نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و سوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و سوم

آخرين خبر/  پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت سي و سوم:

گاه گاهي مي آد از اينجا رد ميشه و شمع روشن مي کنه،الهي برايش بميرم او هم مثل من متوسل به خداشده،خدا ميشه به ما دوتا رحم کني؟

ببين عليمردان خيط نکاري؟
تو کارت نباشد اگر علي ساربان است مي داند شترها را کجا بخواباند؟ چه جوري ميدي، بيخيالش :« باز هم خنديد يه دوهزاري گذاشتم کف دستش گفتم ،پسر مواظب باش به کسي ديگه اي ندي خوب دلم برايش سوخت، کاش بزرگ تر ها هم صفا و صميمت عليمردان را داشتند . خداحافظ 

نمک پرورده ايم خداحافظ ، نگران نباش علي آقا 
ترسيدم يک دفعه عوضي بدهد گند بالا بيايد.

داشتم دور مي شدم که به صداي پايش برگشتم. هان چيه؟ نفس نفس ميزد ، بگم کي داد؟
_ نه ، اسمم را نگو ، بگو نجاره داد باشه .خنديد و رفت .
ديگه تصميم را گرفته بودم به راهي افتاده بودم که اصلا برگشت نداشت ،ديگه اختيار دست خودم نبود يکي انگاري از پشت هول ام مي داد،يا يکي از جلو مي کشيدم ،يا با هم زنده مي مانيم و زندگي مي کنيم يا اگر فهميدم به من نارو زده اند و همه اين ها نقشه شيطاني است مي دانم چي کار کنم که بصيرالملک از دبدبه و کبکبه بيفتد ،همان دم حجله به جاي گربه خود عروس بي عصمت را مي کشم ،حالا که به پولشان مي نازند و فکر کرده اند که مي شود دل رحيم بي کس و کار را بازيچه قرار داد من هم مي دانم که چه بکنم ،گناه دارد؟ گناه اين است که زندگي مرا به آتش کشيده اند. پدرپدرسوخته اش کارم را هم از من گرفت ، فقط به فکر زندگي خودشان هستند ، اصلا فکر نکردند که رحيم بيچاره بعد از بيکاري چه خاکي توي سر خودش بريزد؟ گاوهاي خوش علف ،آ دمهاي جلف عرق خور.
وقتي رسيدم خانه مادرم از بيرون آمده بود  ،داشت چادرش را تا مي کرد.
_ سلام مادر .
_ عليک سلام رحيم. چه خبر؟
_ چه خبري بايد باشد؟
_ دختره پيداش نشد؟
_ نه- .
_ بلا گرفته آمد آتش را روشن کرد و گم و گور شد.
با وجود اينکه مي دانستم حق با مادر است اما دلم نمي آمد که به محبوب من نامهرباني کند ، بد بگويد ، نفرينش کند. لباس ام را در آوردم و بي حال روي زمين دراز کشيدم.
_ رحيم رفته بودم پيش ملاي محله.
_ براي چي؟
_ گفتم يک استخاره اي بکنم ببينم آخر عاقبت کارمان به کجا ميرسد؟ اصلا صلاح است؟ مصلحت است؟ 
_ خب؟
_ ملا کتاب دعا را باز کرد. يه چيزهايي خواند که نفهميدم.خبيث خبيث مي گفت ،حاليم نشد ،گفتم آقا قربان جدت بروم به زبان خودمان بگو چه نوشته؟من که سواد ندارم.
گفت خلاصه مطلب مادر اينکه آبگرمابه پارگين را شايد.باز هم حاليم نشد ،گفت مادر اگر پسرت پسر خوبي است،گناه نکرده ،معصيت نکرده ،پاک است محال است دختر ناپاک نصبيش شود ،ولي اگر ناپاک و گناه کار باشد دختر پاک هم گير بياورد در طول زندگيش دختره پايش خواهد لنگيد اين دنيا دار مکافات است!
_ خب بلاخره چي فهميديم؟
_ رحيم من از تو مطمئنم هستم مي دانم که خودت هم مثل يک دختره باکره پاکي ،دلم روشن شده انشالله که دختره خلافي نکرده ،خشگلي تو ،اوستايي تو ،دلش را برده ،دورو برش را مردهاي کچل شکم گنده يا لاغرو ترياکي را ميبيند ،مثل تو نديده تا ديده عاشقت شده.
خنده ام گرفت گفتم: مادر راست گفتند که سوسکه به بچه اش مي گه الهي قربان پاهاي بلورت.
_ رحيم خودت را دست کم نگير ماشالله هزار ماشالله مثل گلي.
_ پس مادر اين گل آماده شده که بره خواستگاري ،آهان ؟
مثل اينکه اين قسمت را پيش بيني نکرده بود، خيلي جا خورد.
_ نه رحيم ، اينرا از من نخواه ، آدم بايد به اندازه گليم اش پايش را دراز کند ، خودت برو ، از تو خوشش آمده ، اما منو ممکن است از در کوچه بيرون بيندازند ، يک عمر طوري نکردم که حرف بد بشنوم ، سر پيري ، بي آبروئي بالا مي آورند ممکن است به خدم و حشم اش دستور بده پس گردنم را بگيرند با يک اردنگي بيرونم کنند آنجا رو که بخوانند نه آنجا که برانند.
_ غلط بکنند مگر شهر هرته ؟
_ آي رحيم بالاتر از من را کشتند صدايش در نيامده لگد زدن به سر زن بيوه بيکسي که کار ندارد .
_ دختري که پسر را مي خواد مادرش را هم بايد بخواد ناخن را که نميشه از گوشت جدا کرد ، پسر زن ميگيره معني اش اين نيست که مادر را بايد طلاق بده.
_ حالا تو بکار خودت برس ، مادر را ولش کن ، مادر هم براي خودش خدائي دارد .
_ پس تو نري ؟ کي بايد بره خواستگاري ؟
کمي فکر کرد و گفت : شايد انيس خانم را بفرستيم آشنا دارند زبان آشنا.
هر روز دو بار به عليمردان سر مي زدم با تاسف مي گفت " خبري نيست " غير از اون هيچکس هم دور و بر دکان ما آفتابي نشده ؟ " نه رحيم آقا ، مگر يکي ديگه هم بعله ؟ خنديدم ، نه پسر منظورم مثلا اوستا خودش يا بصير الملک است ، " نه مردي اينورها نديدم"
تا اينکه ظهر يک روز گرم مرداد ماه بود که عليمردان وقتي مرا از دور ديد بطرفم دويد ، چنان خوشحال بود که گوئي براي خودش امر خيري اتفاق افتاده " دادم آقا رحيم دادم " چي گفت ؟ " والله يه خرده اول بد عنقي کرد دلم را شکوند اما بعد مژدگاني هم داد " و سکه اي را که محبوب کف دستش گذاشته بود نشانم داد ، بگذار توي جيب ات ديدم ، گم مي کني ها ، با سرش اشاره کرد که نه.
دويدم ، بطرف ميعادگاه دويدم ، همانجائي که گفته بودم.
کوچه اي جلوي رويم بود که بر عکس باغ محبوب بسيار کثيف و گندآلود بود ، تصور گلي در ميان اين مزبله آزارم داد ، چرا ما بايد در همچو جاي کثيفي وعده ديدار داشته باشيم ؟ پشت ديوار پر از گل و ريحان است اما حيف که ما اجازه ورود به آنرا نداريم ، محبوبم آمده بود کنار ديوار ايستاده بود مظلوميت از تمام وجودش نمايان بود دلم مي خواست با مهرباني در آغوشش بگيرم و از او بخاطر اين ميعادگاه کثيف پوزش بطلبم ولي نه ، به خدايم قول داده ام که دست از پا خطا نکنم.
کف دو دست را در مقابل خودم بروي هم گذاشتم.
_ سلام
_ سلام
روزهائي را که نيامده بود شمرده بودم مي دانستم چند روز از آخرين ديدارمان مي گذرد.
_ اين بيست و سه روز را کجا بودي ؟
_ زنداني بودم
دلم هري ريخت ، نکند بخاطر آنچه که گذشته زندانيش کرده اند که گند را بدتر بالا نياورد ؟ مثل اينکه متوجه حيرتم شد گفت:
_ به پدرم گفتم ، او هم قدغن کرد که از خانه خارج شوم . دکان تو چرا بسته ؟
لبخند رنگ پريده درد آلودي بر لبم گذشت.
_ نمي داني ؟
_ نه
_ از پدرت بپرس
_ چه طور ؟
_ پدرت دکان را خريده ، ده روزي مي شود ، يک روز صبح که سر کار آمدم ديدم در دکان را بسته اند و ميخکوب کرده اند ، فورا شستم خبردار شد ، فهميدم قضيه از کجا آب مي خورد ، رفتم پيش اوستا ، گفتم چرا دکان را بسته ايد ؟ گفت بصيرالملک آدم فرستاد و پيغام داد که قيمت دکان را بگو ، من گفتم فروشنده نيستم ، گفت بصيرالملک فقط از تو قيمت دکان را پرسيد جواب سوالش را بده ، من هم قيمتي گفتم که گران تر از قيمت روز بود فرستاده اش رفت و آمد گفت بصير الملک گفت دو برابر مبلغ مي خرم به شرط آن که از فردا ديرتر نشود ، من هم قبول کردم همين.
با يک حرکت سريع پيچه اش را بالا زد و گفت:
_ پس پدرم تو را بيکار کرد ؟ تو را از نان خوردن انداخت ؟ آخر زهر خودش را ريخت ؟
احساس کردم خون تمام رگهايم توي صورتم جمع شد ، خدايا اين دختر را چقدر دوست دارم گفتم
_ عوضش اين ترياق شفايم را داد.
مثل اينکه حرفم را نشنيد يا شنيد و بروي خودش نياورد باز گفت:
_ تو را از نان خوردن انداخت ؟
خيلي دلواپس کارم و نانم بود گفتم:
_ لابد مي دانسته که دور از تو نان از گلويم پائين نمي رود ... !
خودم از حرفي که زده بودم خنده ام گرفت ، رحيم با حجب و حيا ، رحيم کم حرف بي زبان ، رحيمي که تا بامروز صورت زن نامحرمي را نديده بود ، چه شجاع شده ! چه زبان در آورده ، خدايا اکسير عشق معجزه مي کند ادم را از اين رو به آن رو مي کند ، اين دختر ، به اين نازنيني به اين مهرباني ، والله باورم نمي شود دختر بصير الملک عاشق من يک لاقبا شده؟! شده که شده مهم اينست که پايان اش خوش باشد.
_ از اول مي دانستم تو را به من نمي دهند.
_ بيا خواستگاري بيا به پدرم بگو که مي خواهي وارد نظام بشوي ، که مي خواهي صاحب منصب بشوي مگر نمي خواهي ؟ هان ؟
چرا نمي خوام ؟ تمام وجودم ترا مي خواد ، تک تک اعضايم ترا مي طلبد معلومه مي خوام
_ چرا مي خواهم ، ولي فايده ندارد ، اصلا نميگذارد حرفم را بزنم
_ چرا ، چرا ، وقتي تو را ببيند ...
طفلکم فکر مي کرد ، پدرش هم مرا از ديد او نگاه مي کند ، فکر مي کرد مرا ببيند ، تسليم مي شود ، رحيم با چشم ابروي خوشگل را
_ پدرت مرا ديده
_ چي ؟ کي ؟ کجا ؟
خيلي تعجب کرد باورش نمي شد ، اصلا نمي توانست تصورش را هم بکند ، لحظه اي را که روي رکاب درشکه پريدم را ياد آوردم ، ناراحت شدم ، هر چه باداباد بايد بگويم چه شده ، مگر نمي خواهم محرم اسرارم باشد ؟ مگر قرار نيست زنم باشد ؟ خب از همين حالا بايد صادق باشم.
_ وقتي پدرت دکان را خريد و در آن را تخته کرد ، باز هم يکي دو روز مي آمدم دم دکان مي ايستادم و کشيک مي کشيدم ، کشيک مي کشيدم تا تو بيائي و نيامدي ، نمي دانستم چه بکنم ! چه طور تو را ببينم ، مي ترسيدم به زور شوهرت داده باشند ، به همان پسر عمويت ... اسمش چه بود
_ منصور
_ آهان ! براي همان منصور خان ، خيلي مالدار است نه ؟
وقتي صحبت پولداري کسي پيش مي آمد من ديگر کاري نمي توانستم بکنم ، در برابر ثروت بي حساب اين و آن من يک لاقبا چه داشتم که رو کنم ، و اين ها ، اين طبقه اعيان و اشراف ، بنده پول و غلام زر بودند ، از نگاهم حالت سرزنشم را درک کرد و با لبخند محزوني نگاهم کرد ، طفل معصوم اين که مي دانست من شاگرد نجار بيکس و بي چيزي هستم ، اين را ديگر چرا قاطي آنها کردم ؟ از سرزنشي که بناحق روا داشته بودم شرمنده شدم . ديگر نتوانستم به چشمهاي گله بارش نگاه کنم ، سرم را پائين آوردم:

_ هر چه منتظر شدم نيامدي ، تا اين که يک روز درشکه پدرت را ديدم که از جلوي دکان رد مي شود ، کروک آن را عقب زده بودند و آقا جانت در آن لم داده بود ، وقتي جلوي دکان رسيد زير چشمي مرا ديد که دست به سينه ايستاده ام ، به روي خودش نياورد ، بي اختيار شدم ، به خود گفتم دخترش را کجا پنهان کرده؟ چه به روز او آورده؟ جلو پريدم و دهنه اسب ها را که آهسته کرده بودند تا بپيچند گرفتم و گفتم آقا عرض داشتم.
بي اراده چنگ زد به صورتش و گفت : واي خدا مرگم بدهد

_ چرا ؟ خدا نکند فرشته اي به وجاهت شما بميرد ، به دنبالش فوج فوج جوان ها فنا مي شوند ...
با نگاهم مي خواستم اثر کلام ام را در چهره اش بخوانم ، از فوج فوج جوان گفتن منظوري داشتم اما باز هم خودش را به نشنيدن زد.
_ خوب ؟ بعد ؟
_ آقا با چنان خشمي به من نگاه کرد که زانوهايم سست شد اگر نفتي داشت آتش مي کرد.
رو به جلو خم شد و با صداي آهسته و بم ولي بسيار خشمناک گفت : بگو ، سر جلو بردم مي خواستم هيچ کس نفهمد درشکه چي نفهمد ، اهل محل نفهمد ، آهسته در گوشش نجوا کردم : چرا اذيتش مي کنيد ؟ دست از سرش برداريد، من هستم که مي خواهد زنم بشود ، با من طرف هستيد.
مثل اينکه مار پدرت را گزيده باشد ، کبود شد ، به طوري که به خودم گفتم الان خداي نکرده جلوي پايم مي افتد و تمام مي کند ، نگاه پر کينه اي به سراپايم انداخت ، يکي دو بار خواست نفس بکشد و حرفي بزند ، صدايش بالا نمي آمد ، بعد يکدفعه مثل فنر از جا پريد ، تا سورچي بيچاره آمد به خودش بيايد ، شانه او را با دست چپ از پشت گرفت و چنان او را عقب کشيد که يک پايش به هوا بلند شد و چيزي نمانده بود به زمين پرت شود دست راست مرد بيچاره با شلاق به هوا بلند شد ، پدرت مثل شير غريد " : اين را بده به من ببينم " او شلاق را از دست سورچي قاپيد و تا بيايم بخودم بجنبم چنان شلاق را بر بدنم کوبيد از بالاي زانو تا سر شانه ام پيچيد و همان جا محکم ماند.
پدرت مي خواست شلاق را بکشد و دوباره به بدنم بکوبد ، ولي شلاق سر جايش چسبيده بود من هم با آن جلو کشيده شدم.
خون از محل شلاق بيرون زد وپيراهنم پاره شد پدرت که ديد شلاق از بدنم جدا نمي شود به صداي بلند از ميان دندانهاي به هم فشرده اش فرياد زد: حرامزاده مزلف اگر يک بار ديگر حرف او را بزني مي دهم گردنت را خرد کنند اگر باز اين طرفها پيدايت بشود مادرت را به عزايت مي نشانم.
شلاق خود به خود شل شد از دور بدنم افتاد پدرت شلاق را جلوي سورچي پرت کرد وگفت: راه بيفت و رفت, ببين چه به روزم اورده.
با تعجب نگاهم مي کرد دست کردم از جيب بغلم تکه پيراهن سفيدم را که خون آلود بود بطرفش دراز کردم
رنگش پريد لباي گلگونش سفيد شد پارچه را گرفت گفتم:
بگير پيشت باشد يادگاري خون ما هم به خاطرت ريخت باکي نيست.
از ميان لبهاي لرزانش صداي محوي به گوشم رسيد:
آخ.
يه خرده نگاهش کردم اين دختر مثل گل اين دردانه اشراف زاده اين محبوب نازنين من است که به خاطر من نگران شده ناراحت شده رنگش پريده الهي من پيش مرگش شوم گفتم:
حالا مي گويي چه بکنم؟ مي خواهم بيايم خواستگاري سرم برود هم دست بردار نيستم.
صبر کن خبرت مي کنم.
چه طوري؟
نشاني خانه ات را بده.
يه خرده نگران شدم فقط مانده پدرش خانه مان را بر سرمان خراب کند گفتم: چه فايده دارد؟ اجاره اي است اگر پدرت بو ببرد آن جا را هم مي خرد.
خيلي فوري تصميم گرفت گفت:
خوب از توي حياط خانه مان مي آيم آخر باغ و برايت کاغذ مي اندازم همين جا کاغذ را مي پيچم دور سنگ و از سر ديوار پرت مي کنم گاهي بيا اينجا سر و گوشي آب بده.
هه گاهي بيام؟ من هر روز اين دور وبر ها پرسه مي زنم چه کنم؟ پدرت کارم را گرفته و تو قرارم را.
گفت: ديگر بايد بروم.
هر چند تصميم گرفته بودم دستم به دستش نخورد اما دلم مي خواست چيزي را که به دستهايش به تن وبدنش خورده را در سينه ام بفشارم روي قلبم بگذارم ببويم ببوسم گفتم: من اين همه يادگاري به تو داده ام زلفم را خون تنم را تو به من چه يادگاري مي دهي؟
هميشه اماده جواب بود هميشه, گفت:
اول بار که من به تو يادگاري دادم؟!؟

چه يادگاري؟
دلم را .

ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره