي چادر با دستش صاف صاف مي کشيد و با دست اطو مي کرد يقه و سر آستين ها را هم روي سماور داغ مي چسباند، بخدا مثل اينکه اطو کرده بود.
ظرف صابون را با شانه و حوله برداشتم رفتم کنار حوض
- رحيم چي داري مي کني؟
- هيچي سرم را مي شويم
- رحيم سرما مي خوري پسر هنوز هوا سوز دارد.
- نگران نباش سرماي زمستان نيست که سوز بهار است، آدم را جوان مي کند.
موهايم را صابون زدم تا گردنم شستم آب کشيدم دست و صورت و پاهايم را هم شستم و آمدم.
- حيف بود با گردن چرک پيراهن تميز بپوشم.
پيراهن را پوشيدم جلوي آئينه موهايم را شانه کردم، توي آئينه خودم را نگاه کردم، مثل اينکه اوستا حق دارد پسر خوشگلي هستم
- مادر من خوشگلم؟
خنديد
- معلومه که خوشگلي، چشم و ابرويت، طاقه
مادرم پيراهن چيت اش را پوشيده و آماده رفتن بود
بشکني جلوي مادرم زدم، اين اولين بار بود که همچو کاري مي کردم، بنظرم همه چيز روبراه بود، حمام کرده بودم لباس تميز پوشيده بودم، مزدم را گرفته بودم، چوبها داشتند خشک مي شدند، براي انيس خانم تخم مرغ خريده بودم، فردا هم بوراني خرما داشتيم، امشب هم حتما، پلو مي خورديم، مادر هم سرحال بود، خودم هم خوشگل بودم، از همه مهمتر براي اولين بار مثل آدمهاي حسابي مهماني دعوت داشتيم، خدا بندگانش را اينجوري نعمت باران مي کند، وقتي از حياط رد مي شديم با تمام قدرت هواي خوش بهاري را وارد ريه هايم کردم و پشت سر مادرم، از خانه خارج شدم.
منزل انيس خانم دو کوچه بالاتر از خانه ما بود، چند بار تا دم درشان رفته بودم اما توي خانه را نديده بودم.
وقتي وارد خانه شان شديم عطر خورش قرمه سبزي همه حياط را پر کرده بود، حياط کوچک اما تر و تميزي بود کف حيات آجري بود وسط حياط يک حوض نقلي آبي رنگ قرار داشت که چهار طرفش باغچه بود گل و سبزي کاشته بودند چهار تا پله بالا رفتيم توي يک اتاق بزرگ فرش انداخته بودند دو تا پشتي بالاي اتاق به ديوار تکبه داده بودند دو تا لحاف با ملافه سفيد جلوي پشتي ها انداخته بودند.
آقا ناصر برخلاف هميشه خيلي گرم و مهربان بود.
- خانم شما بفرمائيد روي پتو، بفرمائيد خواهش مي کنم
انيس خانم به زور مادرم را برد بالاي اطاق به پشتي تکيه داد.
- رحيم جان تو هم بيا پهلوي مادر
- نه من همينجا مي نشينم، فوري کنار ديوار نشستم.
آقا ناصر آمد پهلويم نشست با دست زد روي ران من
- خب پهلوان چطوري؟
- به مرحمت شما
- کار و بارت خوب شده؟ از خويش ما راضي هستي؟ باهات خوش رفتاري مي کند؟
مادر مداخله کرد
- براي اوستا جانش را فدا مي کند.
- خب خب پس با هم ساختيد، خدا را شکر، کار هم ياد گرفتي؟
- بلي
- به چکش کاري رسيدي؟
- بلي
- براي مادر چه ساختي؟
مادر مداخله کرد
- رحيم دارد يک نردبان براي من مي سازد.
- آفرين، آفرين، معصومه کجائي؟ چائي بيار
راستش را بگم از تعريف هاي آقا ناصر زياد خوشم نيامد، مثل آدم بزرگي بود که بچه اي را تشويق کند. من ديگه بچه کوچولو نبودم يک پا مرد شده بودم، ولي اين آقا ناصر هنوز مثل روز هاي اول مرا مي ديد.
زني جوان بدون چادر با روسري وارد اطاق شد، توي سيني پنج تا چائي آورده بود.
- سلام معصومه خانم، مادرم که نيم خيز شد من تمام قد بلند شدم زن آقا ناصر بود، دويدم جلو سيني را از دستش گرفتم.
هر سه نفر با هم گفتند:
- رحيم آقا شما چرا بفرمائيد بنشينيد
- خواهش مي کنم ما که مهمان نيستيم
چائي را جلوي انيس خانم گرفتم
- قربان دستت پسرم، خدمت از ماست، ماشاالله ماشاالله
بعد جلوي مادر گرفتم و بعد بردم براي معصومه خانم
- آقا رحيم والله خجالتمان مي دهيد آخه شما چرا؟
و دوتاي ديگر را با سيني گذاشتم جلوي ناصر و خودم
نمي دانم چرا يکدفعه اي بدون اينکه تصميم قبلي داشته باشم اين کار را کردم، معصومه خانم خيلي ناز بود دلم نيامد ما همه بنشينيم و اون خدمت بکند.
صداي خيلي قشنگي داشت، يه خرده مثل اين که صدا توي دماغش مي پيچيد و آهنگ خوشي بيرون مي آمد.
- اينروز ها خانم بزرگ ما را تنها گذاشتند مزاحم شما شديم.
- چه مزاحمتي؟ وظيفه ام بود، پيغام آوردن که زحمت ندارد.
آقا ناصر گفت:
- آقا رحيم را من به چشم برادرم نگاه مي کنم، اگر تابحال کم لطف بودند پيش ما نيامدند، دورادور خدمتشان ارادت داريم.
احساس کردم لحن بچگانه اي که قبلاً داشت عوض شده مثل يک مرد با من صحبت مي کند خوشم آمد.
- برادري به محبت است هيچ ارتباطي نه به شکم مادر دارد نه پشت پدر، اگر مهر و محبت باشد بيگانه خويش است اگر نباشد بچه خود آدم هم بيگانه مي شود.
- درست است آقا ناصر، رحيم چنان دلبسته اوستاش شده که انگاري پدرش است.
انيس خانم گفت:
- اوستا محمود يک پارچه آقاست، جواهر است الهي امثالش بين مرد ها فراوان بشه ببين چقدر نجيب و با محبت است که آرزوي بچه بدلش ماند اما دست از زن نازايش نکشيد، مرد مي خواهد اينقدر فداکار.
معصومه خانم گفت:
- حيف مردي با اين خصوصيات بايد بيست تا بچه داشت تا آدم خوب زياد شود، عوضش آدم هاي صد تا يک قاز، يک کاروان بچه بدنبالشان است و خنديد.
خنده اش هم دلنشين بود، هنوز جرأت نکرده بودم توي صورتش نگاه کنم، اصلاً عادت نداشتم توي صورت زنها نگاه کنم، اما گفتم که تازگي مثل اينکه سر و گوشم مي جنبيد، اما معصومه خانم به جاي خواهر من بود، قبل از اين که اينجا بيايم، قبل از اينکه او را ببينم با خودم قرار گذاشتم که برادرش باشم و دائي بچه هايش.
بچه؟ راستي اينها بچه ندارند؟ دور و بر اطاق را نگاه کردم، هيچ چيز که گوياي وجود بچه در اين خانه باشد نبود، نکند بچه دار نمي شوند؟
دلم گرفت، خدا نکند، حيف است زندگي به اين خوبي لنگي داشته باشد.
- خب مادر صفا آوردي لطف کردي مادر من خيلي دوستتان دارد، هميشه بياد شما دو تا است مي گويد مثل ما تنهائيد ولي خب ما هم تنها بوديم اما معصومه خانم (نگاهي با مهرباني به زنش کرد) ما را از تنهائي در آورد انشاءالله آقا رحيم هم عروسي به خانه مي آورند شما هم از تنهائي در مي آئيد و تا سر مي جنبانيد دور و برتان پر از سر و صداي خنده و گريه نوه هايتان مي شود.
خب پس موضوع بچه دار نشدن منتفي است اگر نمي توانستند بچه دار شوند به اين راحتي راجع به اين مسئله صحبت نمي کردند.
شايد تازه عروسي کرده اند چه مي دانم؟
خواستم بلند شوم استکان هاي خالي را جمع کنم آقا ناصر نگذاشت گويا غيرتي شد چون معصومه خانم را هم نگذاشت بلند شود خودش بلند شد و استکان ها را جمع کرد و رفت که دوباره چائي بياورد.
مادرم به انيس خانم گفت:
- خب خواهر مثل اينکه خانه بصيرالملک خيلي کار داشتيد، يا خيلي خوش گذشت.
- والله از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان که من اولين بار بود آنجا رفتم،من خياط خواهر آقاي بصيالملک هستم، حاجي کشور خانم، سالهاست آنجا رفت و آمد دارم، لباس همه شان را من مي دوزم، عروسشان، زن بصيرالملک افاده اش طبق طبق است. براي خودش خياط مخصوص داشت فکر کنم ارمني بود، کشور خانم صد سال آزگار هم لباس دوخت اون را نمي پوشيد حتماً بايد آب مي کشيد، حاجي خانم است اهل نماز و دعاست شيک پوش است، اشراف زاده است اما دين و ايمان درستي دارد.
آقا ناصر با چائي ها وارد شد.
- معصوم دنبال خرما گشتم کجاست؟
معصومه خانم با خنده گفت: کجا باشد پيدا مي کني؟ اصلاً تو چيزي را مي تواني پيدا کني؟
- اذيت مان نکن، خانه مال تست خودت مي گذاري خودت بر مي داري
معصومه خانم رفت که خرما بياورد.
آقا ناصر جلوي هر کس يک چائي گذاشت و نشست: بگذار چائي دوم را با خرما بخوريم مزه دارد، امروز خرماي خوبي گيرم آمد.
من و مادر هيچوقت چائي را با خرما نخورده بوديم، ما از خرما به جاي غذا استفاده مي کرديم يا بوراني مي کرديم يا لاي عدس پلو مي گذاشتيم.
راستي آقا ناصر چکاره است؟ هنوز نمي دانستم.
معصومه خانم با يک ظرف پر خرما آمد آقا ناصر مثل ترقه! از جا بلند شد خرما را از دستش گرفت يکراست آورد طرف من
- رحيم خان شما برداريد ببريم بگذاريم پهلوي مادر ها
يکي برداشتم
- همين؟ سه چهار تا بردار که چائي حسابي بچسبد، آقا جان حالا تو بايد بخوري که استخوان مي ترکاني، بخور، نوش جان کن
من بيشتر دلم مي خواست بجاي خرما، صحبت هاي انيس خانم را گوش بدهم.
معصومه خانم همانجور سرپابود.
- مادر اجازه مي دهيد سفره شام را بياورم؟
- بگذار چائي مان را بخوريم
- شما بخوريد من بروم غذا را بکشم
نمي دانم چرا از دهنم پريد:
- معصومه خانم کمک نمي خواهيد؟
مادر چشم غره اي کرد که معني اش را نفهميدم، من که حرف بدي نگفته بودم
آقا ناصر گفت:
- شما توي خانه هم اينقدر سبک پا هستيد؟ طنز تلخي توي حرفش بود.
صداي انيس خانم به کمکم آمد.
- ميداني ناصر؟ رحيم آقا چون تنها بچه مادرش است و مادرش دختر ندارد هميشه دور و بر مادرش چرخيده مثل دختر ها مهربان و گوش بفرمان است.
- پس من چرا نيستم؟
- وضع تو فرق مي کرد، ما گرفتار بدبختي پدر پدرسگ تو بوديم، توي خانه ما نفرت از پدر حکومت مي کرد توي خانه اين ها حسرت از دست دادن پدر، اين مادر و پسر غم مشترکي داشتند که محبت سرچشمه آن بود اما تو چه بسا مرا هم به اندازه پدرت تقصير کار مي دانستي و گناه دربدري مان را بپاي من هم مي نوشتي، براي همان تو هميشه از خانه فرار مي کردي و حال آنکه آقا رحيم هميشه توي خانه است، من نديدم رحيم سر کوچه بايستد يا با جوان هاي کوچه و بازار اختلاط کند هر جا که هست بسوي مادر پر مي کشد بعد خنديد و ادامه داد
- نه فقط مثل دختر ها خوشگل است مثل دختر ها هم خانه دار است.
نمي دانم چرا با وجود اينکه ما مرد ها باور داريم که کشته مرده زنها هستيم اما از اين که شبيه آنها باشيم بدمان مي آيد، به مردانگي مان بر مي خورد.
زياد از تعريف آخر انيس خانم خوشم نيامد، اما آقا ناصر بلند شد و رفت به کمک معصومه خانم انيس خانم چشمکي به من زد و گفت:
- مگر تو آدمش کني خيلي تنبل است، پسر من است اما تنبل است چه بکنم؟
مادرم گفت:
- نگو انيس خانم، ماشاالله کارش را بيرون مي کند بيچاره يکساعت شب استراحت نکند؟
- نه خواهر از اولش تنبل بود باور کن تا معصومه بياد رختخوابش را هم جمع مي کردم، ناخن هايش را هم من مي گرفتم، بخودم ستم کردم، گفتم پدر ندارد بگذار لااقل راحت باشد، اما بد کردم، طفلي معصوم از صبح تا شب توي اين خانه کار مي کند، من که بيرون هستم، ناصر هم که در راه خدا، دست به سياه و سفيد نمي زند، اين بچه کمري شده، من مي دانم منتها برويم نمي آورم، خواهر زاده خودم است بچشم مادر شوهر به من نگاه نمي کند، اما خدا را خوش نمي آيد از صبح تا غروب تنهاي تنها اينجا باشد و کار کند شب هم ناصر حتي چائي را هم بگويد بريز به دهنم، بگذار آقا رحيم تو، بيشتر با اين نشست و برخاست بکند شايد ياد بگيرد.
صداي آقا ناصر بلند شد.
- هي آقا رحيم داداش بيا پائين، بيا حالا که کار کردن دوست داري بيا ...
صداي معصومه خانم بگوش رسيد:
- ناصر عيب است خجالت بکش، مهمان است ...
بلند شدم نگاهي به مادر و نگاهي به انيس خانم انداختم، هر دو خندان بودند، پرده در را کنار زدم و بيرون رفتم.
سيني بزرگي روي زمين مطبخ بود که از سير تا پياز هر چه که لازم بود معصومه خانم تويش گذاشته بود. ناصر خان يک طرف سيني را گرفته بود معصومه خانم طرف ديگرش را.
- وا خدا مرگم بده آخه ناصر مهماني گفتند صاحبخانه اي گفتند بگذار خودم مي برم.
- اينقدر بشقاب و ليوان چپاندي اين تو، تو مگر حريفش هستي
- تو بردار
- رحيم جانم آمد، جوان است، قوي است ماشاالله بازوهايش را ببين، پهلوان است.
- آي کلک زبان باز
- بزن بکنار، برو خورشت را بکش کار به کار ما مرد ها نداشته باش
معصومه خانم رو کرد به من:
- آقا رحيم ببخشيد شب اول، شايد اخلاق ناصر ناراحتتان بکند ولي بعداً عادت مي کنيد اين اينجوري است، مهمان سرش نمي شود.- من که مهمان نيستم معصومه خانم
- داداش رحيم خودم است بيا رحيم جان بيا که من پير مرد زور بلند کردن اين سيني را ندارم خنديد من هم خنديدم، ناصر شايد خيلي خيلي سن داشت سي سالش مي شد اما بسکه تنبل بود حاضر بود پيرمرد خطاب شود اما کار نکند.
سيني را برداشتم و آوردم توي اطاق، ناصر هم دنبال من آمد، سيني را يک گوشه گذاشتم رفتم استکان هاي خالي چائي و ظرف خرما را بردارم ناصر سفره را از توي سيني برداشت که روي زمين پهن کند.

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره