نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و یکم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و یکم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت چهل و يکم:

چيزي به عيد نمانده چند تا سفارش کار داشتم که مجبور بودم تا چهارشنبه سوري تحويل دهم دست تنها بودم هنوز انقدر کار و بارم رونق نداشت که شاگردي بگيرم. خرج خانه هم در حقيقت دو برابر شده بود هم خانهء خودمان هم خانه مادرم پدر محبوبه گفته بود کمک خرجي به ما مي دهد اما هميشه بوسيله دايه جان مي فرستاد او هم تحويل دخترش مي داد , من کاري به کارش نداشتم اصلا نمي پرسيدم چه کرده و چه مي کند البته گاه گاهي يک چيزهايي براي خانه مي خريد بي انصافي نبايد کرد اما حقا "کمکي براي من نبود ومن چاره اي جز کار مداوم نداشتم.

گله اي زياد نداشتم فقط دنبال فرصتي بودم که قابي براي محبوبه درست کنم و بعنوان عيدي تقديمش کنم. مدتي بود در تالار مي خوابيدم ومحبوبه توي اطاق کوچک در را از پشت مي بست نمي دانم آيا راست مي گفت و پنجره را باز مي کرد يا نه کاري به کارش نداشتم اما همه را تحمل مي کردم رويم هم نمي شد از کسي بپرسم آيا زن ها وقتي حامله مي شوند همه شان همچو رفتاري با شوهرانشان مي کنند؟ بر عکس چيزهايي شنيده بودم که زن وقتي حامله است عشوه ونازش دلکش تر است ...

خلاصه وقتي ديدم اينجوري است صبح بلند مي شدم صبحانه را درست مي کردم و کاري به کارش هم نداشتم يواشکي در را مي بستم و ميرفتم دکان، ديگر نمي دانم لنگ ظهر بيدار مي شد نمي شد اما معلوم بود که خيلي هم راضي است چون حتي يک بار هم اعتراض نکرد و نگفت که بيدارش کنم تا با هم صبحانه بخوريم، چون دم عيد بود اين دو ساعت کار اضافي کلي به نفعم شد و نه تنها کار ديگران را راه انداختم بلکه قاب عکسي را که مي خواستم ساختم و براي اولين بار روي چوب کنده کاري کردم و رنگ زدم رنگ که نه لاک و الکل زدم منتها بعضي جاها به رنگ خود چوب ماند و بعضي جاها لاکي شد چيز خوشگلي از اب درآمد قلم و دواتم را از خانه آورده بودم توي دکان و روي مقواي سفيدي که از چاپ خانه خريده بودم اين بيت را نوشتم:
محمل جانان ببوس انگه بزاري عرضه دار
کز فراغت سوختم اي مهربان، فرياد رس
همه جاي دکان خاک اره بود گرد و خاک بود ديدم اينجا بماند کثيف مي شود ، بعد از آنکه خشک شد برداشتم و با قاب رفتم پيش شيشه بري
_ آقا رسول سلام
_ سلام رحيم حالت چطوره چه عجب از اين طرف ها
_ قربان دستت يک شيشه اندازه ي اين قاب برايم ببر
_ به چشم تو جان بخواه تو سر بخواه شيشه که قابل ندارد
_ قربان صميميت ات صاحبش قابل است
_ آقا رسول وقتي قاب را از دستم گرفت نگاه عجيبي به صورتم کرد!!!
فکر کردم نوشته ام را خوانده و خيالاتي کرده است خنديدم و گفتم:
_ براي زنم است اولين عيدي است که باهم هستيم
نگاهي پر از سرزنش به من کرد و هيچ نگفت
شيشه را بريد و با دستمال پاک کرد کمک اش کردم مقوا را گذاشتيم زير شيشه به به خيلي قشنگ شد يک مقواي ديگر لازم است که پشت شيشه بگذارد رفتم از دکان پهلويي يک جعبه ي خالي گرفتم آوردم پريديم گذاشتيم پشت ان بعد دو تا شيشه ي باريک به فاصله روي مقواي زرد رنگ گذاشت و حسابي کيپ کرد و ميخ زد وکار تمام شد اما در طول اين مدت يک کلامم با من حرف نزد!
_ دست شما درد نکند اقا رسول ،شيشه جلوه اش را يک عالم بيشتر کرد ، چقدر پولش مي شود؟
_ مهمان باش قابل ندار
_ نه نمي شود ، چقدر بايد بدهم ؟
_ مي آيم پيشت ، يک چيز براي اينجا مي خواهم آن موقع تخفيف مي دهي
_ آنکه وظيفه ام است، اما اين فعلا نقد است ، اين را بگيريد که من هم رويم بشود بهاي کار را بطلبم !!
آقا رسول مرد جا افتاده اي بود اهل نماز ، هر روز صلوه ظهر در دکانش را مي بست و مي رفت توي مسجد نماز مي خواند نه براي تظاهر چون کسي پاپي اين قضيه نبود ذاتا ادم مومني بود از همه ارزان تر حساب مي کرد، خوش قول بود ،و با کسي جر و بحث نمي کرد و بارها ديده بودم که وقتي هم که بيکار بود کتاب ميخواند.
آقا رسول دستي زد به شانه ام وگفت: رحيم تو بجاي پسر من هستي ، جوان خوبي هستي از وقتي که امدي اين محل من متوجه ات هستم سرت به کار خودت است و با کسي کاري نداري ، حالا فهميدم که يک سال بيشتر نيست که زن گرفته اي پسرم جواني زورمندي سالمي ، بهترين عيدي براي زنت اين است که عرق نخوري ، تو که ضعيف نيستي که بگم مثل بعضي ها از عرق کمک
مي گيري جواني ، يکسال بيشتر هم نيست که داماد شدي.
تعجب کردم يعني چه؟ من کي لب به عرق زدم؟ کي بهتان زده؟ کي پشت سر گويي کرده؟ گفتم:
_ ولي اقا رسول من درتمام عمرم لب به عرق نزدم ، کي نمامي کرده است
نگاه سرزنش اميزي به من کرد و گفت:
_ کسي نمامي نکرده بوي مشروب از ده قدمي تو به مشام ميرسد.
_ بوي مشروب؟ تعجب کردم توي کف دستم پوف کردم که ببينم بوي مشروب مي دهد که دستهايم... خنده ام گرفت ،سرم را تکان دادم اما خيلي خوشحال بودم
_ آقا رسول بوي لاک الکل است، قاب را درست کردم منتها آن را گذاشتم توي افتاب بويش پريد، اما دستهاي من هنوز بو مي دهد دستهايم را بو کرد شرمنده شد اما چشم هايش حالت سرزنش را از دست داد تبديل به نگاه پوزش شد
_ رحيم مرا ببخش کم مانده بود بروي و من اين گناه را به گردن بگيرم ، خدا را شکر که من اشتباه کردم خيلي ناراحت شده بودم ، پسرم از من به تو نصيحت هرگز لب به عرق نزن، ان داستان را ميداني که شيطان با يک جوان چه کرد؟
نه نميدانستم و خيلي علاقمند بودم که بشنوم اقا رسول نشست و به من هم تکليف کرد که بيشينم
_ يه خرده بشين تا برايت تعريف کنم ، امر به معروف نهي از منکر، ثواب دارد ، درس است، حيف همه را به شعر نمي دانم والا حلاوتش بيشتر است، خلاصه مي کنم:
ابليسي به شبي رفت به بالين جواني ، گفت مجبوري يکي از اين سه کار را که مي گويم انجام بدهي يا پدرت را بکش يا با مادرت بخوابي يک ليوان شراب بخور، پسر جوان ديد که از همه اسان تر و بهتر همين سومي است، گفت همين شراب را مي خورم ، خورد و مست شد هم پدر را کشت هم با مادر زنا کرد...پس بدان که ام الخثائث است، مست که شدي قبح از بين مي رود ، چون عقلت از کار مي افتد و ميکني انچه نبايد بکني و وقتي که مستي از سرت پريد مي بيني که کار از کار گذشته و پشيماني سود ندارد

دو روز مانده بود به عيد چهارشنبه سوري بود خدا را شکر همه ي کارها را تمام کرده و تحويل داده بودم اين دو روز را بايد توي خانه بمانم و خانه تکاني بکنم.
محبوب ديگر نازش خريدار داشت حامله بود ويار داشت هي استفراغ مي کرد نازک نارنجي شده بود اعصابش داغون بود و من همه و همه را تحمل مي کردم به اين انديشه که بچه ي مان را در کنار دلش مي پرورد و زحمتي متحمل مي شود که از من هيچ کاري ساخته نيست.
همه جا را جاور کردم حوض را خالي کردم از آب انبار پرش کردم به نوبت آبمان کم مانده بود اين دفعه فقط انبار را پر مي کنم حياط را جارو کردم باغچه را بيل زدم محبوب انشاالله براي هواخوري هم که شده توي حياط مي آيد و سبزي مي کارد چهار تا گل مي کارد مطبخ را که فکر مي کنم از روز اول که آمديم جارو به خود نديده بود تميز کردم
شيشه ها را پاک کردم محترم خانم ملافه ها را شسته بود با محبوب کمک کردم آنها را هم دوختيم وشب عيد رسيد.

محبوبه سفره ي هفت سين چيده بود طفلک با هر چه که داشتيم يک چيزي درست کرده بود اما دل من گرفته بود.
بياد مادرم بودم که بعد از سالهاي سال که بپاي من خودش را پير کرد و شوهر نکرد حالا تنهاي تنها نشسته و نمي دانم او هم هفت سين چيده يا نه.
همه ساله با همان نداري مان سنت ها را حفظ مي کرد يک کيلو گندم مي خريد هم سبزه سبز مي کرد هم سمنو مي پخت هم براي شب عيد گندم و نخود پخته که تويش چند تکه گوشت مي انداخت مي پخت و چقدر خوشمزه مي شد. سر سفره ي هفت سين سير و سيب قرمز مي گذاشت پنج تا سکه ي ده شاهي داشتيم که همه ساله همان ها را مي آورد و لاي قران مي گذاشت از توي قران بر مي داشتيم و ته کيسه مي کرديم تا سال ديگر خرجش نمي کرديم و باز هم موقع تحويل سال دوباره لاي قران مي گذاشت ته سبزه را پنبه پر مي کرد انگاري سبزه ها از توي برف بيرون زده اند.
سنجدها را با نخ و سوزن روي يک شاخه ي درخت مي دوخت و مثل گل جلوي آئينه مي گذاشت توي يک بشقاب دو بوته سير مي گذاشت و مي گفت پدر بزرگش هميشه به سير ثوم مي گفت و مثل نان مقدس اش مي داشت يک بوته سير را همه روزه تا سيزده سال حبه حبه با غذا هر چه که بود مي خورديم و مي گفت تا اخر سال سلامتي مي آورد و خدا را شکر سلامت هم بوديم.

حالا مادر چه مي کند؟ دلم مي خواست محبوبه لااقل شب عيد را اظهار تمايل مي کرد که مادرم با ما باشد اما او هيچ نگفت و من هم فکر کردم حالا که محبوبه حامله شده کدورت و دلخوري اي که بين و او و پدر و مادرش بوجود آمده از بين برود و سر تحويل سال يا بيايند يا کالسکه را بفرستند دنبال ما که برويم و پهلوي آنها باشيم بالاخره پدر کشتگي که نداشتيم چطوري مي شد دخترشان بغل من باشد اما خودشان چشم ديدن مرا نداشته باشند؟
نگاهم به نگاه محبوبه تلاقي کرد او هم مغموم بود او هم متفکر بود او هم دلتنگ بود دلم براي او هم مي سوخت ما هردو عزيزانمان را از دست داده بوديم اما عزيز من خيلي تنهاتر از همه آنها بود حالا حتما گريه اش گرفته غصه مي خورد بياد بيست سال گذشته افتاده که در آغوشش بزرگم کرد و حالا من اينجام و اون آنجا.
محبوبه را نگاه کردم عزيز من عشق من مونس تازه ي من دختري که بخاطرش مادرم را تنها گذاشته ام دل به او بسته ام و کنارش هستم.
_ مي خواهم موقع تحويل سال نگاهم به روي تو باشد .
خنده ي کمرنگي بر لبانش نقش بست انتظار داشتم مثل هميشه بطرفم بخزد خودش را توي بغلم بيندازد ولي تکان نخورد حرکت نکند....
صداي شليک توپ تحويل سال آمد از سقاخانه صداي نقاره بلند شد سال تحويل شد محبوبه بلند شد و رفت توي اطاق کوچک جعبه اي آورد و به من داد:
_ عيدي توست .
باز کردم، به به يک ساعت با زنجير طلا خيلي خوشگل بود، اما آخه کي تا به حال ديده نجار ساعت طلا توي جيب جليقه اش بگذارد؟ اگر يک ساعت معمولي بود خوشحال تر مي شدم ولي خنديدم طفلک ذوق داشت پول ها را براي خريد اين کنار مي گذاشت قابي را که ساخته بودم به او دادم برگ سبزي است تحفه ي درويش گرفت خوشحال شد و صورتم را بوسيد انگاري مي خواست در آغوشش بگيرم و....
_ رحيم جان برويم ديدن مادرت؟
_ نه لازم نيست او خودش به اينجا مي آيد.
_ آخر بد است مادر توست جسارت مي شود
_ نه بد نيست خودش اين طور راحت تر است.
توي دلم گفتم بد اينست که شش ماه است يک کلام نگفتي برويم خانه ي مادرت امشب يک لب تکان ندادي که مادرت تنهاست برو بيار اينجا حالا مي خواهي بروي کجا؟
شب شد شب عيد اولين شب عيد زندگيمان محبوبه رفت توي اطاق کوچک و منهم در تالار ماندم فکر کرده بودم امشب مي آيد پيش من يا من ميروم توي آن اطاق اما او حرفي ند.
_ رحيم...رحيم جان .
خوشحال شدم پريدم توي اطاقش سر از پا نمي شناختم.
_ رحيم اين قاب را بزن روي ديوار.
قابي را که برايش داده بودم توي دستش داشت.
_ خواندي؟
_ آره .
توي چشم هايش نگاه کردم انگار نه انگار داشت روي ديوار دنبال جاي مناسب مي گشت.
روز عيد بعد از ناهار مادرم آمد.
يک قواره چادر براي محبوب عيدي آورده بود، الهي من فدايش شوم از همان خرجي کمي که بهش مي دادم قناعت کرده و اين را خريده بود.
_ به به دست شما درد نکن ،چه با سليقه! اتفاقا چقدر هم پارچه نياز داشتم
يک زخم زباني هم به من زد. يعني چيزي را که لازم دارد من نمي خرم.
تازه با مادر صحبت مان گل کرده بود که در زد و سر و کله ي دايه خانم پيدا شد ، محبوبه انگاري مادرش را ديده چنان دايه را بغل کرد و بوسيد که صادقانه بگوييم من به شدت حسادت کردم.
بعد هم با اشاره ي چشم و ابرو من را برد اتاق کوچک سه تومان به من داد و گفت رحيم جان اين را به دايه هديه بده.
ميدانستم که منظورش فقط هديه دادن به دايه نيست مي خواهد من و مادر را بکوبد. گفتم:
_ اي همه؟ ...
سه تومان پول کمي نبود درست است که پول پدرش بود اما حساب دستش نبود تازه پدرش روزي يک تومان براي ما کمک خرجي مي دادپول سه روز بود.
_ آره ، محض رضاي خاطر من
_ آخر مگر چه خبر است؟
_ تو را به خدا يواش حرف بزن ، صدايت را مي شنوند ، به خاطر من بده.
خب ، پول را دادم به دايه خانم
اگر عيدي دادن رسم است که هست و من بايد حتي به دايه هم عيدي مي دادم پس چطور شد که اولين عيدمان بود و يک چوب کبريت هم پدر و مادرش برايمان عيدي نفرستاند؟ فرق آنها با آن همه ثروتي که داشتند با آن هايي که اصلا هيچي نداشتند چه بود؟
بيچاره مادر من ، از نان و خورشتش بريده بود ، و پول جمع کرده بود لااقل يک قواره پارچه براي محبوب آورد ، من از اول ازدواجمان يک هل پوچ از اين ها نديدم، درست است کت و شلواري که مي پوشم ، کفش هايم را آن ها خريده اند ،نه من ، من توي لباس خودم راحت تر بودم لباس سنتي مملکت خودمان بود ايراني بود.
دلم براي مادرم سوخت وقتي مي رفت همراهش رفتم ، براي برنج و روغن خريدم يک جعبه شيريني خريدم ، قند و شکر خريدم ،خرما و گردو خريدم ، بردم خانه اش ، سرک کشيدم خبري از سفره هفت سين نبود خبر از سنجد و سمنو نبود.
_ مادر سمنو نپختي؟
_ نه رحيم حوصله نداشتم ، اگر مي پختم سهم شما را نمي آوردم ؟چه سوالي !
_ چرا نپختي؟ گندم نداشتي؟
_ نه پسر حالش را نداشتم يک کيلو گندم که قيمتي ندارد .
دعايم کرد ، چيزهايي را که خريده بودم جا به جا مي کرد و دعايم مي کرد.
_ الهي به پيري برسي الهي هميشه با زن و بچه ات خوش باشي الهي هميشه دلخوش باشيد. انشالله زنت پسر بياره. چه فرقي مي کند مادر اتفاقا من دختر بيشتر دوست دارم .
_ پسر عصاي پيري است دختر مال مردم است مي آيند و مي برند ، باز پسر کمک پدر و مادر است من اگر تو را نداشتم چه مي کردم؟
توي دلم گفتم بيچاره مني ،اگر من نبودم زندگيت بهتر از حالا بود لااقل حالا تنها نبودي.
_ تو همه چيز من هستي در را که باز مي کنم تو را مي بينم انگاري تمام دنيا را به من مي دهند.پسر جان خدا از تو راضي باشد من از زمين تا آسمان از تو راضيم.

وقتي وارد خانه شدم محبوبه کنار باغچه نشسته بود داشت استفراغ مي کرد ، خدايا چقدر استفراغ چقدر ويار ، آخه اين زن هايي که ده دوازده تا بچه مي آورند ده دوازده بار اين همه مصيبت مي کشند؟ با اين حال و روزگار چه مي کنند؟
دستش را گرفتم بلندش کردم و بردمش توي اتاق، توي اتاق کوچک و رختخوابش را پهن کردم و گفتم دراز بکش حالت جا بيايد ، نوازشش کردم ، موهاي سرش را صاف کردم ، دست هايش را توي دستم گرفتم.
_ نه رحيم نبايد اينجا بخوابي ، برو جايت را توي تالار بينداز .
فکر کردم ناز مي کند ، بازار گرمي مي کند، عشوه مي آيد با ز هم نوازشش کردم خودم را به نشنيدن زدم مثل اينکه همان آدم بي حال نبود، بغلش کردم آوردم بالا ، مثل ترقه از جايش بلند شد و رفت جلوي طاقچه جعبه آرايشش را  باز کرد يک قوطي در آورد و به طرفم دراز کرد.
_ اين ديگر چيست؟
_هيچ بمال به دستت پوستت نرم مي شود-.
_لابد از پوست من هم حالت به هم مي خورد ، حالا ديگر بايد مثل زن ها از اين جور چيزها بمالم؟
_نه به خدا، ولي اينکه فقط مال زن ها نيست...خب دستت نرم مي شود ، خودت راحت مي شوي آقاجانم هم از اين چيزها مي ماليد ،آنقدر دستشان نرم بود که نگو جوان ها هم مي مالند همه استفاده مي کنند ، منصور...
پس اين محبوبه ي مستوره دستهاي منصور را هم امتحان کرده بود والا از کجا مي داند که نرم بود؟ آتش غيرتم زبانه کشيد قوطي را به گوشه اي پرتاب کردم و از جايم بلند شدم:
چرا بهانه ميگيري محبوبه؟ من از اين چيزها نمي مالم ، اگر تو هم خوشت نمي آيد ، ديگر به تو دست نمي زنم،کفش هايم را پوشيدم و در کوچه را به طوري که صدايش را بشنود بهم زدم و بيرون رفتم .


ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره