نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و نهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و نهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت سي و نهم:

طفل معصوم دست از سرم برداشت اما فکر گوشواره هاي اين دختره دمدمي مزاج بي شعور دست از سرم بر نمي داشت از قديم نديم گفته اند با بچه معامله نکنيد اين زن گنده به اندازه بچه عقل و شعور ندارد خودش گوشواره ها را آورد خودش پيشنهاد کرد حالا چرا زيرش مي زند از غذايي که ظهر مادر درست کرده بود باقي بود محبوبه ديد که حالم خوش نيست بي کمک من غذا را گرم کرد آورد سفره را چيد
_ شام مي خوري؟
_ نه ميل ندارم محبوب تو تنها بخور
با وجود اينکه واقعا ميل نداشتم و غصه گلويم را فشار مي داد اما از سوال محبوبه رنجيدم موقع شام يا ناهار ديگه نمي پرسند مي خوري تکليف مي کنند که غذا حاضر است بيا بخور
به هر طريق مثل اينکه حال من را معصومه گرفته دل نازک هم شده ام.
محبوبه به تنهايي نشست سر سفره مات اش برده بود انگاري او هم بدون من نمي توانست لب به غذا بزند.
خدايا شکر چقدر ما شبيه هم هستيم چقدر دلمان بهم راه دارد مدتي در سکوت گذشت نمي دانست در دل من چه غوغايي است آخ لعنت بر بي پولي محبوبه از سر بلند شد آمد نشست جلوي پايم دستهايش را گذاشت روي زانوهايم
رحيم خان اگر تو شام نخوري من هم نمي خورم بگو چه شده؟
موضوع مهمي نيست خودم يک کاري مي کنم
خوب بگو من هم بدانم من کاري بدي کرده ام
دخترک مظلوم بي گناهم الهي من فداي تو بشوم مگر مي شود تو کاري بدي بکني!
پس چي چه شده چرا نمي گويي؟
چه بگويم؟ چه جوري بگويم؟ خدايا چرا مرا نکشتي؟ که راحت شوم هر لحظه از زندگيم يک مساله بغرنجي پيش مي آيد خدايا هريک از اين بلا ها که سر من آمده و مي آيد براي خرد کردن يک جوان کافي بود رحيم تو جان سگ داري اين همه مصيبت مي کشي باز هم زنده اي نگاه منتظرش را به صورتم دوخته بود
آخر مي ترسم ناراحت بشوي خودم يک فکري برايش مي کنم
رحيم من که ديوانه شدم تو را به خدا بگو چه شد به خدا ناراحت نمي شوم اين طور بيشتر زجر مي کشم چرا حرف نمي زني
چه حرفي بزنم بگويم گوشواره ها عاريتي بود بگويم قسطي بود بگويم آخه چه بگويم
سرم خود به خود پايين افتاد داشتم از خجالت آب مي شدم چه بکنم اگر هم نگويم هزار فکر نامربوط مي کند با مادرم بد مي شود فکرهاي کج مي کند چه بکنم دل به دريا چاره ندارم بگذار بگويم مگر نه اينست که اين زن شريک غم و شادي من است با صدايي که براي خودم هم آشنا نبود و گويي از ته چاه بيرون مي آيد گفتم من چيزي از کسي قرض گرفته ام يعني من نگرفته ام مادرم برايم گرفته حالا طرف مالش مي خواهد
خدايا اگر آرش جان خود را در چله کمان نهاد و تير را انداخت رحيم بيچاره هم آبرو و حيثيت خود را در اين دو کلام نهاد و از دست داد
نگاهش نمي کردم که ببينم چه حالي پيدا کرد اما خيلي راحت گفت
خوب اين که چيزي نيست مرا ترساندي مالش را پس بده حالا مگر مالش چه بود
فکر کرده بود يا اصلا فکر نکرده بود که موضوع خيلي مهم است صحبت قرض پول نيست پاي حيثيت و محبت در ميان است پاي آبروي من و دل او در ميان است اگر دلتنگ بشود اگر ناراحت بشود رحيم چه خاکي بر سرت مي کني هاج و واج نگاهم مي کرد
حالا مگر مالش چه بود
گوشواره يي که سر عقد به تو دادم
سرم را بلند کردم نگاهش کردم رنگش پريد رنگهاي لب هاي سرخ فامش به رنگ چانه لرزانش در آمد اشک توي چشم هايش دويد وا رفت آري من به چشم خود شکستن اش را ديدم او هم همه چيز را تحمل کرده بود اما اين واقعا غير قابل تحمل بود مدتي نه او چيزي گفت نه من مي دانستم چه بگويم دلم مالامال از غم و اندوه بود من که نمي خواستم اينطور شود من که تصميم داشتم اقساطي قيمتش را بپردازم با ناراحتي تمام در حاليکه بغض گلويم را گرفته بود گفتم
مي خواستم پول جمع کنم و پولش را بدهم ولي مادرم مي گويد نمي شود يارو خود گوشواره را خواسته، محبوب من بهترش را برايت مي خرم
عزيز دل من محبوب نازنين من سرش را بلند کرد با چشم هايش که پر از غم و اشک بود توي صورتم نگاه کرد
زانوهايم را بغل کرد و گفت
رحيم جان من تو را مي خواهم نه گوشواره را چرا زودتر نگفتي همين الآن مي آورم
بلند شد و به اطاق کوچک که صندوق خانه مان هم بود رفت
فکر کردم انگاري زياد هم از گوشواره ها خوشش نمي آمد چون در تمام اين مدت يکبار هم من بگوشش نديده بودم شايد هم علت اينکه فراموش کرده بودم قسطش را بدهم اين بود که بکلي در کشاکش مسايل آن روزها گم شده بود چه مي دانم شايد معصومه شايد معصومه از اينکه قسط اش را ندادم غيظ کرده والا نمي بايست اينجور با من رفتار کند چه مي دانم شايد هم بخاطر اينکه در عروسي بفرما نزديم دلگير شده اند
محبوب آمد گوشواره ها را همراه النگويي که مادر برايش داده بود آورد گذاشت توي دست من

گفتم النگو را ديگر چرا اين مال مادرم است پولش را قسطي به او مي دهم
اتفاقا همان روز که گفته بود تنها يادگار پدرت است تصميم گرفته بودم وقتي وضعم خوب شد يک النگوي بهتر براي محبوب بخرم و اين النگو را به مادر برگردانم مسلما اگر محبوب مي فهميد که يادگار پدرم است راضي و خوشحال مي شد که به مادرم برگردانيم
گفت پس مادرت النگو را هم خواسته ديگر ببر همه اش را پس بده
نه مادرم نخواسته بود اما ممکن است توي دلش چيزهايي بگويد گفتم
خوب مي گويد يادگار شوهرم است اين ها را براي حفظ آبروي تو دادم لازم بود سر عقد به زنت يک چيزي بدهم اگر دوستشان داري پولش را به مادرم مي دهم قسطي مي دهم
نه رحيم ببر بده من از تو هيچ نمي خواهم من که براي طلا و جواهر زن تو نشدم
خدايا اين زن چقدر مهربان است محبوبه من تو چقدر بزرگواري
محبوبه من شرمنده تو
دستش را گذاشت روي دهانم
نه نگو رحيم اين را حرف نزن .... فداي سرت
کف دستش را بوسيدم انگشتش را بوسيدم من اين دست هاي کوچک را غرق طلا مي کنم به گوش هاي ظريف گوشواره الماس مي کنم به اين گردن سپيد سينه ريز مي بندم حالا مي بيني محبوبه يک روز روزي که پولدار بشوم
به خاطر تو اگر شده شب و روز هم جان بکنم اين کار را مي کنم اگر نکردم حالا مي بيني بگذار امسال بگذرد بگذار اين دکان سر و ساماني بگيرد مي روم توي نظام محبوب جان هر کاري که تو دوست داري مي کنم
خودش را بگردنم آويخت موهايم را با دستهايش آشفته کرد با نگاهي مرد افکن چشم در چشمم دوخت تمام غم هايم فروکش کرد همه غصه هايم آب شد خدايا اين دختر يک فرشته است يک ساحر است ببين چگونه آسمان تيره تفکراتم را صاف و آفتابي کرد در مخمصه عجيبي گير کرده بود از چند ساعت پيش غصه بر تمام وجودم چنگ مي زد مثل اسيري که زير پايش چاه باشد و بالاي سرش جلاد نمي دانستم چه بکنم حالا با اين لبخند شيرين با اين نگاه پر از تمنا همه چيز را روبراه کرد.
سرم را روي سينه گذاشتم و قطرات اشکي که از شوق در چشم هايم پر شده بود روي لباسش ريخت.

*********

محبوبه همه را بگذار توي سبد ببرم پس بدهم
_پس مي گيرند؟
_ چرا نبايد پس بگيرند پول دادي علف خرس ندادي که تو کارت نباشد من مي دانم چه بکنم وقتي گوشت را گذاشتم جلوي آقاي قصاب باشي نگاه بي تفاوتي بگوشت کرد و بر و بر منو نگاه کرد
_ جناب قصاب اين گوشت است دادي با دستش مثل اينکه کهنه نجسي را نگاه مي کند گوشت را زير و رو کرد و گفت
_ من دادم
_ جز شما توي اين محله قصاب ديگري داريم
_ به کي دادم
_ چه فرق مي کند مگر بهر کس يک جور مخصوصي گوشت مي دهي مگر پول ها با هم فرق مي کند
خنديد و دندان هاي زرد و سياهش از زير سبيل هاي کلفتش معلوم شد
_ خب معلومه فرق دارد آقا که شما باشيد من چاکرتان هستم شناسيم همکاريم روزي کار و بارمان به دکان شما مي افتد از شما کار خوب مي خواهم پس بايد گوشت خوب هم بدهم
_ اما اگر نشناختي اين رگ و پي را بايد قالب کني اين مروت است
_ آقا رحيم به شما که نداديم دلخوريتان براي کي هست
_ زنم، زن من از شما گوشت مي خرد يا همه اش استخوان مي دهي يا رگ و ريشه
_ زن شما ارادت ندارم خدمتشان خيلي ببخشيد بعد از اين بگوييد عيال آقا رحيم هستم بچشم ما مي دانيم چه گوشتي تقديم کنيم
_ حالا اين را عوض کن آدم حالش بهم مي خورد دست بزند انگاري هرچه را که براي گربه کنار گذاشته بودي دادي
_ نگاه کن آخه اين چيه
_ تمام گوشت را باز کردم و با دستم تکه تکه بلند کردم گرفتم جلوي چشمش وزن کرد محبوب گفته بود يک کيلو گوشت خريده ولي اين مي گفت سه چارک و يک پونزه است پس بقيه چه شده مگر مي شود
_ از خودتان خريده يک کيلو خريده چطور شد کم شد
_ بفرما سواد که داري سنگها را نگاه کن
_ راست مي گفت همانقدر بود که اول بار گفت ديگر چيزي نگفتم شايد محبوب اشتباه مي کند شايد گربه خرده شايد توي راه انداخته بهر صورت به همان ميزان گوشت داد بد نبود مي شد کاريش کرد
_ سبزي را بردم پهلوي سبزي فروش
_ سلام حاجي آقا
_ السلام عليکم و رحمه الله و برکاته
توي دلم گفتم آي آدم
_ حاجي آقا شما گل هم کيلويي مي فروشيد هيچي نگفت بر بر سبزي هايي را که توي سبد بود ريختم جلوي پيش خوانش اسفناج ها هر کدام به اندازه يک گردو گل به دم اش چسبيده بود اين انصاف است اين مروت است شما باور کرديد که کاسب حبيب خداست اين جنس بنجل فروختن و سر مردم کلاه گذاشتن خدايي است شيطان توي کارتان نظارت دارد
اشتباه کردم نبايد اينجوري صحبت مي کردم عصباني شد سرم داد کشيد با دستش همه سبزيها را از روي پيشخوان ريخت روي زمين
_ چه براي من موعظه مي کند بردار برو مردکه کسي که اين ها را خريد کور بود
_ شما مثل اينکه به همه کس کور مي گوييد اين تيکه کلام شماست اين ادب شماست ؟

_ به کي گفتم کور ؟

_ يه زن من ، پرسيده سبزي داريد ؟ عوض اينکه بگوييد بله دارم سرش داد زديد که "پس اينا علفه؟ " !يعني کوري نميبيني .يه خرده نگاهم کرد، يه خرده که سبزي ها را که روي زمين ريخته بود نگاه
کرد،مثل اينکه بيادش امد

_ آهان! آن آبجي را ميگي؟ آخه آمده دکان من مي پرسه سبزي داريد؟ کور هم از اينجا رد بشه از بوي سبزي مي فهمد که اينجا دکان سبزي فروشي است آن ضعيفه که چشم داره مرا مسخره مي کرد؟
توي دلم گفتم محبوب تو هم با اين خريد کردنت واقعا آبروريزي مي کني .به هر صورت يکي سبزي فروشي گفت يکي من گفتم و بلاخره حاضر نشد سبزي ها را برگرداند. من هم عصباني شدم با پاهايم همه ي سبزي ها را له کردم و آمدم بيرون . آقارحيم خودکرده اي، خودکرده را تدبير نيست، اين دختر خريد بلد نيست، پخت و پز بلد نيست، رخت شستن بلد نيست، از اول که چشم باز کرده توي ناز و نعمت بزرگ شده حالا آمده هپي افتاده توي نکبت، با آن دست هاي سفيد مثل برفش سبزي پاک کند، باز هم شکر کن . ولي من که دنبالش نرفتم، من که خاطرخواه اش نشدم  خودش مرا بفراست انداخت، خودش دنبالم آمد، گل آورد، ناز کرد عشوه کرد من هم جوانم دل دارم، گرفتارش شدم، هم گرفتار شدي هم گرفتارش کردي، اون هم ناراحت است ،ا ون هم غصه ي ناز و نعمت خانه شان را مي خورد، مثل اينکه قرار شد گناه بپاي کسي باشد که اولين بار مرتکب شده است، من بي گناهم، ولي نمي گذارم ناراحت بشود. تا حالا که نگذاشتم يکدانه قاشق هم بشويد، بعد از اين خريد را هم خودم مي کنم، بهتر از دوباره پس دادن و با کسبه ي محل يکي بدو کردن است، ظهرها که مي آيم ناهار بخورم مي روم خريد هم مي کنم، بگذار محبوبه از اين کار هم آسوده شود، چه بکنم؟ دوستش دارم . براي بدست آوردنش خيلي غصه خورده ام، کارم را از دست دادم، از مادرم جدا شدم ولي باکي نيست خودش جاي همه چيز را در قلب من پر کرده است، با اين که تنبل است و تا لنگ ظهر مي خوابد اما باکي نيست، بچه است، بزرگ که شد يک پا خانم مي شود، زن زندگي مي شود، زحمت من هم کم مي شود. اگر صبر کنم همه چيز درست مي شود. مثل مشهور درست است که گر صبر کني ز غوره حلوا گردد، من هم صبر مي کنم جهنم کار نجاري و کار خانه خسته ام مي کند، زندگيست ديگه، ما هم قسمت مان همين بوده، هر که را طاووس بايد جور هندوستان کشد، مي کشيم، نازش خريدار دارد . توي دکان داشم دريچه ي پنجره اي را درست مي کردم که ديدم مرد جا افتاده اي وارد شد. سلام کردم. حتما امده بود سفارشي بدهد، خوشحال شدم .

_ سلام عليکم شما صاحب دکان هستيد؟ کاري داشتيد؟

_ من اوستا شعبان هستم نجارم، پرسان پرسان آمدم اينجا.ميرزا حسن خان شما را معرفي کرد،  کار دارم،فرصت داريد؟ خوشحال شدم، با عجله گفتم : چه کاري هست از دست من برمي آيد؟ 

_ بلي.  عين همين کار که دستت هست .

_در و پنجره سازي؟ مي پذيرم . بيعانه اي داد و قولي گرفت ورفت .

_ظهر بدو بدو رفتم خانه.خيلي خوشحال بودم. به محبوبه خبر دادم پرسيد: "از کي؟ "گفتم : از يکي از نجارهايي که سرش خيلي شلوغ است. مي گفت تمام در و پنجره ي خانه ي يکي از اعيان و اشراف را دست گرفته و حالا که ديده نمي رسد کار را بموقع تمام کند، کار مرا ديد و پسنديد، جزئي از آن کارها را به من سپرد. بيعانه اي را که گرفته بودم بردم گذاشتم روي طاقچه، روي طاقچه سي تومان هم بود. فهميدم که امروز دايه خانم آمده بود، معمولا دايه خانم وقتي مي آمد، درست است که پول مي آورد، اما حال و هواي خانه ي پدري را هم مي آورد، محبوبه باز هم بياد آنها مي
افتاد، خب حق هم داشت، دلش پدر و مادرش را مي خواست، دلش براي خواهرهايش و برادرش تنگ مي شد و در نتيجه تا چند روز سرسنگين مي شد، من مي فهميدم مدارا مي کردم، شوخي مي کردم، حواسش را بجاي ديگري معطوف مي کردم، تا کم کم فراموشش مي شد، وقتي گفتم کار گرفتم و پول را روي طاقچه گذاشتم لبخند محزوني
زد. پرسيدم : ناراحتي محبوبه؟ از چي؟ نمي دانم ! مي دانستم اما تجاهل مي کردم.

مي خواستم کم کم خودش بفهمد که نبايد هر ماه اين وضع تکرار شود، هرماه نبايد هواي پدر و مادري به سرش بخورد که اينقدر نامهربان
بودند، خودپسند بودند، پرفيس و افاده بودند.

_ گفت : نه ناراحت نيستم، فقط دلم براي خانم جانم تنگ شده، فقط همين .کنارش نشستم با دستم چانه اش را بالا آوردم و سرش را به طرف خودم بلند کردم. توي چشمان قشنگ پر از غمش نگاه کردم و گفتم : ديگه از اين حرف ها نزني ها ! حالا ديگه خودت کم کم بايد خانم جانم بشوي .

_ معمولا در اين گونه مواقع خودش را بغلم مي انداخت. موهايم را آشفته مي کرد. سرش را روي سينه ام مي گذاشت و همه چيز تمام مي شد، اما چانه اش را از روي دستم کشيد .سرش را پايين آورد و با چين هاي دامنش بازي کرد، نمي دانم دايه باز چه گفته بود، چه خبر تازه اي آورده بود. دست هايش را از روي دامنش برداشتم و بدست گرفتم.

_ سرد سرد بود، سردت هست محبوب؟

-آره مگر تو سردت نيست؟
فردا تا غروب توي دکان تمام کارهايم را کنار گذاشتم و يک کرسي نقلي درست کردم، ظهر چيزي به محبوب نگفتم اما غروب که کرسي را با خودم آوردم. مثل بچه هايي که اسباب بازي قشنگي خريده باشند ذوق کرد. ده دفعه مرا بوسيد، کمک کردم کرسي را راه انداختيم. خيلي خوشگل درست کرد لحاف و تشک هايي که جهيزيه اش بود جلوه ي خاصي به کرسي و اطاقمان داد. شب ها چراغ گردسوز را روشن مي کرديم و توي سيني مسي کنگره دار روي کرسي مي گذاشتيم، شام را زير کرسي مي خورديم، چاي مي نوشيديم و هر دو چسبيده بهم يک طرف کرسي مي نشستيم و محبوب اشعار عاشقانه ي ليلي و مجنون يا حافظ را برايم مي خواند.
غلام عشق شو کانديشه اين ست همه صاحبدلان را پيشه اينست

گاهي بسکه خسته بودم خوابم مي برد. گاهي هم گوش مي دادم و خنده ام مي گرفت، نمي توانستم به او بگويم دختر هر بلايي که سر من و تو آمده و چه بسا باز هم بيايد از برکات اشعار عاشقانه ي حافظ و داستان ليلي و مجنون است، هم تو و هم من فکر مي کرديم زندگي عشق است دلدادگي است اما حالا مي بينيم که نه حقيقت زندگي خيلي با عوالم عاشقي فرق دارد. راست گفته اند که وقتي گرسنگي از در وارد شود عشق از پنجره فرار مي کند، همه ي اين ها را مي دانستم ولي به او نمي گفتم، ديگه کار از اين حرف ها گذشته بود، ما گول دلمان را خورده بوديم. حالا بايد اگر هم
مي سوختيم چاره اي جز ساختن نداشتيم. گاهي با تاسف نگاهم مي کرد، از نگاهش خنده ام مي گرفت.

_ مي گفت : رحيم، لذت نمي بري؟ خوشت نيامد؟

الحق که فقط بايد صاحب منصب بشوي .خواب آلوده نگاهش مي کردم و گونه اش را نيشگون مي گرفتم و چيزي نمي گفتم، ما کجاييم و ملامتگر بيکار کجا؟

جمعه شبي که تمام روز را در خانه مانده بودم و خستگي کار را نداشتم حال خوشي داشتم، مثل روزهايي که تمام فکر و ذکرم محبوبه بود و چه ساده انديش بودم که تصور مي کردم تنها غمم دوري از اوست! و اگر او پهلويم باشد اگر غم لشکر انگيزد بهم سازيم و بنيادش براندازيم، خوش خوش بودم، دلم هواي آن سبکبالي گذشته را کرده بود، کل دارايي من در اين خانه جعبه حلبي بود که گويا آن زماني که پدر زنده بود، يک پيت خالي را داده بود حلبي ساز در و جاي قفل درست کرده بود، تويش نمي دانم قبلا چي مي گذاشتند ام من از وقتي که بياد دارم مخزن متعلقات من بود. هر خرت و پرتي که داشتم توي آن مي گذاشتم البته قفل کليد هم نداشتم سرش باز بود آخه چيزي پنهان از مادر و حالا هم از محبوبه ندارم که قفل کنم، جاي اين تنها دارايي من روي رف آشپزخانه است، سرحال بودم رفتم از روي رف پايين آوردم درش پر از گرد و خاک بود. آوردم کنار حوض دستم را مرطوب کردم و با دقت دور تا دور جعبه را تميز کردم، دوات و قلم ني ام توي آن بود، درآوردم. تازگي چايي را بسته بندي کرده بودند. توي هر بسته يک مقواي سفيد بود که من خوشم مي آمد و دو تا از ان ها را داشتم، آوردم، رفتم کنار محبوبه زير کرسي نشستم. دواتم را توي سيني مسي زير چراغ گذاشتم و گفتم : مي خواهم برايت شعر بنويسم تا بفهمي من هم چيزهايي سرم مي شود.
پهلويم نشست و با دو چشم شهلايش حرکت قلم را روي کاغذ دنبال مي کرد.
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
اين کلمات بي جان، آتش به جان هر دوتايمان انداخت، محبوبه گرم شد، داغ شد، سر از پا نمي شناخت، چراغ روي کرسي را برداشت برد گذاشت روي طاقچه، خاموشش کرد. چه مي کني دختر؟ خنديد آمد پهلويم، چه مي کني؟ اول غروب است مي خواهي بخوابي؟ آره خواب دارم، خوابم مياد، چشم هايم بسته مي شود. چشم هايش را بست، طوفاني در وجودمان برپا بود، حق با محبوبه بود هروقت آدم خوابش بياد مي خوابد، اول غروب آخر شب يک قرارداد است...

ادامه دارد ....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره