نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و ششم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و ششم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت سي و ششم:

با غم و اندوه لباسهايم را در آوردم سينه پيراهنم از اشک هايم خيس بود طاق باز آويزان کردم که تا صبح خشک شود
دعايم را خواندم و رفتم خوابيدم
فردا هر چه کردم پايم نيامد که بطرف خانه اي که نمي دانم چکاره مردک بود بروم و براي خريد کفش و لباس به بازار برويم
مادر از اينکه برايم لباس دامادي مي خريدند خوشحال بود سر از پا نمي شناخت از صبح تا غروب اينور آنور مي رفت مي گفت مي خنديد اما نمي دانست توي دل من چي ميگذرد خواب ديشب تا حدي جريانات شب قبل را بي رنگ کرده بود اما هنوز دلم مي سوخت هنوز احساس مي کردم بدترين معامله را با من کرده اند آيا نمي دانستند که اولين بار دختر خودشان پاپي من شده حتما نمي دانستند اگر پدره مي دانست بمن نمي گفت توي گوشش خوانده اي و خامش کرده اي ايکاش پدرم بود که به رگ غيرتش بر مي خورد و مي فهميد چه جوري جواب مردک از خود راضي را بدهد
ميگم رحيم ما نبايد براي محبوبه چيزي بخريم
چي گويي خواب بودم بيدار شدم چي
ميگم آنها براي تو رخت و کفش مي خرند ما هم بايد براي عروسي چيزي بخريم
چي بخريم خودشان مي دانند که من چيزي لايق آنها ندارم.
قبول کردند.
چي را قبول بکنند خب معلومه قبول کردند که فرستادند دنبالم خدا را شکر عجب آدم هاي خوبي هستند.
پرسان پرسان نشاني خانه را از روي نوشته اي که در دست داشتم پيدا کردم در يک محله دور افتاده يک در چوبي که چکشي به شکل سر شير داشت.
رحيم اين در را زدي کار تمام است يعني ديگر راه برگشت نداري ديگر گرفتار مي شوي باز هم آزادي باز هم اختيار زندگي خودت را داري باز هم مي تواني برگردي برو دنبال يکي که پدرش قبولت داشته باشد مادرش دوستت داشته باشد لااقل يک نقل توي دهانت بگذارند لااقل يک چايي تلخ تعارفت بکنند پسر تو مگه ديوانه اي دختر که قحط نيست چه فراوان دختر که چهارتا چهارتا زن يک مرد مفنگي پيزوري نمي شدند برو برگرد اين در را نزن باز شدن اين در بسته شدن بقيه درها را به همراه دارد عاقل باش ديوانگي بس است زندگي فقط چشم و ابرو و خط و خال نيست فردا مثل نوکر خانه شان با تو رفتار مي کنند حالا باز دمشان لاي در گير کرده دخترشان خاطر خواه تو شده فردا که خاطر خواهي رنگ باخت پدرت را در مي آورند.
ديدي که پدره گفت مهريه اش دوهزار و پانصد تومان نقشه دارند بيچاره ات مي کنند.
دستم انگار بدون فرمان مغزم شير را در چنگ گرفت و يکبار کوبيد
حتما گوش بزنگ بودند گويي منتظرم بودند در بلافاصله باز شد نوجواني لاي در را گشود کت و شلوار به تن داشت و کلاه پهلوي بر سر نهاده بود سلام کردم با مهرباني جواب داد و گفت حتما رحيم آقا هستيد دايي ام منتظر شماست.
خدا را شکر يک آدميزاد سر راهمان پيدا شد رفت که دايي را خبر کند حياطي بود نقلي و کوچک تر و تميز کف حياط آجر فرش بود وسط آن مثل تمام خانه ها حوض گرد کوچکي قرار داشت در سمت چپ يک درخت موي پرشاه و برگ با کمک داربست و لبه ديوار بر سر پا ايستاده بود گوشه باغچه چند بوته گل داوودي زرد رنگ ديده ميشد ايواني به عرض يک متر که با پله اي از حياط جدا ميشد سه در سبز رنگ با پنجره هاي مربع شکل که از داخل با پشت دري هاي سفيد و ساده تزيين شده بود نگاه را به خود ميکشيد آفتاب از لابلاي برگ هاي مو رد ميشد و بر در و پنجره ها مي تابيد و روشنايي درخشان آن که انگار روغن خورده باشد به همراه تکان هاي شاخ و برگ ها بر در و پنجره مي رقصيد همه جا شسته و رفته بود بي علت احساس کردم که دلم روشن شد اگر همچو خانه اي براي ما بخرند چه مي شد و من فکر مي کنم از گدايي به شاهي رسيده ام حتما هم بخاطر آسايش دخترشان خانه بهتر از اين نباشد بدتر از اين نخواهد شد بنام محبوبه مي خرند بخرند من و او نداريم جهيزيه خودش است من هم خوشبخت مي شوم.
صداي پايي از روي پله ها بلند شد.
پيرمردي با قد دراز و قيافه ترياکي از پله ها پايين آمد اين همان ميرزا حسن خان تار زن است که قبلا ديده بودم ااا؟
هماني که دندانهاي مصنوعي اش موقع حرف زدن تق تق ميکند پس پدره مرا فرستاده پهلوي برادر زنش گويا کار چاق کن اش است همه کارها روبراه مي کند
سلام عرض کردم
آقا رحيم بفرما صفا آوردي ديروز منتظرت بودم نيامدي
نشد کار داشتم
خب بفرما يک چايي بخور تا من لباس بپوشم با هم برويم.

خدا را شکر اين جا مثل اينکه با آن خانه زمين تا آسمان فرق دارد آدم اند مي فهمند از پله ها بالا رفتم
زني ني قلياني قد بلند با صورت لاغر استخواني که پر از چين و چروک بود و انگاري خيلي پيرتر از مادر من بود دري را به روي من باز کرد
بفرماييد تو خوش آمديد
واي واي اين زن پدر محبوبه بود اين مرد که عجب لش خوري هست آدم کفاره مي دهد توي صورت اين زن نگاه کند مرد که چه جوري مادر محبوبه را که نديدم اما از بر و روي محبوبه ميشد فهميد که زن خوشگلي است ول کرده آمده اين را گرفته ،واي خدايا چه جوري هر هفته ميآد اينجا و سرش را پهلو ي سر اين عجوزه روي يک بالش مي گذارد؟ خاک بر سر حتما عرق سگي را مي خورد و چشمهايش را مي بندد ،واه واه واه.
بعد با اين کثافت طبع به خاطر پول بادآورده اي که معلوم نيست مال کدام مظلوم و بيکس است که بالا کشيده ،خودش را بالاتر از من هم مي داند که لااقل اگر آهي در بساط ندارم لاشخور هم نيستم. تفاوت من و اون همين بس که آن مرد که با داشتن زن و فرزند اين عجوزه را گرفته و من عذب اوغلي يک لاقبا که آه در بساط ندارم ، دختر بصيرالملک را دارم مي گيرم. ديگر طبيعت تعالي با طبيعت پست را چه جوري مي شود تشخيص داد؟
برايم چائي آورد ،همان پسر جوان.
_ بفرمايئد يک پياله چائي ميل کنيد ،قابل شما را ندارد ، اختيار داريد صاحبش قابل است زحمت کشيديد، خانه ي خودتان است ، به صاحبش مبارک ، ممنون.
بالاخره تارزن آمد ،کت و شلوار پوشيده بود ،وقتي توي لباس خانه بود، قوز پشتش معلوم نبود اما حالا قوز در اورده بود ،آهان ترياکي ها معمولا قوزي مي شوند ،بس که خم مي شوند روي منقل به مرور قوز در مي آورند. حتما بصيرالملک هم روي منقل به مرور قوز در مي آورد ، ترياک را مي کشد تا بتواند با اين ملکه وجاهت سر يکي کند ،آدم سالم که احتياج به دوا و درمان ندارد.

واقعا بعضي از مردها چه بد سليقه اند. چه بگويم شايد هم کج سليقه ، آخر مادر محبوب کجا اين ملکه وجاهت کجا؟
پا به پاي ميرزا حسن خان راه افتادم و آن روز تا عصر بيچاره پيرمرد از زبان افتاد اما توانستيم کفش و لباس مرا بخريم.
سر راه هم به خانه مقداري نقل و نبات خريدم و آمدم خانه.
مادر برايم اسپند دود کرد ، لباس ها را پوشيدم و سرپايم را دود داد.
_ الهي به پيري برسي پسر  ،خدا رو شکر نمردم و تو را در لباس دامادي ديدم، الهي به شماره نخ هاي لباست عمر کني ،الهي به پاي هم پير شويد.
لباس را در آوردم و با دقت روي چوب آويزان کردم ، دوباره لباس هاي خودم را پوشيدم، مادر براي اولين بار توي لباس خودم براندازم کرد:
_ والله رحيم به نظرم توي اين لباس ها بهتر نمود داري .
خودم هم همين جوري فکر ميکردم.نمي دانم شايد يک عمر بود که به اين لباس ها خو گرفته بودم راحت بود، قبراق بودم.، براي تن خودم بود عاريتي نبود، اما چاره اي هم نبود ، يا مکن با فيلبانان دوستي يا بساز خانه اي در خورد پيل ،توکل به خدا ما که افتاديم ،آب از سرمان گذشته چه يک ني چه صد ني ،پ اکباخته شديم. خون داديم دل داديم سر داديم ، آبرو واحترام بر باد داديم ، اين هم از شکل و شمايلمان، برو رحيم تا به اخر ببين آنجا چه خبر....
من ادم بد دلي نيستم اما از خدا پنهان نيست اقرار مي کنم که نسبت به پول خرج کردن ميرزا رحيم خان شک کردم ،هر چه خريد بنجل ،هر چه خريد ارزان مايه ،خدا مرا ببخشد اما به ادم ترياکي عرق خور هم نمي شود خوشبين بود ،اين آدم ها دست از ناموسشان هم مي کشند و يک بسته ترياک مي کشند ،چه جوري از پول نقدي که نه حسابرس داشت نه حساب دان نخورد؟ من که نمي توانم باور کنم.
درست است که من تا بيست سال ديگر هم نمي توانستم چيزهايي را که در عرض يک هفته خريدم بخرم اما خوب عقل که دارم بفهمم چي به چيه؟

توي يک محله شلوغ يک خرابه را خريد ،من که نه پول داشتم نه حق مداخله ولي دلم براي محبوبه مي سوخت که بايد از آن خانه ي بزرگ و آباد بيايد و در اين خرابه زندگي کند.
يک در چوبي سبز رنگ کوچک به رنگ در کوچه ي خواهرش باز مي شد وارد دالان باريکي مي شديم که سمت راست دالان مستراح بود ،يعني تا وارد خانه مي شدي بوي گند به استقبالت مي آمد وقتي دالان به انتها ميرسيد با يک پله به حياط مربوط مي شد. دست چپ اتاقي بود و در کنار يک انباري که با دري به هم مربوط مي شدند ، دست راست در کمرکش حياط ،دهنه ي تاريک معجدي بود که در سقف زردي از آجر داشت ،اين دهنه ي باريک با چند پله به مطبخي کوچک دود زده اي مي رسيد ،ميان حياط حوض کوچکي با آب سبز رنگ و لجن بسته قرار داشت ،هر چه خواستم تا آمدن محبوب آب حوض را عوض کنم نشد براي اينکه خيلي به نوبت آب محله باقي بود ، روبه روي در ورودي پلکاني از گوشه ي حياط بالا مي رفت و با دري به ايوان باز مي شد ،و از درون به اتاق کوچکتري راه داشت که پنجره اي رو به ايوان داشت اما در نداشت و بايد از اتاق بزرگ عبور ميکردي ،نمي گويم خانه ي ما بهتر از اينجا بود نه ،ما فقط يک اتاق داشتيم ، مطبخ هم نداشتيم ، گوشه ي زير زمين را مادرم براي خودش مطبخ کرده بود اما همه چيز مثل گل تميز بود ، بارها ديده بودم که مادرم ديوارها را هم با دستمال تميز ميکرد ، آيا محبوبه مي تواند اين خانه را تميز و شسته و رفته بکند؟ گمان نمي کنم.
دکانم بد نبود مخصوصا که به خانه نزديک بود و من از آن همه پياده رفتن ها آسوده مي شدم.
بلاخره مخلص کلام اينکه نه بصيرالملک خانه را ديد که بفهمد مي ازرد يا نه ، نه من فهميدم که چقدر خريد و چقدر حساب کرد.
باشد مال حرام همان بهتر که دود ترياک شود و خرج عرق سگي، خدا بهتر مي داند که چي بايد کجا برود.
کليد در را هم به من نداد که لااقل بروم و تميز کنم گفت به آقاي بصير الملک بايد تحويل بدهم، بده ، دلتان خوش است باشد مگر نه اينکه تا ده روز ديگر اينجا در حاليکه محبوبم درونش است متعلق به من است؟
شب ها باز هم مهمان بازي مان گل کرده بود ، من به شدت متوجه گفته هاي خودم بودم که مبادا پيش ناصر خان که مثل يک مفتش مي پرسيد و تحقيق مي کرد حرفي از دهانم بپرد و بفهمد که روز خواستگاري براي من بدتر از روز عزا بود.
_ بلاخره آقا رحيم بعد از عقد حتما بايد طلا به زنت بدهي شگون دارد .
_ از کجا بياورد مگر خودتان نميدانيد که مزد رحيم در هفته چقدر است؟
_ قسطي مي شود خريد ،قسطي بخريد .
_ چه جوري؟ از کجا مي شود خريد؟
معصومه خانم بلند شد و از اتاق بيرون رفت وقتي برگشت يک جفت گوشواره کف دستش بود.
_ ولله من مي خواستم اين ها را با يکي ديگه طاق بزنم ، اما کلي از دستمزدش کم مي کنند دلم نيامد .
ناصر خان گوشواره ها را گرفت و انگاري تازه مي ديد:
_ چرا مي خواهي بفروشي مگر گوشواره نمي خواهي؟
_ مي خواهم منتها يک طرح ديگر ديدم خوشم آمده مي خواهم اين را با آن طاق بزنم اما اين را ارزان مي خرند و آن را گران مي فروشند.
خب بعضي ها کارشان همين است سر يکي کلاه مي گذارند و از سر ديگري کلاه بر مي دارند و بعد فکر مي کنند کاسب هم حبيب خداست.
_ براي همين آخر سر زندگي شان ،فنا مي شود، به باد ميرود ، از قديم و نديم گفته اند باد آورده را باد ميبرد ،خيلي کم عاقبت به خير مي شوند.
_ آنهايي که در کسب و کارشان انصاف ندارند عاقبت به خير نمي شوند .
_ معلومه .
_ من به چشم خودم ديدم، با همين دوتا چشم، مثل اينکه خدا مي بره بالا بالا بالاتر و از آن بالا ول ميکند. وقتي مي افتند هزار تکه شده اند.
_ خوب با کسب حلال که آن همه آلاف الوف نمي شود بهم زد ،پول براي اين ها علف خرس است. ارزان خريدن و گران فروختن هم کار است؟ کار آن است که با دست يا پا يا مغز انجام دهي آن برکت دارد ،آن عاقبت به خيري دارد نه اين معامله ها...
_ خب بابا گوشواره ها چند؟-
_ اما معصوم خانم قسطي بايد بدهم کار مزدش را کم نمي کنم ولي قسطي مي دهم
باشد رحيم آقا قبول
بايد به من فرصت هم بدهيد تا دکانم جا بيفتد تا آشنا شوم تا مشتري گير بياورم چند ماهي طول مي کشد
 نمي خواد هر وقت دستتان رسيد بدهيد بالاخره محبوبه خانم عروس ما هم هست ببريد توي بازار قيمت بگذاريد از طرف من امين هستيد
وقتي به خانه برگشتم مادر سر از پا نمي شناخت
ميگم رحيم زن گرفتن تو به معجزه شبيه است پسر با جيب خالي با دست خالي شکر خدا را همه چيز دارد روبراه مي شود مادر رفت سر صندوق اش چند تا بقچه رنگ وارنگ را که با پارچه هاييکه انيس خانم داده بود چهل تکه دوخته بود يکي يکي از صندوق در آورد و دور و بر خودش روي زمين چيد
ننه جان دنبال چيزي مي گردي
رحيم والله يک النگو دارم که از وقتي پدرت مرد از دستم در آوردم و بدندان گرفتم آخه رسم ده ماست که زنهاي بيوه طلا بخودشان نمي بندند منهم النگو را در آوردم نگه داشتم براي روز مبادا گفتم وقتي کفگير به ته ديگ خورد لااقل گرسنه نباشيم اينرا مي فروشم و مدتي سر مي کنيم خدا را شکر که به آن فلاکت گرفتار نشديم همين را هم مي دهم به عروسم آنهم عزيز من است چشم و چراغ من است دردانه من است حالا که توقع هيچ چيز از تو ندارند لااقل دست خالي نباشيم و مادر النگويي را که سالهاي سال پيش گويا پدر در يک روز پر نشاط و مملو از خوشبختي بقول خودش همان موقع که من دندان در آوردم و نمردم به مادر داده بود از توي کلي پارچه و کاغذ که دورش پيچيده بود در آورد

عجب چيزي داري ننه چه دلي داري اينهمه سال بمن نشان ندادي
حالا نشان ميدم حالا که دم حجله ات ايستاده اي حالا که منتظر عروس ات هستي توفير که ندارد
خدا ترا براي من نگهدارد خدا را شکر لااقل ترا دارم بي مادري بلاست مادر مرده يتيم است نه پدر مرده خدا بيشتر عوضش را به تو بدهد هر چند که محبت هاي تو عوض ندارد
پسر چي ميگي من چه کرده ام برايت اينهم از پدر خدا بيامرزت مانده من نگهدار آن بودم همين
مادر دوباره بقچه ها را سر جايش گذاشت
آه فراموش کردم ديگه پير شدم يادم رفت
چي مادر
دوباره بقچه ها را در آورد يک کيسه بيرون آورد از تويش يک پاکت کاغذي در آورد
اين اين را مي خواستم در بياورم اين يادم رفته بود
چي هست
مادر شوهر هم بايد بزک دوزک بکند مگر نه
با تعجب نگاهش کردم هرگز بياد نداشتم که مادر حتي آنموقع که توي خانه مردم مي رفت و سرخاب سفيداب مي برد خودش از اين کارها بکند
رحيم پير شدم گيس هايم سفيد شده براي اولين بار بخاطر عروسي تو حنا مي بندم پيراهني را که سر عقد خودم پوشيده بودم مي پوشم ديگر براي کي بايد بماند لباس بعد از اينم کفن است
چي ميگويي مادر خدا صد و بيست سال عمرت بدهد
نفرينم مي کني اين همه عمر بدبختي است نکبت است خدا آن روز را نياورد دعايم کن تا سر پا هستم بميرم مزاحم شما نشوم توي رختخواب نيفتم ايستاده بميرم مثل درخت ها
دو روز مانده به شب مبعث حضرت پيغمبر که قرار بود عقد ما بسته شود مادر با حالتي معصوم و نگراني گفت
رحيم من ميگم به انيس خانم و ناصر خان و معصوم خانم يک بفرما بزنيم آخه بالاخره اينها همه کس و کار ما هستند
حق با مادر بود بالاخره انتظار داشتند ولي من يکي جرات اين کار را نداشتم مگر مي شد اين ها را برد و بور شد اگر جلوي آنها همان معامله ده روز قبل را با ما مي کردند من ديگر سرم را توي سرها نمي توانستم بلند کنم بالاخره هر چه کردند با خودم کردند در خلوت بدون نظارت غير نه اصلا امکان ندارد
هان رحيم تو چي ميگي
چي داشتم که بگويم مگر رحيم گردن شکسته اختياري داشت که اظهار نظري بکند
مادر نمي توانيم بگو عقد خصوصي است فقط خودي ها هستند فک و فاميل آنها و ما دوتا انشالله بعدا توي خانه خودمان دعوتشان مي کنم و مفصل پذيرايي مي کنيم
تو به محبوبه بگو بالاخره خياط سرخانه شان است لباس برايشان دوخته بد است نيايد حالا از طرف ما هيچ آنها خودشان دعوت کنند
چي بگم منکه محبوب را ديگه نمي بينم
خوب نبايد منتظر بماني تا لحظه عقد، امروز برو فردا برو
توي دلم گفتم مادرم هم عجب دلش خوش است مردکه حکم کرده که فلان شب بيا والسلام نامه تمام
ولش کن مادر بگذار کار خودمان روبراه شد غصه بيگانگان را نخور.

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره