داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت هفدهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت هفدهم:
معصومه خانم با خنده گفت: کجا باشد پيدا مي کني؟ اصلاً تو چيزي را مي تواني پيدا کني؟
- اذيت مان نکن، خانه مال تست خودت مي گذاري خودت بر مي داري
معصومه خانم رفت که خرما بياورد.
آقا ناصر جلوي هر کس يک چائي گذاشت و نشست: بگذار چائي دوم را با خرما بخوريم مزه دارد، امروز خرماي خوبي گيرم آمد.
من و مادر هيچوقت چائي را با خرما نخورده بوديم، ما از خرما به جاي غذا استفاده مي کرديم يا بوراني مي کرديم يا لاي عدس پلو مي گذاشتيم...
راستي آقا ناصر چکاره است؟ هنوز نمي دانستم.
معصومه خانم با يک ظرف پر خرما آمد آقا ناصر مثل ترقه! از جا بلند شد خرما را از دستش گرفت يکراست آورد طرف من
- رحيم خان شما برداريد ببريم بگذاريم پهلوي مادر ها
يکي برداشتم
- همين؟ سه چهار تا بردار که چائي حسابي بچسبد، آقا جان حالا تو بايد بخوري که استخوان مي ترکاني، بخور، نوش جان کن
من بيشتر دلم مي خواست بجاي خرما، صحبت هاي انيس خانم را گوش بدهم.
معصومه خانم همانجور سرپابود.
- مادر اجازه مي دهيد سفره شام را بياورم؟
- بگذار چائي مان را بخوريم
- شما بخوريد من بروم غذا را بکشم
نمي دانم چرا از دهنم پريد:
- معصومه خانم کمک نمي خواهيد؟
مادر چشم غره اي کرد که معني اش را نفهميدم، من که حرف بدي نگفته بودم
آقا ناصر گفت:
- شما توي خانه هم اينقدر سبک پا هستيد؟ طنز تلخي توي حرفش بود.
صداي انيس خانم به کمکم آمد.
- ميداني ناصر؟ رحيم آقا چون تنها بچه مادرش است و مادرش دختر ندارد هميشه دور و بر مادرش چرخيده مثل دختر ها مهربان و گوش بفرمان است.
- پس من چرا نيستم؟
- وضع تو فرق مي کرد، ما گرفتار بدبختي پدر پدرسگ تو بوديم، توي خانه ما نفرت از پدر حکومت مي کرد توي خانه اين ها حسرت از دست دادن پدر، اين مادر و پسر غم مشترکي داشتند که محبت سرچشمه آن بود اما تو چه بسا مرا هم به اندازه پدرت تقصير کار مي دانستي و گناه دربدري مان را بپاي من هم مي نوشتي، براي همان تو هميشه از خانه فرار مي کردي و حال آنکه آقا رحيم هميشه توي خانه است، من نديدم رحيم سر کوچه بايستد يا با جوان هاي کوچه و بازار اختلاط کند هر جا که هست بسوي مادر پر مي کشد بعد خنديد و ادامه داد
- نه فقط مثل دختر ها خوشگل است مثل دختر ها هم خانه دار است.
نمي دانم چرا با وجود اينکه ما مرد ها باور داريم که کشته مرده زنها هستيم اما از اين که شبيه آنها باشيم بدمان مي آيد، به مردانگي مان بر مي خورد.
زياد از تعريف آخر انيس خانم خوشم نيامد، اما آقا ناصر بلند شد و رفت به کمک معصومه خانم انيس خانم چشمکي به من زد و گفت:
- مگر تو آدمش کني خيلي تنبل است، پسر من است اما تنبل است چه بکنم؟
مادرم گفت:
- نگو انيس خانم، ماشاالله کارش را بيرون مي کند بيچاره يکساعت شب استراحت نکند؟
- نه خواهر از اولش تنبل بود باور کن تا معصومه بياد رختخوابش را هم جمع مي کردم، ناخن هايش را هم من مي گرفتم، بخودم ستم کردم، گفتم پدر ندارد بگذار لااقل راحت باشد، اما بد کردم، طفلي معصوم از صبح تا شب توي اين خانه کار مي کند، من که بيرون هستم، ناصر هم که در راه خدا، دست به سياه و سفيد نمي زند، اين بچه کمري شده، من مي دانم منتها برويم نمي آورم، خواهر زاده خودم است بچشم مادر شوهر به من نگاه نمي کند، اما خدا را خوش نمي آيد از صبح تا غروب تنهاي تنها اينجا باشد و کار کند شب هم ناصر حتي چائي را هم بگويد بريز به دهنم، بگذار آقا رحيم تو، بيشتر با اين نشست و برخاست بکند شايد ياد بگيرد.
صداي آقا ناصر بلند شد.
- هي آقا رحيم داداش بيا پائين، بيا حالا که کار کردن دوست داري بيا ...
صداي معصومه خانم بگوش رسيد:
- ناصر عيب است خجالت بکش، مهمان است ...
بلند شدم نگاهي به مادر و نگاهي به انيس خانم انداختم، هر دو خندان بودند، پرده در را کنار زدم و بيرون رفتم.
سيني بزرگي روي زمين مطبخ بود که از سير تا پياز هر چه که لازم بود معصومه خانم تويش گذاشته بود. ناصر خان يک طرف سيني را گرفته بود معصومه خانم طرف ديگرش را.
- وا خدا مرگم بده آخه ناصر مهماني گفتند صاحبخانه اي گفتند بگذار خودم مي برم.
- اينقدر بشقاب و ليوان چپاندي اين تو، تو مگر حريفش هستي
- تو بردار
- رحيم جانم آمد، جوان است، قوي است ماشاالله بازوهايش را ببين، پهلوان است.
- آي کلک زبان باز
- بزن بکنار، برو خورشت را بکش کار به کار ما مرد ها نداشته باش
معصومه خانم رو کرد به من:
- آقا رحيم ببخشيد شب اول، شايد اخلاق ناصر ناراحتتان بکند ولي بعداً عادت مي کنيد اين اينجوري است، مهمان سرش نمي شود.- من که مهمان نيستم معصومه خانم
- داداش رحيم خودم است بيا رحيم جان بيا که من پير مرد زور بلند کردن اين سيني را ندارم خنديد من هم خنديدم، ناصر شايد خيلي خيلي سن داشت سي سالش مي شد اما بسکه تنبل بود حاضر بود پيرمرد خطاب شود اما کار نکند.
سيني را برداشتم و آوردم توي اطاق، ناصر هم دنبال من آمد، سيني را يک گوشه گذاشتم رفتم استکان هاي خالي چائي و ظرف خرما را بردارم ناصر سفره را از توي سيني برداشت که روي زمين پهن کند.
- واي واي ناصر سفره را پشت و رو انداختي، پسر آنورش را بينداز
ناصر برخلاف ظاهر بيروني اش، خيلي ادا اطوار داشت با خنده سفره را برگرداند در حاليکه زير لب مي کفت:
- خدا رحم کرد معصوم نديد والا سفره را مي بايست دوباره آب مي کشيد.
خلاصه با اين تفاصيل شام را که حلي خوشمزه و خيلي آبرومندانه بود در يک محيط کاملاً صميمي خورديم، آن بفرما و تشريف آورديد و مرحمت کرديد در همان يکساعت اول تمام شد، چقدر زود صميمي شديم، مثل اينکه سالهاي سال بود که با هم نشست و برخاست کرده بوديم، سالهاي سال بود همدم و همکلام هم بوديم آقا ناصر بمن «رحيم جان» مي گفت و من به او «ناصر خان». انيس خانم هم رحيم جان مي گفت اما معصومه خانم رحيم خان مي گفت.
بعد از شام نزديکتر بهم نشستيم انيس خانم صحبت مي کرد و ما گوش مي داديم.
- حرف توي حرف آمد، جريان سه روز مهماني من ناتمام ماند، مي گفتم که براي اولين بار رفتم خانه بصيرالملک، کشور خانم فرستادم، گويا زن بصير خواهش، التماس، پيغام پسغام که من بروم برايشان خياطي بکنم، بالاخره با صلاحديد کشور خانم رفتم، حاجي خانم خيلي با گذشت است دلش بزرگ است با وجود اينکه زن برادرش گويا پشت چشم برايش نازک مي کرد اما بمن گفت فقط بخاطر گل روي برادر زاده ام مي گذارم بروي، مثل اينکه شوهرش مي دهند.
يکدفعه پرسيدم: مگر دختره لخت بود؟
همه خنديدند، معصومه خانم گفت: رحيم خان، اعيان اشراف لباس را براي لختي نمي پوشند هزار تا قر و قميش دارند، لباس را براي فخر مي فروشند.
ناصرخان گفت: براي پول در آوردن عرق که نمي ريزند قدر پول را بدانند، علف بيابان است.
انيس خانم غريد:
- قر و قميش آنها نباشد من و امثال من چي بايد بخوريم؟
- اي مادر خدا کريم است، خب ببخش کشور خانم ماه است عزيز است لنگه ندارد دلش بزرگ است با گذشت است بس است؟ به مرغ خان گفتيم کيش و خنديد
ناصر خان آنطوريکه من فهميدم آدم بگو بخندي بود و براي همين خصوصيتش بود که معصومه خانوم تنبلي اش را پذيرفته بود.
ادامه دارد...
قسمت قبل: