نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و پنجم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و پنجم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

 قسمت سي و پنجم:

تا روز سه شنبه قدم از خانه بيرون نذاشتم. طفلي مادر قبايم و شال کمرم را شسته آنقدر تکان تکان داد که چين و چروکش باز شد روي طناب وقتي نم بود با دستش صاف کرد و بعد سماور را جوش آورد و با حوصله قطعه قطعه و تکه تکه قبا و شال را اتو کرد، شلوار و پيرهن ديگري داشتم که فقط وقتي مهماني ميرفتم ميپوشيدم.
گيوه هايم را خودم دو سه بار با صابون شستم اما چون کهنه بود رنگش چرک شده بود پاک نميشد، توي يه پياله گچ را دوغاب کردم و با يک پارچ حسابي روي گيوه هايم ماليدم، نو نوار شد.
رحيم ريشت را هم صفايي بده. با قيچي ناهمواري هاي موهايم را که بلند و کوتاه بودند خودم درست کردم پشت موهايم را مادر چيد، يک دستمال سفيد از صندوقچه اش بيرون آورد، نمي دانم از کي مانده بود شايد مال پدرم بود، آنرا داد که توي جيب قبايم گذشتم. قبايم روي ميخ بود و شالم روي طاقچه تا کرده، صاف و تميز، مادر يک زن شمالي بود. من هميشه فکر ميکردم زنهاي شمالي بخاطر اينکه هميشه دوربرشان آب است، تميز هستند، هرگز بياد ندارم که از همان بچگي بدون شستن دست و صورت اجازه داشته باشم سر سفره بنشينم، تا از بيرون مي آمدم اول بايد سر و صورتا را ميشست و همين عادتم شده هنوز هم اولين کارم است.
تا وقتي مشغول شستن بوديم ساعتها زود زود ميگذشت اما روز سه شنبه از صبح تا برسيم به غروب يک دنيا طول کشيد.
ناهار اصلا از گلويم پائين نرفت انگار يک کاسه روغن خرده بودم گلويم کيپ کيپ بود..
_ پسر جان غذا يات را بخور، گرسنه ات مي شود، آنجا زيادي ميوه و شيريني ميخوري فکر مي کنند نديد بديد هستي و خنديد.
_ ميل ندارم اصلا ميل ندارم بگذار براي شام
_ شايد شام هم نگهت بدارند.
_ اگر دير کردم تو بخور منتظرم نباش .
_ نه اگر اصرار کردند بمان بگو نمي مانم تا تو برگردي من مي ميرم و زنده مي شوم الهي وقتي از اين در برگشتي دو تا شمع مي روم روشن مي کنم.
خنده ام گرفت:
_ مگر ميدان جنگ مي روم؟ باز به دلت بد آوردي؟ من هيچ نگران نيستم فقط نگرانم که چه جوري بايد با پدر محبوب روبرو بشوم.
_ اون بايد خجالت بکشه که تو را شلاق زده تو نگراني؟
_ هيچ ياد شلاق نبودم راست مي گوئي خوبه لااقل يک خط طلب من است حتما خودش هم ناراحت است که دامادش را کتک زده!
_ پيش مياد اما بعد از عروسي همه چيز درست مي شود اينقدر از اين اتفاقات افتاده نمي خوري؟ جمع بکنم؟
آره مادر زودتر جمع کن مي خواهم لباسهايم را بپوشم .
_ پسر کو تا غروب عجله داري؟
خنديدم.
تا مادر رفت ظرفها را بشويد لباسهايم را با دقت و احتياط پوشيدم.
_ ايواي مادر جورابم سوراخ است کو سوزن و نخ؟
_ صبر کن خودم ميام مي دوزم يک جفت ديگر هم داري شسته ام بالاي صندوق است ببين پيدا مي کني؟
_ اونها درب و داغونترند اين خوبش بود که پوشيدم.
آمد نخ و سوزن را آورد مادر ديگه نمي تواند سوزن را نخ بکند.
_ بده من نخ کنم من نباشم کار تو زار است مگر نه؟
_ خدا آن روز را نياورد که من بي تو زنده باشم .
_ روز؟ کدام روز شايد همين فردا
_ سرحالي ها خدا را شکر نمردم و اين روز را ديدم توکل به خدا کردم ترا به خدا سپردم تا بري و برگردي دعا مي خوانم با دعا آنجا حفظ ات مي کنم.
و بالاخره وقت رفتن رسيد.
مادر بالاي سرم قران گرفت سه باز از زير قران رد شدم ايستادم و قران را به سرم ماليدم بعدگرفتم قران را بوسيدم روي چشمهايم ماليدم و به مادر دادم.
_ خداحافظ.
_ بسلامت پدرم انشالله خندان برگردي زود بيا طولش نده چشم براهم .
بعد از مدتها مادر سرم را به طرف خودش خم کرد و پيشاني ام را بوسيد منهم صورتش را بوسيدم تا دم در حياط دنبالم آمد يک کاسه آب با خودش آورده بود وقتي وارد کوچه شدم پشت سرم آب پاشيد شنيدم که ميگفت:
_ مثل اين آب روشن راحت بري و برگردي الهم صلي علي محمد و آل محمد .
زني بچه به بغل از روبرويم ظاهر شد بچه تا رسيدند پهلوي من عطسه کرد صداي مادرم را شنيدم:
_ رحيم بايست صلوات بفرست .
معلوم شد مادر هنوز آنجا ايستاده و نگاهم مي کند ايستادم سه بار صلوات فرستادم و راه افتادم.
خدايا کمکم کن خدايا به سلامت برگردم باز هم از اين کوچه رد شوم باز هم وارد اين خانه شوم باز مادر را ببينم
خدايا کمکم کن وقتي مادر را مي بينم خندان باشم خوش خبر باشم سالم باشم خدايا چند دقيقه ي اول را تو حفظ ام کن مشکل چند دقيقه ي اول است بعد که که رويم باز شد راحت مي شوم.
حتما مادر و خواهر محبوبه را مي بينم حتما برادر کوچکترش را مي دهند بغلم به من چي ميگه؟ داداش آره معمولا خواهر زنها و برادر زنها به داماد داداش مي گويند پدرش چه خواهد گفت؟ اول اول حتما ميگه رحيم جان....به من چي ميگه؟ رحيم جان؟ فکر نمي کنم به اين زودي جان بگويد حتما يا آقا رحيم ميگه يا رحيم خان....بالاخره يک ساعت ديگه معلوم ميشه چه مي خواد بگه از من معذرت مي خواد که شلاقم زده مادر محبوبه حتما ميگه آقاي ما يه خرده عصباني است مي بخشيد من خواهم گفت اختيار مرگ و زندگي من به دست آقاي بصير الملک است آره به اين زودي نمي توام مثل محبوبه به پدرش آقاجان بگويم زبانم نمي گرده خجالت مي کشم.
با احتياط دستگيره ي در را گرفتم و دوتا ضربت زدم.
زني در را به رويم باز کرد جلو جلو مرا به طرف پله ها راهنمايي کرد بالا رفتيم ايوان بود يک دري را باز کرد وارد اطاق شدم.
بصير الملک روي يک صندلي نشسته بود و پا روي پا انداخته بود خواستم گيوه هايم را در اورم
_ سلام عرض کردم .
_ سلام بيا تو نه نه لازم نيست گيوه هايت را بکني بيا تو.
از اول زندگي به ياد نداشتم با گيوه اي که تمام کوچه هاي کثيف و گند را که جابه جايش کثافت سگ و آدم است راه رفته باشم و با همان وارد اطاق شوم دلم چرکين شد اينها چرا اينقدر کثيف هستند؟ فقط ظاهر را رنگ مي کنند.
وارد اطاق که شدم نگاهم به پنجره اي که اوستا ساخته بود افتاد به به عجب چيزي ساخته بي انصاف مزد حسابي نداده پيرمرد را رنجانده نگاهم به پنجره بود حواسم پرت شده بود.
_ بگير بنشين.
بخود آمدم توي اطاق يک صندلي بود که خودش نشسته بود يک صندلي ديگر هم جلويش بود فکر کردم روي آن خانوم خانوما مي آيد مي نشيند من و بچه ها هم روي زمين مي نشينيم تا خواستم بنشينم صداي پدره بلند شد:
_ آنجا نه روي آن صندلي .
احساس کردم چيزي در درونم شکست دستهايم بي آنکه بفهمم شروع به لرزيدن کرده بودند.
صد رحمت به آن گروهباني که پهلوي دکتر ارتش ديدم آن مهربانتر از اين بود نشستم همان لحظه از آمدنم پشيمان شدم ايکاش حرف مادر را گوش کرده بودم بيچاره گفت نرو.
_ چند سال داري؟
_ بيست و يکسال .
_ پدرت کجاست؟
_ بچه که بودم مرد.
فکر کردم حتما از اينکه پدر ندارم احساس پدري نسبت به من مي کند و مهربانتر مي شود سرش را تکان تکان داد:
- پس اينطور که پدرت فوت کرده مادر چه طور داري يا نه؟

_  بله.
_ ديگه چي؟
_ هيچ کس .
حتما حالا مي گويد از اين به بعد همه کس خواهي داشت پدر و مادر محبوب پدر و مادر تو هستند خواهر و برادرش خواهر و برادر تو.....
_ تو دخترمرا مي خواهي؟
اين چه سوال نامربوطي بود؟ اين همه دنگ و فنگ از اول به اين خاطر شده که من دخترش را مي خواهم دخترش مرا مي خواد همه ي عالم فهميده اند اين ديگه کيه؟ ديدم بر و بر نگاهم مي کند ناچار گفتم:
_ بله .
_ مي خواهي او را بگيري؟
عجب آدم خنگي است خب معلومه براي همين کار آمده ام/
_ از خدا مي خواهم
مثل اينکه عصباني شد چرا نمي دانم با غيظ گفت:
_ خدا هم برايت خواسته
قربان خدا بروم که کس بيکسان است آشناي غريبان است خدا معلومه خواسته اگر کمک خدا نبود اين سد چه جوري مي شکست؟
_ خوب گوش کن اگر من دخترم را به تو بدهم يک زندگي برايش درست مي کني؟ يک زندگي درست و حسابي
با دست دور اتاق را نشان داد و افزود:
_ نمي گويم اين جور زندگي ولي يک زندگي جمع و جور و مرفه آبرومند راحت و با عزت و احترام .
من صد سال ديگ هم يک دهم اين زندگي را نمي تواسنم فراهم کنم اينرا خودش هم مي دانست اگر زير پرو بال مرا نگيرد کجا مي توام لايق محبوبه زندگي جور کنم گفتم:
_ هر چه در توانم باشد مي کنم جانم را برايش مي دهم.
_ جانت را براي خودت نگه دار نمي دانم توي گوشش چه خوانده اي که خامش کرده اي ولي خوب گوشهايت را باز کن يک خانه به اسم دخترم مي کنم که در آن زندگي کنيد با يک دکان نجاري که تو توي آن کاسبي کني ماه به ماه دايه خانم سي تومان کمک خرجي برايش مي آورد.
مهريه اش بايد دو هزار و پانصد تومان باشد واي به روزگارت اگر کوچک ترين گرد ملالي بر دامنش بنشيند ريشه ات را از بن مي کنم دومانت را به باد مي دهم به خاک سياه مي نشانمت خوب فهميدي؟
_ بله آقا- .
اين ديگر چه جورش است مثل اينکه نمي داند که من گردن شکسته توي گوش دخترش چيزي نخواندم من خامش نکرده ام من بدبخت خام شده ام...
_ برو خوب فکرهايت را بکن و به من خبر بده- .
_ فکري ندارم بکنم فکرهايم را کرده ام خاطرش را مي خوام جانم برود دست از او نمي کشم- .
_ بس است تمامش کن شب جمعه ي ده روز ديگر بيا اينجا شب مبعث است زنت را عقد مي کني دستش را مي گيري و مي بري هر چه لازم است با خودت بياوري بياور سواد داري؟
_ بله خوش نويسي هم مي کنم .
نمي دانم چرا راجع به خوش نويسي حرف زدم شايد مي خواستم بگويم که هنري هم دارم فقط نجار خالي نيستم اهل هنرم هنرمند هم هستم مگر اين همه ميرزا که در دربار شاهان رفت و آمد مي کردند جز سواد و خوش نويسي چه چيز ديگري داشتند؟
دست کرد توي جيب اش قطعه کاغذي در آورد و همانجا که نشسته بود دستش را به طرف من دراز کرد.
_ فردا صبح مي روي به اين نشاني سپرده ام اين آقا ببردت برايت يک دست کت و شلوار و ارسي چرم بخرد روز پنجشنبه با سر و وضع مرتب مي آيي حاليت شد؟
_ بله آقا .
_ خوش آمدي-.
يعني چه؟ يعني من اينقدر در نظر اينها بي ارزش هستم؟ من اصلا شوهر دخترشان نخواهم شد رهگذري هستم که وارد خانه ي شان شده ام شيريني به سرشان بخورد يک چايي تلخ هم نبايد به من مي دادند؟ خوبه که خودم نيامده ام
پيغام داده اند آمدم اين چه وضعي است؟ کو مادر دختر؟ کو خود دختر؟
بلند شدم خواستم بيرون بروم دل صاحاب مرده ي من هواي محبوبه را کرد آمده بودم او را ببينم شوخ و شنگ پهلوي پدر و مادرش چي شد؟
فکر کردم دور از ادب است بروم و حالي از محبوبه نگرفته باشم گيرم بصير الملک نمي فهمد گيرم که فکر مي کند از دماغ فيل افتاده است گيرم که پول رو سفيدش کرده و به اندازه ي نصف من هم صنعت بلد نيستم محبوبه چه بکند؟ آن بيچاره دست اين ها اسير و گرفتار شده است هر چه باداباد من بخاطر اون اينجا هستم اون نبود پايم را هم از پاشنه ي در اين...تو نمي گذاشتم.
گفتم:
_ سلام مرا به محبوبه برسانيد .
گوئي روي آتش اسپند ريختند فرياد زد:
_ برو
ديگر بياد ندارم که راهي را که با آن ذوق و شوق آمده بودم چه جوري برگشتم پس اينطور پس اينطور ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه ما انگاشتيم حق با اوستا بود به اين
مرد جز الدنگ لقب ديگري نمي آيد خودشان نشسته اند و بريده اند و دوخته اند چه فس و فيس و من منه قربان راه انداخته اند تن آدمي شريف است به جان آدميت نه همين لباس رعناست نشان آدميت ناسلامتي ما از درشان وارد شديم يک حبه قند توي دهانمان نگذاشتند فهم و شعور عليمردان بيشتر از همه اهل اين خانه است ما را باش که فکر مي کرديم در برابر اينها کم از اينهاييم
از دروازه گل و گشادشان که بيرون رفتم گويي از در زندان قلعه بيرون آمدم الهي شکر راحت شدم خواستم بپيچم
توي کوچه باغ آنجا کمي بنشينم تا حالم جا بياد فکر مي کردم هنوز هم آنجا حال و هواي قبلي را برايم دارد اما ديدم نمي شود حالا ديگه همه اهل اين خانه مرا شناخته اند ممکن است بيرون بيايند و مرا آنجا ببينند و معلوم نيست چه بکنند
افتان و خيزان راه افتادم ايکاش دکان بقرار سابق بود و آنجا مي نشستم و افکار بهم ريخته ام را نظم مي دادم اي لعنت بر تو مردکه الدنگ از خود راضي والله از قديم نديم هر جا رفتيم و هر که را ديديم مودب نشسته بودند حتي ملاي محله مان که از نظر علم و دانش بالاتر از همه است چهار زانو مي نشيند اين مرد که اصلا نشستن هم بلد نبود
پاها را چه جوري
چه بکنم خدا به مادر بيچاره بدبختم چه بگويم حالا چه فکرها مي کند چه آرزوها دارد چه نقشه ها مي کشد بيچاره چند روز پيش باز هم گفت نرو رحيم نرو ولي نه ديگه رحيم راه برگشت ندارد مثل سگ هم بيرونم مي کرد که کردم باز براي بدست آوردن محبوب بر ميگردم خب حالا چه بکنم
از پيچ کوچه خودمان که پيچيدم و در بسته خانمان را ديدم تمام تنم شروع به لرزيدن کرد چه بکنم نمي شود تمام رشته هاي مادر را پنبه کرد نمي شود تمام رشته هاي مادر را پنبه کرد نمي شود تمام آرزوهايش را يکجا بر باد داد
نمي شود کاخي را که در ذهن براي من ساخته يکدفعه اي آوار کرد در را محکم زدم يادم رفته بود کليدم را بياورم گويي پشت در به انتظار ايستاده بود با قيافه اي شاد و خندان در را باز کرد
هان رحيم قربان قد و بالات چه خبر
مادر خيلي خبر
مثل اينکه قيافه ام بدجوري در هم بود با شم زنانه و مادريش فهميد دستپاچه شد بزور و زحمت خنديدم واي که لب خندان با دل گريان و آتش گرفته چه کار شاق و طاقت فرسايي است
مادر پسرت خوشبخت شد نمي داني چه خانه اي چه زندگي اي چه برو و بيايي حياطشان به اندازه همه محله ماست هر چه گل و ميوه که فکر کني توي باغ دارند چند تا نانخور توي آن خانه هست تا نبيني باور نمي کني
خب از خودشان بگو چه گفتند چه کردند
تا نبيني متوجه نمي شوي چه مي گويم کار تمام است ده روز ديگر عقد کنان است
الهي شکر الهي شکر نذرهايم قبول شد مادر بشکني زد و قري به سر و کمر داد که من هرگز نديده بودم
ننه جان پس قر و فر هم داشتي ما نمي دانستيم
معلومه مادر که براي عروسي نور دو چشم اش نرقصد کي برقصد
آآآخ دلم آتش گرفت
از خانوم خانوما بگو
يک پارچه خانم است حق با اوستا بود تا نبيني متوجه نمي شوي که چه مي گويم
محبوبه چي چکار مي کرد
محبوبه هيچي نشسته بود
حالا چرا نمي آيي بالا بيا همه را تعريف کن
دارم مي روم آمدم خبرت کنم که دل نگران نباشي منتظر من هستند شام دعوتم هم خوشحال شد هم دلتنگ
خوشحال از رفتن من و دلتنگ از تنهايي خودش
برو بسلامت برو پسر جان خدا رو شکر عاقبت بخير شدي برو چند روز است که غذاي حسابي نخوردي انشالله که اشتهايت برگشته باشد
کليدم را بده
اين چند لحظه که با مادر بودم بيشتر از آن مدتي که در آن خانه اموات سپري کردم خسته ام کرد کوفته شدم وا رفتم خدايا کجا بروم دلم مي خواهد بنشينم يک فصل گريه بکنم تا گريه نکنم دلم آرام نمي شود خدايا بي کسي چه درد بدي است نه خانه اي نه عمه اي نه عمويي نه دايي اي آخه خدا مرا اينچنين تنها آفريدي مرا هم مثل آن چهار پنج تاي ديگر مي کشتي راحتم مي کردي در تمام اين عالم يک نفر نيست که بتوانم غم دل با او بگويم و گريه کنم
هر جا را نگاه کردم چراغاني بود برو بيا بود رفتم که من هم بروم تو ديدم نه اينجاها جاي من نيست همه مي خندند همه از مهماني و عروسي شب بيرون مي آيند يا درون مي روند خدايا يعني در اين شب ات هيچ مرده اي نمرده دنبال يک مجلس عزا بودم خانه يک مادر مرده اي يتيم شده اي بيوه شده اي رحيم تو که کس ات نمرده چرا مي خواهي به مجلس عزا بروي مرده چرا نمرده تمام آرزوهايم مرده همه نقشه هايم نابود شده دلم دلم مرده مردن فقط بي نفس شدن نيست بيدل شدن هم يک نوع مردن است دلم را شکستند ايکاش سرم را مي شکستند فکر کردم ديدم آنروزي که مردکه با شلاق کتکم زد حال و روزگارم خيلي خيلي بهتر از حالا بود بي آنکه راه را بشناسم داشتم بدون مقصد مي رفتم کجا بروم نمي دانستم به يک محله خيلي درب و داغون رسيدم فلاکت از سر و روي همه خانه ها و آلونک ها مي باريد نمي دانستم کجا مي روم دنبال چه چيزي هستم فقط چشمهايم از اشکهاي فرو خورده مي سوخت
بهانه اي مي طلبيدم که گريه کنم يک چراغ بادي کنار يک دري آويزان بود نظرم را جلب نزديکتر که شدم ديدم در
باز است يک در سبز تخته اي رفتم تو مثل اينکه صداي صحبت هم مي آمد در آستانه در کفش هايي جفت شده بود
خدايا شکر هر چه هست و هر کجا هست حتما تميز است واخ واخ با کفش کثيف بيرون مي روند توي اطاق چه آدمهاي کثيفي هستند که خودشان خبر ندارند گيوه هايم را در آورردم با چه حالي اينها را پوشيده بودم در عرض چند ساعت چه بودم و چه شدم

سحرگه به تن سر به سر تاج داشت شبانگه نه تن سر نه سرتاج داشت ايکاش منهم به تن سر نداشتم رفتم يک
امامزاده بود آري يک امامزاده اين امامزاده ها هم ثروتمند و بيچاره دارند يکي انقدر مفلوک ديگري آنقدر ثروتمند که نور چلچراغهايش تا فرسنگها بچشم ميخورد خدايا ما بالاخره نفهميديم تقسيم تو بر چه معياري است اينکه ديگه امامزاده خودت هست وسط اطاق يک قبري بود که دورش را يک تجار مومني شبکه بسته بود دو سه نفر آنطرف تر نماز مي خواندند چسبيدم به نرده ها نشستم انگاري از آنور دنيا آمده ام خسته و خراب بودم روي زمين افتادم پسري به قد و قواره عليمردان تنها مثل من محکم چسبيده بود به نرده ها چشمهايش بسته بود ساکت ساکت از ريخت اش معلوم بود کارگر است مثل عليمردان جيب هاي کت مندرسي که پوشيده بود ور آمده بود انگاري خواب بود اما نه چيزهايي مي گفت لبهايش تکان مي خورد شايد دعا ميکرد

جاي دنجي پيدا کرده بود اما دلم مي خواست يکي مرده بود و ديگران گريه مي کردند من هم بهانه اي براي گريه پيدا مي کردم يکمي که بخودم فرو رفته بودم صداي گريه پسرک بلند شد چه گريه اي چه ضجه اي چه ناله اي همه اطاق کوچک را صدايش مي لرزاند خدايا چه شده اين که ساکت بود اين که خواب بود چه شد
خودم را روي زمين بطرفش کشيدم دستم را گذاشتم روي شانه اش چيه چه شده هيچي براي هيچي که گريه نمي کنند چي شده هيچي نه يک چيزي شده بگو چي شده اشک هايم راه خود را پيدا کردند مثل او ضجه نمي زدم ولي مثل باران اشک از چشم هايم مي ريخت بگو چي شده هيچي نشده آخه چرا گريه ميکني صداي گريه اش بلند تر شد
ضجه هايش دلخراش تر شد بگو چي شده شايد من کاري از دستم بر بياد هيچي بگو مادرت مرده نه پدرت مرده نه
خواهر برادرت مرده نه خب پس براي چي مي کني
ما.....ما....مادرم.... مادرم
گفتي که مادرت نمرده چي شده مريض است نه آخه پس چرا گريه مي کني انگار همان نه نه گفتن ها فاصله اي بين غم و دلش ايجاد کرد با لهجه ترکي گفت دلم براي مادرم تنگ شده خب چرا نمي روي ببيني مادرت کجاست
شهرستان تو چرا اينجايي
فعله ام
اي خدا بزرگ اي خداي بزرگ اي خداي بزرگ آخه چرا
پا بپاي او گريه کردم ما دو تا گريه کرديم چه گريه اي نمي دانم چه مدت اما هر دو به هق هق افتاديم هر دو پسر اي کاش غم من هم همين بود ايکاش تو مي دانستي که غم هاي بدتري در انتظارت هست که غم دوري مادر در برابر آن حباب صابون است
دوتايي محکم نرده هاي چوبي را گرفته بوديم و ته مانده اشک ها هم آرام آرام توي صورتمان پهن مي شد چقدر بهم شبيه بوديم زنجيرهاي غم ما را بهم تنيده او از غم دوري مادر اشک مي ريخت و من از غم دل شکستن او او در آرزوي ديدار مادر بود و من سراپا وحشت از ديدار او چگونه به خانه برگردم چه بگويم با اين چشم هاي پف کرده از گريه فراوان وقتي خواستم برگردم راه را گم کردم اصلا نمي دانستم کجا هستم از عابرين پرسان پرسان به خيابان رسيدم از آنجا ديگر راه را بلد بودم
وقتي آرام در را باز کردم چراغ اطاق خاموش بود خدا را شکر مادر خوابيده بود ديگه چشم هاي پف کرده پسر از خواستگاري برگشته اش را نمي ديد
رحيم آمدي
آره مادر بخواب خوابت نپره
نه بيدار بودم چشم براهت بودم خوش گذشت
خيلي
خدا را شکر خدا را شکر

ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره