برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیستم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیستم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت بيستم:

- پير بشي پسر 
يکه خوردم، يه خرده هم ترسيدم، توي عالم خودم بودم انتظار کسي را هم نداشتم، اينموقع روز اوستا چرا آمده؟ 
يکي از الوار ها دستش بود همه چوب ها را بيرون دکان ديده بود، قيافه شادش دلخوري روز قبل را از يادم برد. 
- سلام اوستا. 
- الهي به پيري برسي رحيم جان، اين اولين بار بود اوستا مرا رحيم جان مي گفت هميشه وقتي سرحال بود يا از کارم راضي بود اوستا رحيم يا رحيم نجار خطابم مي کرد، چوب را روي ميز گذاشت با رنده رويش کشيد صداي تراشه شدن چوب بلند شد يعني که خشک بود، چکش را به دستش گرفت يک ميخ همينجوري کوبيد، حسابي خشک شده بود. 
- رحيم خدا عمرت بدهد، الهي روزي خودت صاحب دکان شوي، الهي مثل خودت رحيم ديگري پيدا کني، پسرم فکر و خيالم را راحت کردي، از فردا کار بشيرالدوله را شروع مي کنيم، حالا مي روم کار نصفه را تا غروب تمام مي کنم تحويل مي دهم از فردا صبح زود مي آيم دکان تو کمک مي کني خرد مي کنيم بعد تو به کار خودت برس من به کار خودم. 
اوستا رفت بيرون، تک تک الوار ها را وارسي کرد همه خشک بودند فقط آن قسمت هايي که به زمين چسبيده بودند خوب خوب خشک نشده بودند. 
برگشت توي دکان، الواري را که روي زمين بود بلند کرد قوس داد، صاف کرد، به تمام سطوح چوب دست کشيد، از قيافه اش مي فهميدم که وضع چوب کاملاً عاليست. 
نشست، دگمه کتش را باز کرد، دست کرد توي جيب بغلش. 
- رحيم جان اين انعام اول کار. 
يک اسکناس که نفهميدم چند است بطرفم دراز کرد. 
- نه اوستا، من براي خاطر پول کاري نکردم. 
- من هم مزدي نمي دهم، اين انعام تست، هر روز اينهمه چوب را بردي آوردي، صداقت تست مهرباني تست، تو مثل پسر من هستي، من اگر پسرم هم بود انعامش مي دادم، مگر پدر به پسر دست مريزاد نمي دهد؟ 
- آخه اوستا ... 
- آخه ندارد، منهم براي کارم مزد مي گيرم، اگر چوبها خشک نمي شدند بدقولي مي شد، قرار مدارمان بهم مي خورد، بشيرالدوله خيلي پاي بند قول قراره، من اصلاً نمي دانستم چه بايد بکنم، مردکه خدنشناس کلي کرايه گاري خواست باضافه کلي زيان، گفت اگر چوب ها را برگردانم به شهرتش لطمه مي خورد توي بازارچه همه مي بينند فکر مي کنند جنس نا مرغوب داده ... 
- خب نا مرغوب بوده ديگه ... 
- نه مرغوبيتش که حرف ندارد فقط تر بود. 
پول را نگرفتم ولي اوستا گذاشت روي ميز. 
- خب اوستا رحيم يک چائي بده بخوريم دهنمان را شيرين کنيم. 
- چائي اوستا؟ 
- آره چائي پس نه قند آب؟ 
- اوستا بايد ببخشيد چائي نگذاشتم. 

اوستا نگاهي به پريموس انداخت، خاموش بود. 
- پس تو خودت چائي نمي خوري؟ 

- اينوقت روز؟ نه، وقتي شما مي خوريد، يکي هم من مي خورم. 
- يعني صبح تا غروب بي چائي مي ماني؟ 
- بلي اوستا 
- آخه چرا؟ 
- تنهائي مزه نمي دهد، عادت هم ندارم در طول روز چائي بخورم...
- پسر تو عجب بي خرج و مخارجي، يعني از روز اول که اينجا آمدي هيچوقت براي خودت چائي نگذاشتي؟ 
- نه که نه 
- قناعت مي کني؟ دلت به حال اوستا محمود مي سوزه؟ قند و چائي را مصرف نمي کني که اوستا محمود زيان نکند؟ بخور پسرم بخور نوش جانت، مال منو کي بايد بخورد؟ وارث که ندارم. 
اوستا بلند شد پريموس را روشن کرد و کتري را گذاشت روي آن. 
- براي خودت چائي دم کن از اول صبح مي آئي تا غروب مي ماني که من بيايم؟ من تا غروب ده تا چائي خوردم مي رسم اينجا. 
اوستا خداحافظي کرد و رفت. 
تا رفت اول پريموس را خاموش کردم، بعد نگاهي به اسکناسي کردم که روي ميز گذاشته بود ده توماني بود، يعني پول خوبي. 
آنروز غروب وقتي چوب ها را مي آوردم توي دکان، ذوق و شوق هر روزي را نداشتم، کارم با پول خريداري شده بود، آن احساس قشنگي که هر روز داشتم از بين رفته بود، هر روز کارم يک حالت ديگري داشت، بزرگي بود، محبت بود، عشق پدر فرزندي بود، اما امروز باز هم مزدور شده بودم کارگر دکان نجاري بودم، وظيفه بود، کار در برابر مستمري بود. و براي من ديروز بهتر از امروز بود. 
ده تومان را دادم به مادرم. 
- مادر ظرف و ظروف بخر، همسايه را دعوت کنيم، خيلي دير کرديم. 
- خودشان مهمان دارند. 
- کيه؟ 
- خواهر معصوم خانم. 
دلم هري ريخت، رنگم پريد، صدايم لرزيد، دستپاچه شدم، صداي قلبم تاپ تاپ بلند شد يعني درگاه الهي باز بود؟ ما چيزي خواستيم و خوا داد؟ نه چک زديم نه چونه عروس آمد تو خونه؟ ديدي؟ مي گويند خدا روزي مرغ کور را توي لانه اش مي رساند، آخ خدا جون متشکر، اگر شکل معصوم باشه محشره، حرف نداره، سازگاره، با زندگي بخور و نمير من مي سازه. 
- راستي مادر بالاخره فهميدي ناصرخان چکاره است؟ 
- انيس خانم مي گويد روکوب کار است. 
- آن ديگه چه جور کاري است؟ چي چي گفتي؟ 
- روکوب کار، من هم روم نشد بپرسم که يعني چه کار مي کند، گفتم شايد بدش بياد. 
- بايد مزد خوبي گرفته باشد 
- شايد هم خودش مزد بده است، صاحب کار است. 
فکر کردم خدا نکند خودش صاحب کار باشد، در آنصورت خواهر معصوم هم حتماً راضي نمي شود زن من مزد بگير بشود، حتماً دلش مي خواهد شوهرش لااقل مثل ناصرخان باشد. 
- پدر و مادر دارد؟ 
- کي؟ ناصر؟ ناصر که پدرش رفته زن گرفته، مادرش هم انيس خانم است. 
- نه بابا معصومه خانم. 
- آهان معصومه خانم؟ نه مادرش خواهر انيس خانم بود که مرده بعد از مادرش پدرش هم زمين گير شده دو سال بعد اونهم مرده. 
خوب شد مثل خودم درد کشيده است، هرچند که بي مادري بلاست، باشد خودم هم پدرش مي شوم هم مادرش خيلي خوبه، عزيز دردانه نيست، بچه ننه نيست، عزيز بي جهت نيست، سرد و گرم روزگار را چشيده، مثل خودم، اون با من بيشتر جوره تا معصوم با ناصرخان. 
- معصوم خانم تافته جدا بافته است، خيلي نازه. 
يعني خواهره ناز نيست؟ مادر چي مي خواهد بگويد؟ تافته جدا بافته منظورش چيه؟ باشد من که توي صورتش نمي خواهم نان بخورم، نجيب باشد، سازگار باشد، همدرد همسر باشد، صورتش را مي بخشم ... 
- هر دو سيب اند اما اين کجا و آن کجا. 
پس سيب هست منتها حتماً معصوم سيب سرخ است و اين سيب زدر، اما معصوم هم زياد خوشگل نبود هر چند که خوشگلي اصلاً منات نيست، زن هزار حسن دارد يکي صورت زيباست، آنهم ما نخواستيم، نجيب باشد، خانه دار باشد، قدر زندگي را بداند، بس است، مثل معصوم مهربان باشد، با محبت باشد، همين کافيه، طفل معصوم نه پدر ديده نه مادر، باز من مادر دارم جانم به جان مادر زنده است، باشد اگر عروس خوبي باشد که حتماً هست مادر من مادرش مي شود، مادر خيلي مهربان است، اينقدر که مرا دوست دارد حتماً کسي را که من دوست مي دارم دوست خواهد داشت. 
- مثل اينکه از دماغ فيل افتاده. 
اي بابا مثل اينکه از حالا مادر شوهري شروع شده، هيچ به دل مادر من ننشسته، حالا اگر جرأت بکنم بگويم، ننه جان وقتي عروست شد درست مي شه، چه مي شود؟ بگويم؟ بگم اصلاً اون هم شام بياد خانه ما، خوبه بياد ببينه وضع و حالمان چطوره، بعد خواستگاري کنيم، درست است که خانه خواهرش خيلي بزرگتره، اما اگر صبر بکند من هم تا سن ناصرخان، مثل او ميشم، مثل خواهرش برايش زندگي جور مي کنم زن خوب و فرمانبر پارسا کند مرد درويش را پادشاه، زن اگر خوب باشد مرد ترقي مي کندحتماً هم خوب است، حالا ببين حياي دخترانه باعث شده با مادر زياد خوش و بش نکرده مادر بد تعبير کرده، خجالت کشيده مادر فکر کرده خودش را مي گيره، اعيان اشراف نيست که دماغش پر باد باشد، آنهم بي جهت، دختر بي مادر، دختر بي پدر چرا بايد از دماغ فيل افتاده باشد؟ 
- ننه جان يک مجمع بشقاب چندتاست؟ 
- مجمع داريم تا مجمع. 
- مي گم يکي بيشتر بخر خواهر معصومه خانم هم بياد. 
چشمم سياهي رفت، خيلي جرأت کردم تا اينجا هم پيش رفتم، درست است که مادر خودش گاهگاهي صحبت زن و عروسي و اينجور چيز ها را مي کند، اما نخواستن راحت تر از خواستن است، من هميشه گفته ام کي مي خواد زن بگيره، کو تا عروسي، اين زن و عروسي گفتن خيلي فرق دارد با اينکه بگوئي مي خوام زن بگيرم مي خوام عروسي بکنم جرأت مي خواد رو مي خواد شجاعت مي خواد يه خرده پر روئي و بي حيايي لازم دارد. 
- واه واه رحيم حوصله داري زندگي برايمان نمي ماند دو تا پسر دارد عزازيل 
- واااي 
- ظهر مي آمدي مي ديدي سه تا کوچه را بهم زده بودند، تا پيش پاي تو، توي کوچه بودند يه عالمه سنگ از جلوي در جمع کرده ام، دو تا ديوانه. 
بخشکي شانس. 

ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره