
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست و چهارم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت بيست و چهارم:
وقتي جلوي در اوستا رسيديم آفتاب کاملا غروب کرده بود .کيه؟ ما هستيم اوستا .پدر آمرزيده دلواپس شدم ، هزار فکر بيراه کردم ،خودم گفتم در دکان را زود ببند زود بياييد سلام سلام عليکم بفرمائيد صفا آورديد، خانم بيا مهمانها رسيدند، دير رسيدند اما رسيدند .به به چه حياطي چه خانه اي، منکه به عمرم همچو خانه اي نديده بودم، گل گل گل تا دلت بخواد، چه ميوه هايي، زردآلو ها عطر مي دادند، گوجه هاي سبز، باغچه هزار رنگ بود، مثل اينکه همه را با دست چيده بودند رديف به رديف، منظم، مرتب، روي درخت هاي ميوه گل ديگه نبود اما ياسمن ها و اقاقيا ها پر گل
بودند، چقدر با صفا بود وسط حياط حوضچه کوچکي بود که فواره اش را باز کرده بودند و آب شر شر از پاشوره هاي حوض بيرون مي ريخت .
کنار حوض دو تا تخت را به هم چسبانده و رويش پتو انداخته بودند بساط سماور در يک گوشه اش غلغل مي کرد .بفرمائيد صفا آورديد، مشرف فرموديد سلام حاجي خانم مادرم چه خوب بلد بود زن اوستا را به نام صدا کند، من گيج شده بودم که به او چه بايد خطاب کنم .به به خوش آمديد، قربان قدمتان، آقا محمود راه را نشان بده، بفرمائيد .راه معلوم بود بايد مي رفتيم روي تخت مي نشستيم .
خب جوان چرا اينقدر دير آمديد؟ سرگردان شديم .کجا؟ براي پيدا کردن اينجا؟ زن اوستا با تعجب گفت :مگر آدرس درست و حسابي نداده بودي؟ خيلي سر راست است، نشانه خوب نداده .چطور؟ مگر نگفتم از اون دکاندار ها بپرسي يکراست ميايي اينجا؟ آخر هر دو دکان تعطيل بود اوستا با ناراحتي زد روي دستش .راست مي گي رحيم هيچ يادم نبود ...
روي من سياه عصر جمعه زود تعطيل مي کنند، مثل خودتان، مگر نمي دانستي؟ فکر مي کنم منظور زن اوستا عصر پنجشنبه بود دستپاچه شده بود جمعه گفت .بنشينيد خسته شديد خدا را شکر که رسيديد بالاخره چه جوري پيدا کرديد؟ يک صاحب منصبي از در خانه اش بيرون آمد، مادرم رفت جلو و پرس و جو کرد، خدا پدرش را بيامرزد خوب نشانمان داد .مادرم گفت :پدر آمرزيده مثل اينکه توي عطر شيرجه رفته بود تن و بدن منم عطري شد .اوستا خنديد البته با تمسخر :آه بله پسر نوه خاله خانمه زن اوستا نخودي خنديد بفرمائيد چائي هايتان سرد مي شود، اوستا عادت دارد لب سوز مي خورد منهم مثل اون شدم فکر مي کنم همه چائي داغ دوست دارند .
اين رحيم ما، اهل چائي نيست، صبح تا غروب يکدانه هم چائي نمي خورد .تو خانه هم نمي خورد، صبح به صبح يکي، تمام .خدا به شما ببخشد پسر خيلي خوبي است .زن اوستا نيم نگاهي از زير چادر به من کرد .خدا آقا رحيم شما را نگه بدارد، نمي دانيد آن چند روزي که حاجي فلان فلان شده چوب تر به آقا محمود فروخته بود روزگار من چه سياه بود، همه اش اخم کرده همه اش تو فکر همه اش ناراحت، شب تا صبح لاحول مي گفت، الهي حاجي خير نبيند، حرامش باشد اينها فکر مي کنند با مال تقلبي زندگي مي توانند بکنند، محال است، خرج دوا درمان مي شود خرج مريضي و بيماري مي شود، نمي داني چه به روزگار من و خودش آورد، اما يکروز ديدم خندان و سرحال، دستمال پر از گوجه و خيار آمد،هان چه خبره؟ آفتاب از کدوم طرف درآمده ابر هاي آسمان را تارانده؟ چي شده؟ چوب ها را پس گرفت؟ گفت :نه، اوستا رحيم همه را خشک کرده، گفتم الهي خوشبخت بشود، الهي به پيري و سربلندي برسد، آن از آن حاجي اين هم از اين جوان، آقا رحيم نديده دعايت کردم سر نماز صبح و عصر، الهي عاقبت به خير بشي
انشاالله، خوشبخت بشي، خداوند پسري مثل خودت نصيبت بکند، بفرمائيد چائي بخوريد آقا محمود ظرف خرما را بکش جلو .توي دلم شکر مي کردم که نه خرما خريديم نه خيار، اينها دو سه هفته پيش خيار نوبرانه خورده اند مادرم با پا زد به پايم، نگاهش کردم، اشاره کرد به دستمالي که قاب را پيچيده بوديم، آه بلي اصلا نمي دانستم چه زماني مناسب است که آن را به اوستا بدهم، فکر کرده بودم مثل دستمال تخم مرغ هاي خانه انيس خانم مي گذاريم يک گوشه بعد خودشان باز مي کنند و نگاه مي کنند اما مادر حالا با چشم و ابرو اشاره مي کرد که دستمال را باز کنم.
انشاالله اوستا و حاجي خانم خوششان بياد، رحيم خيلي رويش زحمت کشيده .دلخور شدم مادر نبايد منت سرشان مي گذاشت، هول هولکي دستمال را گذاشتم جلوي خودم و دو تا گره گنده را که مادر محکم بسته بود شروع کردم به باز کردن .چيه رحيم؟ خجالتمان دادي، پسر به خانه پدر که ميرود، از اين کار ها نمي کند، تو که بيگانه نيستي ما هم بيگانه نيستيم .زن اوستا هيچي نمي گفت از زير چادر چشم به دست من دوخته بود .آخ مادر مثل اينکه سفر حج مي کرديم چنان گره زده که نمي شود باز کرد، شش تا چشم به دست من بود و من از خجالت عرق کرده بودم اما گره ها باز نمي شد .
بگذار خودم باز کنم اوستا خنديد، بده مادر خودش بسته خودش باز بکند، اين زن ها خوب بلدند چه جوري گره هاي کور را باز کنند، خودشان گره مي زنند، باز کردنشان را هم فقط خودهايشان بلدند .باز شروع کردي آقا محمود؟ اوستا چشمکي بمن زد که از صميميتش خوشم آمد .بالاخره مادر نمي دانم چه جوري خيلي زود و فوري هر دو گره را باز کرد و با افتخار تابلو را بيرون آورد .در گرگ و ميش هوا، چقدر زيبا ديده مي شد.
اوستا دست دراز کرد و تابلو را از مادر گرفت .ماشاالله ماشاالله اينهم که خط خودت است، مي دانستم خط خوبي داري اما مسطوره اش را نديده بودم به به، به به جور استاد به ز مهر پدر، بارک الله آفرين ببين خانم، ببين اوستا محمود چه شاگرد با استعدادي دارد؟ ببين چه قاب خوشگلي ساخته، ببين چه کرده؟ زن اوستا زياد خوشش نيامد، فکر مي کنم اگر به جاي اين قاب يک کيسه حنا آورده بوديم بيشتر خوشحال مي سد .ولي من دلواپس اون نبودم، من اوستا مد نظرم بود که شکر خدا را پسنديده بود .انشاء الله در آينده اي نه چندان دور جاي استاد محمود را مي گيري خدا بدور اوستا اين چه حرفي است مي زنيد خدا سايه شما را از سر رحيم کم نکند، پسرم سايه پدر به سر نداشت، خدا سايه شما را بر سرش انداخت .مادر جان جدي جدي پسر خودم است، اگر پسر داشتم به اندازه رحيم دوستش نمي داشتم زن اوستا بلند شده بود مي رفت شام بياورد .مادرم از جا بلند شد .کمک مي خواهيد خانم؟
نه شما بفرمائيد بنشينيد خودم فراهم کرده ام اوستا به مادرم گفت : بد نيست کمکش کنيد، تعارف مي کند، يواش يواش از کار کردن خسته مي شود. مادر في الفور بلند شد و دنبال حاجي خانم بدرون خانه رفت .هواي غروب بهار، بوي گل ها، پند اوستا، پسرم پسرم گفتنش، صداي غلغل سماور، چاي و خرما، همه و همه سرحالم کرده بود.
رحيم اينجا که مي نشيني از همينجا که نگاه مي کني در طول يک شبانه روز تابلو هاي رنگارنگي را مي بيني هر کدام يک شکل هر کدام به يک رنگ نگاه کن اين درخت ها اين سردرخت ها اين گل ها اين موقع روز يک حال و هوايي دارد يک رنگ و جلايي دارد مي بيني که مثل اينکه رنگ خاکستري روي همه چيز پاشيده اند اما اول صبح بيا و ببين حالا يک جور قشنگ است صبح زود جور ديگر آفتاب که دارد طلوع مي کند همين درخت ها همين گل ها همين سنگفرش لق حياط مثل اينکه آب طلا همه جا پاشيده اند روز طلايي آن هم يک جور است ظهر که آفتاب بالاي آسمان است همه چيز نقره اي است آب حوض مثل اينکه ميرقصد فواره مثل اينکه خرده شيشه مي پاشد آنهم قشنگ است شب شبهاي چهارده ماه نمي داني رحيم چه غوغايي است در تاريکي شب درختها مثل اينکه سربسر گذاشته با هم پچ پچ مي کنند گلها مثل اينکه راستي راستي خوابيده اند و ماه چقدر زيبا زير ابر ها ناز و عشوه مي کند
خدا را قربان برم چي ساخته هزار نقاش چيره دست هم گوشه اي از آنرا نمي توانند آنطوريکه هست بکشند لطافت هوا در شب در صبح، هرم آفتاب در ظهر، مگر مي شود اينها را با رنگ و قلم عجين کرده الله اکبر الله اکبر
خيلي جالب بود درست وقتي اوستا الله اکبر ميگفت صداي موذن به گوش رسيد اذان غروب بود حق با اوستا است هيچ نقاشي ولو خيلي ماهر کجا مي تواند وقتي عکس مسجد و گلدسته هايش را مي کشد صداي اذان را در آن بگنجاند
رحيم غروب به غروب که اينجا مي نشينم خستگي تمام روز از تنم در مي آيد خدا را شکر مي کنم فقط اگر پسري مثل تو داشتم که اينجا بالا پايين مي رفت ديگر هيچ غمي نداشتم اما حيف که خدا قابلم ندانست گويا قسمت ما هم همينقدر بود شکر نمي دانستم چه بگويم حسابي محيط و محاط گيجم کرده بود باد خنکي گاه به گاه مي وزيد و قطرات آب را از فواره روي ما مي پاشيد دلنشين بود لذت بخش بود خوشابحال اوستا که همه شب اينجا مي نشست همه شب شاهد اينهمه زيبايي بود مي شود روزي منهم مثل اوستا بشوم
رحيم دختر هم داشتيم خوب بود پسري مثل تو دامادم مي شد چه فرق مي کند داماد هم پسر آدم مي شود اهل باشد عزيزتر است .اما نشد ناشکري هم نمي شود کرد گله ار مشرب قسمت معصيت است بايد رضا بداده داد
لوستا لحظه اي چشمهايش را بست با تسبيحي که دستش بود بازي مي کرد صداي مادر از توي اتاق شنيده مي شد اما مفهوم نبود که چه مي کويد زنها چه خوب به اين زودي با هم اخت مي شوند من بعد از اينهمه مدت کلامي نداشتم که به اوستا بگويم
راستي رحيم رنگ اين قاب را از کجا آوردي
خنديدم
از کي ساختي کجا بود که من نديدم
امروز ساختم اوستا
با تعجب قاب را برداشت و دوباره نگاه کرد
همين امروز؟ دستت درد نکند تميز در آوردي رد خور ندارد با دقت ورانداز کرد آهان اينها را سوزاندي من سقف بعضي از خانه ها را چوبکاري مي کنم بعد مي سوزانم روغن جلا ميزنند خوب در مياد اين رنگ چيه
حناست اوستا
حنا؟ اوستا قاه قاه خنديد در همين موقع حاجي خانم همراه مادرم هر کدام يک سيني به دست آمدند توي حياط خوب با هم اختلاط کرديد صحبت هاي مردانه مثل اينکه شيرين تره خنده روي لب اوستا خشکيد نفهميدم چرا
مادر سفره را وسط تخت پهن کرد بشقاب هاي گلسرخي دا چيد يک تنگ دوغ با چهار تا ليوان توي يک سيني کوچکتر بود يک گوشه سفره گذاشت حاجي خانم يک بشقاب پر از سبزي خوردن وسط سفره گذاشت يک پياله ماست يک پياله ترشي يک ظرف بزرگ خاگينه) من اسمش را نمي دانستم مادر بعدا يادم داد ( يک پياله روغن داغ کرده از توي سفره کوچکي نان سنگک خشخاشي تا کرده در آورد گوشه گوشه سفره گذاشت دوباره زنها رفتند که غذا بياوند
رحيم اين سبزي ها مال باغچه خودمان است نگاه کن اون طرف زير آن درخت ها نه ببين همانجا که اصلا درخت نيست آخه سبزي آفتاب مي خواد سايه پرور نيست يک لقمه سبزي با ماست بخور تا مزه سبزي خانه پرور را بفهمي
من عادت نداشتم قبل از مادر دست به غذا دراز کنم اطاعت نکردم اوستا خودش يک لقمه درست کرد توي ماست فرو کرد و گذاشت توي دهنش بخور جوان بخور که حالا موقع خوردن تست بيا اين تربچه چه رنگي دارد
صبر مي کنم مادر با حاجي خانم بيايند
مي آيند رفتند غذا بياورند بخود
وقتي ديد که من دست دراز نمي کنم خودش يک لقمه گرفت مادر با حاجي خانم آمدند و اوستا لقمه را به من داد بزن توي ماست بخور ببين چه کيفي مي کني
عطر غذا ها تمام حياط را پر کرده بودند من بزور اوستا آن شب خيلي غذا خورد م ولي مثل خانه انيس خانم به ما خوش نگذشت
بعد از شام حاجي خانم پرسيد
شما خدمت سربازي رفته ايد ؟
نه خانوم
چرا به سن قانوني نرسيده اين
کفالت منو دارد پدر ندارد کفيل منه معافيت بايد بگيرد
براي جوان خيلي خوب است مردش مي کند زبر و زرنگش مي کند
اوستا رحيم نخوانده ملاست ماشاالله زور بازويي دارد که نپرس آن الوار ها را مثل پر مرغ بلند مي کند من پيرمرد يکي برداشتم کمري شدم
حاجي خانم خنده بدي کرد
علف به دهن بزي خوش آمده
اوستا ناراحت شد مادر من هم جابجا شد اما من زياد به دل نگرفتم
اگر خودت بخواهي مي تواني داوطلب خومت سربازي بري بد که نيست هيچي نشي گروهبان که مي شي
پس مادرش چه بکند
خيال کند دو سال پسر ندارد ما که نداريم چي شده اگر دختر داشت چه مي کرد همانرا بکند
زن اوستا بد هم نگفت اصلا چرا گروهبان منکه سواد خواندن و نوشتن هم دارم مگر شاه مملکت باسواد است از قزاقي ببين کجا رسيده
صداي اوستا از خيالات بيرونم کشيد
بعد از قرني يک آقا رحيم پيدا کردم نمي گذارم مفتي از دستم برود بجاي گروهبان اوستاي نجار ماهري مي شود
آينده خوبي دارد ماشاالله ببين چي ساخته
باز هم قاب را برداشت
معرفتش را ببين اين پسر عاقبت به خير مي شود فهميده دادي که گاه بگاه سرش مي زنم از روي غرض و مرض نيست جور استاد است
يعني تو سرش داد هم مي زني باور نمي کنم اخم و تخم ات قسمت منه هر و کرت نصيب آقا!!
وقتي خواستيم خداحافظي کنيم و برگرديم زن اوستا از روي تخت تکان نخورد اوستا ما را تا دم در آورد مدتي هم دم در ايستاد تا ما از پيچ کوچه پيچيديم بعد صداي بسته شدن در را شنيديم
مادر چه خوش استقبال بد بدرقه بود
مادر مثل اينکه توي فکر ديگري بود
کي
زن اوستا نه به آن اول نه به اين آخر
آهي کشيد
چه مي دانم رحيم
دلخوريش از کجا بود
اول که سرحال بود چقدر دعايم کرد آخر سر محل سگ هم به من نگذاشت باز خدا را شکر با تو خداحافظي کرد
چه بکنيم رحيم دارا هستند اينها وصله تن ما نيستند بنده پروري کرده بود زحمت کشيده بود
ما که زور نيامده بوديم خودش پيغام پسغام داد رفتيم
ولش کن اوستا خوب است کافيست
ادامه دارد...
قسمت قبل: