داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست و هشتم
آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت بيست و هشتم:
صبح وقتي بيدار شدم مادر توي اطاق نبود ، از پنجره ، نگاه کردم متفکر و مغموم روي پله ها نشسته بود.
سماور مي جوشيد ، نان هم خريده بود ، پنير هم داشتيم.
انگاري خودش صبحانه اش را خورده بود ، هيچوقت بدون من صبحانه نمي خورد ، امروز چه شده ؟
کاغذ را که زير بالشم گذاشته بودم برداشتم بالش و لحاف را توي تشک گذاشتم و دوباره کاغذ را توي آنها جا دادم، رختخوابم را گوشه اطاق توي چادر شب گذاشتم و چادر شب را گره زدم
سلام مادر صبح بخير
سلام رحيم
چرا اينجا نشستي ؟
همينجوري
سرسنگين بود ، مثل اوستا توي صورتم نگاه نمي کرد.
نشستم کنار حوض ، باز هم نمي خواستم دستم را بشويم ، بايد طوري مي کردم که مادر نفهمد ، يک وري نشستم طوري که دست چپم بطرفش بود ، اجبارا پشتم هم بطرفش شد.
فکر مي کنم ناراحت شد بلند شد رفت زير زمين ، تندي باز با دست چپ صورتم را شستم و دويدم توي اطاق هميشه مادر برايم چائي مي ريخت ، اما دير کرد نيامد.
خودم چائي ريختم خوردم ، نان را وسط سفره پيچيدم بشقاب پنير را روي سفره گذاشتم مادر آمد ، بقچه حمام من را آورده بود.
منکه نگفته بودم حمام مي روم ، ولي خب اغلب روزهاي جمعه اين کار را مي کردم ، چيزي نگفت ، فقط در حاليکه بقچه را جلوي پنجره مي گذاشت گفت:
سر راه صابون بخر نداريم
هوا گرم شده دم حوض خودم را مي شويم
با تحکم گفت:
نه برو حمام
وقتي از در خارج مي شدم گفت:
اگر آمدي ديدي نيستم يک تک پا مي روم منزل انيس خانم
باشد خداحافظ
خداحافظ
مادر يک جوري شده بود ، هرگز سابقه نداشت تنها روز تعطيلي که من خانه هستم جايي برود ، هرگز سابقه نداشت با زور مرا حمام بفرستد چي شده ؟
يکساعته برگشتم مادر نبود ، آئينه و قيچي را آوردم جلوي پنجره ، از بچگي عادت کرده بودم ، مادرم موهايم را کوتاه مي کرد ، از نداري بود ، پول سلماني هم از آن خرجهاي بيخودي است که هميشه هست ، بزرگ که شدم خودم اين کار را مي کنم.
موهايم را شانه کردم ، پس محبوبه من از موهايم خوشش مياد صدائي توي گوشم پيچيد " گر چه حيف است که زلف هايتان کوتاه شود " عزيز دل من ، اگر هم کوتاه بکنم بخاطر تو خواهم کرد ، بخاطر عشق تو.
با قيچي يکدسته از موهايم را بريدم ، دسته کردم ، از قوطي نخ و سوزن مادر يک رشته نخ برداشتم ، موها را محکم بستم مبادا يک تار مو بيفتد ، آئينه و قيچي را بر مي داشتم مادر آمد ديد که آئينه را سر جايش مي گذارم ، ديد که قيچي دستم هست.
پس چرا کوتاه نکردي
حالا زوده
زود نيست رحيم چند روزه مي خوام بگم موهايت را کوتاه کن درويش شدي بد شدم ؟
آره ، پريشان حالتت نشان مي دهد.
توي دلم گفتم ، برو از چشم محبوبم نگاه کن ، دل ندارد يک تار مويم کم شود.
باشد براي بعد
اه
نمي دانستم چه بايد بگويم نمي دانستم چه بايد بکنم قلم و دواتم را آوردم جلوي پنجره زير آفتاب نشستم ، کاغذ نداشتم.
ننه جانم برايم کاغذ کنار گذاشته ؟
هر وقت احتياج داري ياد ننه جانت مي افتي
دلخور بود حق داشت از روزيکه دلم جاي ديگر بود حواسم بخود نبود ، به خانه مي آمدم ، مي نشستم مي خوردم مي خوابيدم اما در عالم خودم بودم ، انگاري مادر را نمي بينم ، انگاري کسي دور و برم نيست هر جا نگاه مي کردم
چشمهاي قشنگ او بود ، به هر چه دست مي کشيدم لطافت و گرماي دستهاي او را بيادم مي آورد.
سر يک قوطي مقوائي را از زير گليم بيرون آورد و بطرفم انداخت.
مادر دلخور بود سر سنگين بود يک جوري بود.
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
ساقيا جام ميم ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
بدرخشيد ، بدرخشيد ، سحر سحر اسرار اسرار اسرار
از خدا پنهان نيست ، از شما چه پنهان که با وجود اينکه چند روز است نديدمش و اينطرف ها پيدا نشده اما زياد دلواپس اش نيستم . شب تا چشم روي هم مي گذارم در آغوشم است ، آنطوريکه مي خواهم ، آنطوريکه اگر خودش بفهمد خجالت مي کشد ، چه مي دانم شايد هم خجالت نکشد ، شايد او هم شبها خوابم را مي بيند که هوس آمدن نمي کند.
منکه با اين راضيم ، چه حالي ؟ چه روزگاري خدايا تا به امروز کجا بود که دير آمد ؟ خيلي زودتر مي توانست بيايد خيلي زودتر ، تمام روز بفکر شب بودم و اينکه زودتر سر بر بالش بگذارم چشمهايم را ببندم و خودش را در آغوشم بيندازد ، حتما بيادم هست که خواب نمايم مي شود ، اگر او هم هر شب...
ديگه چه جوري بفهمم که دوستم دارد ؟ غير ممکن است بياد من نباشد و شب تا صبح کنارم باشد تو که با من سر ياري نداري ؟ چرا هر نيمه شب آئي بخوابم ؟ سر ياري دارد ، ديگه چه جوري بايد حاليم بکند ، روز روشن گل مي دهد ، روز روشن برايم کاغذ نقاشي مي کند ، تنهاي تنها توي دکان پهلويم مي آيد ، مگر اينکه خنگ باشم نفهمم چي به چيه رحيم عجب شانسي آوردي واقعا از آسمان افتاد توي بغل ات ، پسر فکرش را مي کردي ؟ کي فکر مي کرد
که توي همين اطاق يک وجبي توي همين رختخواب که مادر تازگي با تکه پارچه هاي کوچکي که انيس خانم برايش مي دهد حسابي نو نوارش کرده ، هر شب دختري مثل قرص ماه را در آغوش بگيري از اينکه اوستا هر روز غروب به غروب نمي آمد راضي شده بودم ، دلم نمي خواست افکار شيرينم گسيخته شود ، نمي خواستم پاي نا محرمي به خلوتکده ما وارد شود ، مي خواستم تنم بوي او را داشته باشد چشمم صورت او را ببيند و در کله ام جز ياد او ياد ديگري نباشد.
پنجشنبه اوستا آمد ، مثل هميشه سرد ، کم حرف ، مزد دو هفته را يکجا داد ، لنگه هاي پنجره را که درست کرده بودم وارسي کرد.
رحيم وسط هفته مشدي رجب را مي فرستم بده اينها را ببرد دم در آقاي بشير الدوله تحويل بدهد
چشم اوستا
خداحافظ
بسلامت اوستا
رفت از وسط کوچه برگشت ، خدا را شکر کمي قيافه اش باز شده بود.
ببين رحيم تو مشدي رجب نگي ها بهش بگو حاجي آقا ، خوشش مياد ، خوش اخلاق ميشه
چشم اوستا
رفت ، به عجله ، با سرعت ، گوئي از دکان فرار مي کرد ، چه مي دانم شايد از من هم فرار مي کرد ، اما ديگر فرصت پرداختن به اخم و تخم نه اوستا را داشتم نه حتي مادر را.
مادر هم سر گران شده بود ، گوئي از نگاه کردن به من ابا داشت ، کمتر با من حرف مي زد ، منهم کمتر به حرفش مي کشيدم ، چه بگويم ؟ حرفي نداشتيم که بزنيم ، حرفها همه حرفهاي ما بود ، يک عالمه حرف توي دلم بود که به محبوبم بگويم يک هزار بار بايد مي گفتم که بد جوري گرفتارم کرده ، دلم را ربوده و رفته.
صبح جمعه برخلاف هميشه که مادر مي گذاشت تا هر وقت که مي خواهم بخوابم ، زود بيدارم کرد.
- رحيم بلند شو ، هي با تو هستم ، بلند شو
چشمم را باز کردم بالاي سرم ايستاده بود.
- چه خبره ؟
- چه خبر بايد باشد ؟ لنگ ظهره
- به آفتاب نگاه کردم چرا دروغ مي گفت ؟ هنوز آفتاب وسط آسمان نبود هنوز خيلي هم مانده بود که وسط آسمان برسد.
لجم گرفت
- مثل اينکه امروز روز استراحت ماست ها
- بلند شو ، کمتر حرف بزن
از من دلخور بود ، معلوم بود که دلخور است جاي حاشا نبود.
- چه شده اول صبحي بد اخم شدي ؟
- حرف زيادي ميزني بلند شو اول برو حمام بعد بيا کارت دارم
- چه کاريه که بايد اول صبحي غسل بکنم ؟ سمنو بايد بپزي ؟
خواهي نخواهي بلند شدم
- فقط براي سمنو پختن غسل نمي کنند...
زنها عجب شامه قوي اي دارند ، انگاري بوي عروس به بيني اش خورده ، انگاري فهميده که کسي تمام دلم را پر کرده ، از کجا فهميده ؟ چه جوري فهميده ؟ من که هر روز کاغذ محبوب را توي جيبم روي قلبم با خودم مي بردم و با خودم مي آوردم ، تازه موهاي خودم هم توي جيب بغلم است ، مادر از کجا بددل شده ؟
وقتي از حمام برگشتم لحاف و تشک و بالشم را آش و لاش وسط حياط انداخته بود . روکش همه را در آورده شسته بود روي طناب بود . بالشم را روي پايه نردبان زير آفتاب گذاشته بود ، لحافم را روي سه تا پايه ديگر انداخته بود
تشکم روي زمين بود ، نه چيزي گفتم نه چيزي پرسيدم.
اما اين ملافه و روکش را تازه دوخته بود ، عجب آدم بيکاري هست ها
حوله و لنگم را خودم توي حوض آب کشيدم ، انداختم روي طناب ، رفتم توي اطاق هوا گرم بود مي خواستم شال و قبايم را در آورم که صداي مادر از زير زمين بلند شد
- رحيم آمدي ؟
- بلي آمدم
- قبل از اينکه لباست را در بياوري برو منزل انيس خانم ...
بالا آمد رسيد جلوي پنجره
- براي چي ؟
- نردباني دارند که بايد بياوري اينجا
- نردبان ؟ ما که نردبان داريم
- چهار تا پله دارد ، اينکه تا بام نمي رسد
- کي مي خواد بره بام ؟
- تو يا من-
- من مي روم ، چه خبره ؟ بام ريخته ؟ موش سوراخ کرده ؟
- نه بام ريخته نه موش سوراخ کرده ، هوا گرم شد ، يکي مان مي رويم پشت بام مي خوابيم-.
- من که زياد احساس گرما نمي کنم
اصلا احساس هيچ چيز نمي کردم ، شيرين ترين خوابي بود که امشب ها مي کردم ، نه گرما حريفم بود نه پشه خاکي ها
- من مي روم ، چانه نزن ، تو برو نردبان را بياور
- آخه خودشان لازم ندارند؟
- حتما ندارند ديگه . مادر بيحوصله شده بود
- پرسيدي ؟
- رحيم روده درازي نکن ، ميري يا خودم بروم ؟
عجب گيري افتاديم ، کفش هايم را پوشيدم و راه افتادم
ناصر خان در را برويم باز کرد ، سلام و عليک کرديم ، روبوسي کرديم ، بنظرم مهربانتر شده بود.
- کم پيدائي رحيم جان
- بيکار نيستم ناصر خان ، شما که مثل من هيچوقت خانه نيستيد
چه بکنم آقا رحيم زندگي نمي گرده ، اگر از صبح تا شام کار نکنم چه جوري خرج سه نفر را در بياورم ؟
چرا سه نفر ؟ انيس خانم که خودش کلي درآمد داشت ، چيزي نگفتم بي ادبي بود.
- تو هم گرفتاري ، مي بينم صبح زودتر از من مي روي ، حالا که باز خوبه ، فردا که زن بگيري ، بيشتر بايد کار بکني
خنديدم
- کو زن آقا ناصر ؟ کي مي خواد زن بگيره
- اتفاقا ديگه وقتش است ، زياد طولش نده بله بگو و قال قضيه را بکن ...
از چي صحبت مي کرد ؟ نکند مادر داستان کوکب را گفته ، مثل اينکه خبرهائي داشت که من نداشتم به اينها چه ارتباط دارد که من کي مي خوام زن بگيرم يا نگيرم ، دلم مي خواد ، خيلي هم مي خواد اما اين موضوع بخودم ارتباط دارد به در و همسايه چه مربوط است ؟
خم شد نردبان را بلند کند ، عجب نردباني بود ، بلند ، تر و تميز ، تازه ساخت.
- شما زحمت نکشيد من خودم بر مي دارم
- کمک ات مي کنم
- نه چيزي نيست خودم بر مي دارم
سنگين نبود ، حق با اوستام بود اگر قرار بود اينهمه پله به آن پهني باشد که من ساختم دو تا مرد هم حريفش نمي شد
- ماشالله با اين زور بازو که تو داري زن گرفتن حق ات هست ... و خنديد منهم خنديدم ، خبر نداشت که با چند قطره خون که از دستم رفت مثل جوجه شده بودم.
- به مادرت سلام برسان
- بزرگي تان را مي رساند .
يادم رفت من هم بگويم به انيس خانم و معصوم سلام برساند ، احساس کردم زنها تعمدا آفتابي نشدند ، و الا هميشه تا مرا مي ديدند سه تائي دورم جمع مي شدند.
يک خبرهائي هست ، يک خبرهائي که من بي خبرم ، ولي هم آنها و هم مادر در جريانش هستند باشد ، اين به آن در ، توي دل من هم غوغائي است که اينها خبر ندارند ، من مي دانم و محبوبم و بالاي سرمان خداي بزرگمان اما جريان اين نبود ، طشت رسوائي من از بام افتاده بود که خودم را مادر به بام تبعيد کرد.
در طول عمرم بياد ندارم با اينهمه فاصله دور از مادر خوابيده باشم من بالاي بام دوازده پله پايين تر, بياد شبهايي افتادم که پدر زنده بود اما سه تايي روي بام مي خوابيديم.شبهاي تبريز جون مي دهد براي پشت بام خوابيدن دمادم صبح يخ مي کني توي چله تابستان چله زمستان مي شود سردم مي شد نمي دانم چطور مادر مي فهميد که من سردم است وقتي لحاف را روي شانه هايم مي کشيد با چشماني نيمه باز به صورتش لبخند مي زدم,موهايم را نوازش مي کرد دوباره خوابم مي برد از آن شبها تابه اين شب؟
آخ خدايا چقدر فاصله است, چقدر غصه و قصه بيت اين دو تا شب را پر کرده است صحبت يکسال نيست صحبت عمر من است صحبت بدبختي هاي من است, بي پدريم در بدري مان بي نان وآبي مان ,رحيم, بيچاره چه داستاني زندگي هم امروز ترا از خود راند مثل مرغي که جوجه هايش را بزرگ کردند نوکي مي زند و از خود مي راند« دل به پدر بستي از دست رفت دل به مادر خوش کردي
دلم گرفت بالاي بام زير آسمان تک وتنها خوابيده بودم,احساس غربت کردم انگاري بيکس و کار شدم,انگاري بين منو مادر جدايي وفراق افتاد,مادرم,مادرم..
گريه ام گرفت از لحظه ايکه امروز صبح با مادر نامهرباني بيدارم کرده بود بغض فروخورده اي در گلو داشتم غمي مبهم دلم را چنگ مي زد وحالا ,تنهاي تنها هستم رحيم تنهايي,کسي صدايت را نمي شنود عقده دل باز کن گريه کن
سبک کن,بي مادر شدي چه فرقي مي کند؟جسمش پايين است اما روحش از تو جدا شده ترا از خودش رانده با تو سرسنگي بود وبلاخره هم کرد آنچه را که مي خواست,دورت کرد از اطاق بيرونت کرد روده درازي مي کني رحيم
زياد حرف مي زني رحيم,ميري يا خودم بروم رحيم,همه اينها حرفهاي سرد بود محبت با آن عجين نبود بوي فراق مي داد وفراق افتاد توئي رحيم,تويي که يک عمر در کنار بسترش خوابيدي حالا تنها بين زمين واسمان ولت کرده ,تو که نگفته بودي گرمت است تو که از پشه نناليده بودي بهانه بود همه اينها را بهانه کرد مي خواست دورت کند جدايت کند که کرد.
بالشم خيس شده بود برگرداندم با آستينم اشکهايم را تند تند پاک مي کردم که اينطرف بالشم هم خيس نشود,گريه امانم نمي داد گريه کن رحيم جدايي مادر در حال حيات رنج بيشتري دارد از جدايي پدر در حالي که مرده باشد بياد نداشتم که براي مرگ پدر اينقدر گريه کرده باشم.
اشکهايم از درون دلم بيرون مي آمدند دلم شکسته ام جگرم آتش گرفته دار مي سوزم بي مادري بلاست بي مادري پدر در مي آورد بي مادري جگر را مي سوزاند.
نمي دانم کي خوابم برد, نمي دانم.
دمادم سحر که بصداي اذان بيدار شدم توي اطاق که بودم صداي اذان را نمي شنيدم اما اينجا بيدارم کرد از گلدسته مسجد محل بود,صداي پاي مادر را شنيدم داشت مي رفت کنار حوض وضو بگيرد.
حي علي الصلوه گويي اشکهايم دلم را صاف کرده بود گويي دلم روشن شده بود حي الفلاح,برخاستم تصميم گرفتم بلند شدم نماز خواندم بدرگاه الهي رو مي آوردم شايد همه گرفتاريها و غمهايي که بسرم مي ريزد از بي نمازي است از حلال وحرام نشناختن است.
برخاستم از نردبان پايي نرفتم کنار حوض مادر داشت مسح مي کشيد سلام دادم با تعجب جوابم داد وضو گرفتم از توي پنجره نگاهم مي کرد هيچي نگفت دوباره رفتم بالاي بام روي کاه گل دو رکعت نماز خواندم قربتا"الي الله دو روز است توي دکان خدا وکيلي ول ميگردم دستم بکار نمي آيد قدم ميزنم راه ميروم و گاهي از صداي خودم که بلند با خودم حرف ميزنم هم تعجب ميکنم هم خنده ام ميگرد انگاري خل شده ام ديوانه شده ام رحيم خجالت بکش به سرت زده
تصميم ميگرفتم نقشه ميکشيدم لحظه به لحظه زماني را که اين آتشپاره آمد و آتش به خرمنم زد را جلوي چشمم مجسم ميکردم شبهايي را که در آغوشم بود را دوباره بياد مي آوردم نه رحيم خيلي تند رفتي خيلي تند اون محرم تو نيست اون بيگانه است نبايد دستش را توي دستت ميگرفتي معصيت است گناه کردي دست به نامحرم زدي براي همان عزيزترين کس ات را خدا از تو گرفت گناه مجازات دارد و چه زود مجازاتت کرد
نه ديگر دستم به دستش نخواهد خورد ديگر توي چشمهايش زل نخواهم زد شيطان با لذت بندگان خدا را گول مي زند و گولم زد او را هم گول زده او هم گناه ميکند نه اين گناه کاري عاقبت خوشي ندارد يکباره قال قضيه را ميکنم
همانطوريکه ناصر خان گفت بله ميگويم زن ميگيرم اين برو بياها اين نامه پراني ها درست نيست هر چند که هر دو عذب هستيم هر دو عذب هستيم هر دو آزاد هستيم اما باز هم درست نيست
تکليفم را روشن ميکنم اگر منو ميخواد خوب مادر را ميفرستم براي خواستگاري مساله اي نداريم من دوستش دارم
او هم دوستم دارد مهمترين مشکل همين است که حل شده پدرش چکاره است باشد ديگه از اوستاي ما بالاتر نيست مگر آن شب اوستا نگفت اگر دختر داشت به پسري مثل من شوهرش ميداد خب من هرچه دارم ندارم همين هستم يا قبول ميکند يا نه ديگر گول شيطان را نمي خورم ديگر دنبال لذت گناه آلود نمي روم
پيرمردي زهوار در رفته وارد دکان شد
رحيم نجار تويي
با اجازه تان
سلام عليکم
خجالت کشيدم يادم رفته بود سلام بدهم و او جواب سلامم را مي داد با دستپاچگي گفتم
سلام امري داريد
اوستا محمود روانه ام کرده آمدم دنبال کارهاي کرده
خاک بر سرم کارها را تمام نکرده بودم چه بکنم
هنوز حاضر نيست
چطور
نتوانستم تمام بکنم خيلي بود
چهار تکه که بيشتر نبود من ديروز بايد مي آمدم يکروز هم ديرتر آمدم چطور حاضر نکردي
گفتم کار زياد بود تمام نشد
ميدوني من از کجا آمدم کجا بايد بروم تو بايد حاضر ميکردي مگر اوستا دستور نداده بود
مشدي خم رنگرزي نيست که فرو کنم در آوردم کار دارد کار مي فهمي
عصباني شد يکدفعه يادم آمدکه اوستا گفته حاجي خطابش کنم جون ميگرد و خوش اخلاق ميشود
من پيرمرد را سکه روي يخ کردي با اين پا درد اينهمه راه را آمدم چه جوري دست خالي بروم
يکي ديگر جلوي دکان ايستاد اين ديگه کيه
نگاه کردم محبوبه بود دلم فرو ريخت صدايم لرزيد چکار کنم چه جور اين پيرمرد را دست بسر کنم حاجي چشم حالا شما تشريف ببريد من تا فردا پس فردا حاضر ميکنم خودم ميبرم دم در منزلشان
محبوبه رد شد مثل اينکه متوجه شد غريبه توي دکان است آهسته آهسته قدم بر ميداشت معلوم بود که مي ماند تا اين مزاحم برود
بله حاجي شما فرموديد چشم شما تشريف ببريد تا من زودتر به کارم برسم فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم مي برم در منزلشان عرقچين را از روي سرش برداشت موهايش را خاراند دوباره عرقچين را به سرگذاشت فس فس کنان از دکان بيرون رفت با نگاه دنبالش کردم تا مطمين شوم که دور ميشود با خيال آسوده چپقش را تکان داد و با طمانينه آن را پر شالش زد دستي به پاشنه هاي گيوه اش کشيد و لک لک کنان به راه افتاد
از پيچ کوچه که پيچيد محبوبه پيدايش شد اين دختر عجب بلايي است کجا بود
آخر رفت
ادامه دارد....
قسمت قبل: