داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و چهارم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت چهل و چهارم:
من نمي توانم بفهمم چه جوري است که زنها مي گويند شوهرمان را دوست داريم اما چشم ديدن مادرش را نداريم آخه همچو چيزي مي شود؟ والله من خانوم خانوما را بي آنکه ببينم صرفا به خاطر اينکه مادر محبوب است دوست دارم با وجود اينکه محل سگ به من نگذاشتند اما اگر روزي پا در خانه ي ما بگذارند زير پايشان خاک مي شوم .اين دايه خانم با اين هن و هن اش با وجود اينکه فضولتا توي زندگي ما مداخله مي کند و خودش را يک سر و گردن بالاتر از مادر من تصور مي کند من به احترام شيري که به محبوبه داده تحمل اش مي کنم وقتي مياد با روي باز پيشوازش مي کنم
آخه مادر من يعني بدتر از اوست؟ بفرض اگر بجاي مادرم کلفت هم مي آورديم بي حرف نبود هزار تا ناز و نوز داشت ممکن بود غرغرو باشد کار بلد نباشد دزد باشد هزار درد بيدرمان ديگر داشته باشد. بالاخره هر چه هست مادر من است اگر گاهي حرفي هم مي زند تحمل اش آسان تر است اما واقعا کار من خيلي مشکل بود مجبور بودم پيش مادر از محبوب طرفداري نکنم و پيش محبوب مادر را
سرزنش کنم .اگر اينجور نمي کردم الم شنگه اي بر پا مي شد که دودش باز هم به چشم من مي رفت .ظهر که رفتم خانه ديدم دايه آمده پول آورده و محبوب مثل هميشه روي طاقچه گذاشته بود من هر چه مي آوردم و هر چه محبوب داشت همه را توي صندوقچه اي ميگذاشتم و درش را مي بستم کليدش هميشه پهلوي محبوب بود .پول را برداشتم که بگذارم سرجايش دو تومان کم بود از سي توامن دو تومان کم زود بچشم مي خورد رفتم پهلوي محبوبه پرسيدم : اين پول که کم است نکند باز به دايه دادي؟ و خنديدم چون دايه خوب اين دختره را گير آورده بود .
_ گفت :نه به مادرت .
_ به چه مناسبت؟
_ تو را به خدا حرفي نزن رحيم آخر توي خانه ي ما زحمت مي کشند بچه داري مي کنند پخت و پز مي کنند تو را به خدا حرفي نزني ها بد است .اين حقه بازي و ريا کاري زنانه داشت در من
هم اثر مي کرد داشتم خاله خان باجي مي شدم پيش زدم که پس نيفتم اين دختره ي يک وجبي با دوتومان دادن مي خواست مادرم را حسابي تا سر حد کلفتي پايين بياورد .
_ خوب بکند وظيفه اش است مي خواستي بنشيند و من و تو بادش بزنيم؟ خانه ي مفت شام و ناهار مفت بايد کلاهش را بالا بيندازد که ديگر سر پيري تنها هم نمي رود.
خواستم گفته باشم که مادرم بيکار و بيعار نمي گشت کار داشت زندگي داشت در آمد داشت هنر داشت مثل زنهاي خانواده ي او مفت خور نبود که همه اش نشسته اند بزک دوزک مي کنند .طفلک مادر کرسي را مرتب کرده بود آتش خوبي درست کرده بود کرسي دم دم بود خسته بودم رفتم زير کرسي الهي مادر خدا مرا بي تو نکند هر ادائي هم که داشته باشي در برابر مراحم ات هيچ است من که اينهمه ادا اطوار محبوبه را تحمل ميکنم آخرش هيچ به هيچي....تو هم ادا در بياور تو هم ناز کن خودم خريدارش هستم کرسي گرم حسابي چسبيد کم مانده بود خوابم ببرد حيف که بايد دل مي کندم بايد مي رفتم دکان خوش به حال محبوبه توي اطاق گرم زير کرسي پهلوي بچه همه ي کارها را هم که مادر مي کند کيف کن محبوبه کيف کن ما رفتيم .زندگي کج دار و مريزمان جريان داشت
الماس نشست الماس چهار دست و پا راه رفت کم کم بلند شد دندان در آورد راه افتاد و ما هر روز با هر پيشرفتي که او مي کرد دلخوش بوديم از خنده اش شاد مي شديم وقتي گريه مي کرد دلتنگ مي شديم مادر تمام حواس اش به الماس بود مجموعه اي از بچه هاي از دست رفته اش و شوهر به خاک خفته اش بود از صبح تا غروب مواظب بچه بود بچه هم او را مي خواست بچه که حاليش نبود کي به کيه؟ جذب محبت شده بود آنقدر که مادربرزگش را دوست داشت مادرش را محل نمي گذاشت اين ها از خانه ي پدري اينجوري عادت کرده بودند مگر خودش را دايه بزرگ نکرده بود؟
مگر چند سال است مادرش را سراغ اش را نگرفته؟ محبتي که دايه خانم به او دارد و متقابلا او نسبت به دايه خانم دارد هزار برابر مادر اصلي اش است .با پسرش هم همان رفتاري را مي کرد که با خودش کرده بودند در نتيجه در نظر الماس او در درجه ي دوم قرار داشت اصل مادر من بود و محبوبه بجاي اينکه عيب و علت را در وجود خود بجويد با مادرم دشمني مي کرد فکر مي کرد مادرم مخصوصا بچه را از او دور مي کند که چه بکند؟ بچه جز زحمت کار ديگري نداشت .مصيبت ما وقتي شروع شد که الماس زبان باز کرد اولين کلمه اي که ميگفت دده بود نه خوشم مي آمد دده ترکي بود يعني پدر و اين بچه گويا ترک بودن را از پدر من به ارث برده بود تا مدت زيادي فقط همين کلمه را مي گفت و هربار که مي گفت مادرش اخم مي کرد حسودي مي کرد من خنده ام مي گرفت آخه چه بکنم؟ اين بچه خودش زبان باز کرده نه کار من است که اصلا حوصله ي سر به سر گذاشتن باهاش را نداشتم نه کار مادرم اصلا توي خانه کسي اين کلمه را نمي گفت تا او ياد بگيرد طبيعتا ياد گرفته بود .
اما من گاهي مادر را ننه صدا ميکردم و مادرم هم با وجود اينکه اسم الماس را خودش گذاشته بود اما نمي دانم تعمدا يا کاملا خالي از ذهن اغلب بچه را ننه صدا مي کرد .دومين کلمه اي که الماس ياد گرفت ننه بود و چقدر شيرين ننه مي گفت نانا ميگفت يواش يواش شد ننه بچه هم به مادرش ننه ميگفت هم به مادربزرگش اما محبوبه لج ميکرد ناراحت مي شد اخم ميکرد سر بچه داد مي زد.
شبها توي اطاق دور هم مي نشستيم هرکس به کاري مشغول بوديم من مشق خط ميکردم و محبوبه گلدوزي مي کرد مادر هم نخود و لوبيا مي آورد پاک ميکرد الماس هم بين ما سه تا در رفت و آمد بود پيش من مي آمد قلم ام را مي خواست" دده بده "دستش را مي گرفتن با قلم روي کاغذ خط خطي مي کرد وقتي خسته مي شد قلم را ول مي کرد مي رفت سراغ مادرم نخود مي خواست لوبيا مي خواست .
_ ننه نخوري ها خامه بايد بپزم به به بشه بعد بخوري خب؟ خب نه خب نمي گفت خاب مي گفت و ما مي خنديديم .مي رفت طرف محبوبه سوزنش را مي خواست و مي گفت : ننه بده .سرش داد مي کشيد : باز گفتي ننه؟ درست حرف بزن تا بدهم . بچه طفل معصوم مي زد زير گريه مادرم با رنجش ميگفت : وا چه اداها؟ تا بچه طرفش مي رود او را مي چزاند اشکش را در مي آورد بيا ننه بيا بغل خودم .
الماس قهر مي کرد و مي دويد بغل مادرم مي گفتم : خوبه ديگر تو هم روغن داغش را زياد نکن هي! بچه !اين دلش مي خواد بگوئي خانم جان تو هم بايد بگويي خانم جان خلاصمان کني هي ننه ننه مي کني تخم سگ! البته مي دانستم که زور مي گويم براي بچه گفتن خانم جان خيلي مشکل بود اصلا هيچکس پهلوي او اين کلمه را نمي گفت تا او ياد بگيرد تازه خانم جانش چه گلي به سرش زده بود که مي خواست خاطره اش جاودان بماند باز صد رحمت به ننه من که مثل پروانه دور سر اين بچه مي گشت از صبح تا غروب الماس دور و بر مادر مي پلکيد انگاري مادر واقعي اش همو بود که بود محبوبه روز بروز بدعنق تر مي شد تمام هوش و حواس اش متوجه آمدن دايه خانم بود مي نشستند
پچ پچ مي کردند و بعد که او مي رفت حالي به حالي مي شد اينقدر ديگه از خانه ما باغ ما اطاق پنج دري و پرده هاي پولک دوزي قالي و گل و گلدان و مبل هاي سنگين سرخ و ميزهاي بلند عسلي شان مي گفت که حوصله ما سر مي رفت انگاري نخورده بود نديده بود والله من و مادر واقعا نخورده بوديم اما هيچوقت به زبان نياورديم اين وقت و بي وقت از روغن کرمانشاهي پلو زعفراني دوغ و شربت آلبالوي خانه شان مي گفت و کلافه مان مي کرد من دوست نداشتم الماس فيس و افاده داشته باشد نمي خواستم فردا که بزرگ شد پز پدربزرگ و مادربزرگ نديده و نشاخته اش باد توي دماغش بيندازد دوست داشتم مثل خودم خاکي باشد با نداريمان بسازد و شکرگزار باشد بالاخره مادر مرا هرطوري که بود جوري تربيت کرد و بزرگ کرد که مقبول محبوبه خانم اشراف زاده شدم آن هم نه من بدنبالش رفته باشم او به دنبالم آمد او شکارم کرد او گرفتارم کرد آنها هرچه بودند باشند بالاخره تمام هارت و پورت شان بقول خودشان دختر عزيز دردانه شان را نتوانستند خوب تربيت کنند و ناخلف از آب در آمد حالا گرفتارش شده اند.
دلم مي خواست پسرم را مادرم تربيت کند نه زنم حتي مادر وقتي از دستش عصباني مي شد به او پدرسوخته مي گفت حتي وقتي نازش مي داد همين کلمه را مي گفت خودم هم مي گفتم و الماس ياد گرفته بود و چقدر شيرين اين کلمه را تکرار مي کرد و من لذت مي بردم اما محبوبه ناراحت مي شد عزيزم اين حرف ها بد است ديگر نزني ها اگر يک دفعه ديگر حرف بد بزني کتکت مي زنم کتک تنها وسيله تربيت اي .بود مگر خودش را با کتک بزرگ نکرده بودند همان راه را براي پسرم در پيش گرفته بود ومن و مادر نمي پسنديديم در رفتارش با ما جبهه مي گرفت از بالا نگاه مي کرد او بالا دست بود ما زير دست من منه قربان منم بزبزها دو شاخ دارم به هوا حکايت غريبي بود خون مي خوردم و دم بر نمي آوردم
چه کسي بايد به اين دختر حالي مي کرد که تو ديگر دختر بصير الملک نيستي زن رحيم نجاري مادر بچه اش هستي فراموش کن آن الاف الوف را ول کن پياده شو با ما بيا سرت را پايين بياور زندگي کن زندگي را براي ما و خودت تلخ نکن اينقدر کناره نگير خاکي باش همه ما را خدا خلق کرده همه ما خاکيم همه ما خاک مي شويم آخه چقدر پز چقدر فيس و افاده چقدر ناز و ادا روز بروز نسبت بهم بيگانه تر مي شديم ديگر زبان همديگر را نمي فهميديم رحيم جان در نظر او سقوط کرده بود حرف که ميزد مثل جاهل ها بود راه که مي رفت مثل لوطي ها بود نشستنش مثل داش ها بود منهم لج ام مي گرفت گاهي مخصوصا اداي داش مشدي ها را در مي آوردم پاشنه هاي کفش را مي خواباندم گشاد گشاد راه مي رفتم تا حسابي کيف کند ننه دلم هواي کله پاچه کرده فردا بخوريم
آره ننه پول بده برايت بگيرم از آنجايي که محبوبه با همه چيز مخالفت مي کرد و به همه چيز هم مداخله مي کرد گفت واي خانم چه کار مشکلي است تميز کردنش که خيلي سخت است ول کنيد توي دلم گفتم به تو چه مگر تو بايد پاک کني اصلا کي نظر ترا خواست که مي فرمايي ول کنيد گفتم ننه ام که خودش نمي پزد صبح مي رود از بازار مي خرد روز بعد جمعه بود ساعت نه از خواب بيدار شدم مادر صبح زود رفته بود کله و پاچه را خريده بود نان سنگک خشخاشي هم خريده بود کله پاچه را گرم نگه داشته بود که بلند شويم
محبوبه خانم که متوجه شد محل اش نکرديم از خجالت بلند شد دو تا ظرف چيني که جهيزيه اش بود و گويا براي توي صندوق گذاشتن آورده بود چون در عرض اين چند سال من نديده بودمشان ظرفها را برداشت رفت به مطبخ که مثلا کله پاچه را توي آنها بکشد مادر همه را توي سيني مسي کشيده بود و آورد گويا کله پاچه را معمولا توي ظرف مسي مي کشند که دير سرد مي شود به به سنگک و ترشي و کله پاچه مدتها بود به اين خوشمزگي کله پاچه نخورده بودم
مادر قبل از اينکه خودش بخورد يک لقمه کوچک درست کرد و گفت الماس جان بيا کله پاجه بخور جان بگيري ببين چه خوشمزه است الماس تازه از خواب بلند شده بود خمار بود با گريه دست مادر را پس زد مادر براي اينکه بچه را سر شوق بياورد لقمه را گذاشت دهان خودش و گفت نخور بهتر خودم مي خورم تو نمي خوري محبوب؟
نه ميل ندارم خنديدم و با تقليد از مادر گفتم چه بهتر خودم مي خورم من هم منظورم اين بود که مزه بياورم و بيايد بخورد اما مثل اينکه ملکه چين نشسته و دارد به غلامان خودش نظاره مي کند چنان به کله پاچه نگاه مي کرد که انگاري لاشه سگ است و ما لاشخوريم که داريم آنرا مي خوريم محبوبه سکوت کرده بود اما خوب اخلاقش توي دستم آمده بود مي دانستم دارد نقشه مي کشد يک کاري مي خواهد بکند يک حرفي بزند از آقاجان اش از باغ شيميران عمو جانش از انگشتري برليان خاله جان اش بالاخره يک چيزهايي توي دلش مرتب مي کرد قيافه اش داد مي زد که دارد نقشه مي کشد چشمهايش دو دو مي کرد.
- رحيم جان بالاخره چه تصميمي گرفته اي؟
_ چه تصميمي راجع به چي مگر وضع کارت خوب نيست از دکان راضي نيستي چرا چطور مگر خوب قرار بود شاگرد بگيري قرار بود بروي تو نظام نمي خواهي بروي يک سر و گوشي آب بدهي اوهوم مي روم يک روزي مي روم فهميده بودم دارد حرف هايي رديف ميکند اين زن هر چه سنش ميره بالا عقلش کمتر مي شود آخه مردي که هم زن دارد هم بچه دارد هم کفيل مادرش است نظام مي رود آقا مي بخشد غلام نمي بخشد آن روز کي است رحيم هر کاري وقتي دارد تا جوان هستي بايد بروي مي گويند درس خواندن دارد خوب پس چرا زودتر نمي جنبي حسابي خلق ام را تنگ کرد همان کاري که تصميم گرفته بود بکند
عصباني شدم مي گذاري يک لقمه بخوريم يا مي خواهي زهر مارمان کني
محبوبه مادرم براي اينکه موضوع را عوض کند از سر صبحانه بلند شد و رفت نشست پاي سماور ول کن محبوبه جان کله پاچه که نخوردي بيا اقلا چاي بخور با غيظ گفت نمي خواهم و از جا بلند شد به اطاق کوچک رفت و در بين دو اطاق را محکم به هم زد وا اين چشه چرا همچين مي کند گفتم ولش کن ننه چاي بريز لابد دلش از جاي ديگر پر است طفلي الماس هاج و واج نگاه مي کرد وقتي مادرش گذاشتش روي زمين و رفت زد زير گريه ننه بيا بغل خودم مادرت باز امروز از روي دنده چپ بلند شده طفل معصوم خدا عاقبت ترا بخير کند بچه خودش را انداخت بغل مادرم و ساکت شد
دلش از جاي ديگر پر است سر من خالي مي کند مادر هم مثل محبوبه از اينکه من با محبوبه يکي بدو مي کردم راضي مي شد گفتم کسي با تو کار نداشت باز نخود هر آش مي شي وا تو ديگه چرا همه کاسه کوزه ها براي من بود ميگي دلخور هم نشم چشمت کور خود کرده اي خود کرده را تدبير نيست چه کرده ام زن گرفتم معصيت است کار بدي کردم حلالش کردم عشق و عاشقي آخر عاقبت ندارد مي بيني که تو آبش را زياد نکن حرف هاي صد سال پيش را جلو نيار من لال مي شوم آهان نگاهم به نگاه معصوم الماس افتاد چشمهاي خمارش هنوز از گريه و خواب پر بود خونم به جوش آمد خدايا اين بچه چه گناهي دارد اين بچه همه را دوست دارد او کينه بدل ندارد حالا توي دل کوچک اش چه مي گذرد چه فکر مي کند چه ميخواهد بگويد که نمي تواند چه مي خواهد بکند که
قادر نيست خدايا ما لياقت داشتن اين بچه را نداشتيم بچه به اين خوشگلي به اين نازنيني پسرم با داشتن پدر و مادر بدبخت تر از من يتيم شده آن مادر که همه اش بفکر خودش است اين هم من که همه اش بفکر الله اکبر الله اکبر از جا بلند شدم مغزم سوت مي کشيد جوش آورده بودم پيراهن ام را پوشيدم کمي قدم زدم شلوار و جليقه ام را پوشيدم بايد بروم بيرون مثلا که امروز روز تعطيل من گردن شکسته است مني که هيچ وقت جمعه ها دوست ندارم پايم را از خانه بيرون بگذارم اما اينجا خانه نيست جهنم شده دارد آتش مي گيرد بروم يه خرده توي کوچه ها قدم
بزنم حالم جا بياد هوا بخورم اصلا بروم دکان کار بکنم باز در دکان آرام ترم کسي نيست که سر به سرم بگذارد
گوشه دنجي است دنبال کت ام گشتم توي اطاق کوچک مانده بود استغفرالله چه بکنم بروم بردارم يا بدون کت بروم حالا از پنجره نگاه مي کند اين هم حرف تازه اي مي شود اتفاقا بدون کت خيلي جوانتر ديده مي شوم اگر خوشگلتر شوم هزار فکر بيراه ديگر مي کند خدايا اين زن چرا اينقدر شکاک است آخر عشق و عاشقي باشد حسادت اين دارد به زندگي خودش و من آتش مي زند فکر کرده بودم چفت در را از پشت زده يک لگد به در زده نزذه بود لنگه هاي در بشدت باز شدند و به ديوار خوردند جلوي پنجره ايستاده بود برگشت فهميده بود دنبال کتم آمده ام به کت ام که روي ميخ آويزان بود نگاه کرد
_ تو چته؟
جابجا شد يک کلام حرف نزد چرا چيزي نخوردي دلم نخواست دلت نخواست يا عارت آمد اين اداها چيست که از خودت در مي آوري ما نبايد بفهميم نمي فهمي نمي فهمي که من خسته شدم که اين زندگي نيست که زندگي فقط کله پاچه خوردن و خوابيدن نيست که عمرت به باد مي رود و باز تنبلي مي کني نمي خواهي يک کار درست و حسابي بگيري به فکر اين بچه نيستي کي بايد او را تربيت کند به همين زندگي حقيرانه راضي هستي؟ با دست به اطاق و حياط اشاره کرد وسط چهارچوب در ايستاده بودم دستم را گذاشتم روي چهارچوب و گفتم چرا نمي گذاري آدم توي خانه خودش راحت باشد چه از جانم مي خواهي چرا بهانه مي گيري بچه يک ساله ادب مي خواهد معلم مي خواهد من که نمي فهمم تو چه مي گويي درست حرف بزن ببينم ته دلت چيست؟
من همينم که هستم مگر از اول مرا نديدي من که دنبالت نيامده بودم آمده بودم آمدي ديدي پسنديدي با دست زدم به سينه ام تو زن من شدي من رحيم نجار چه از جانم مي خواهي ؟ اول همه چيزم خوب بود، يقه ي بازم، دست زبرم ، موي اشفته ام، لباده ام ، قبايم، گيوه ام، حالا چطور شدکه يک دفعه همه چيزم اخ شده ؟ من همان نبودم که: حال دل گفتنم باتو هوس است؟ مادرم هم گويي از اين که اسرار مگو را فاش مي شنود سرکيف بود صداي خنده ي توام با مسخره اش را از پشت سر شنيدم ، ديگه حسابي ديوانه شدم ، محبوبه هم گويا شنيد گفت : رحيم رحيم مي فهمي چه
مي گويي ؟ بس کن نميفهميدم ، ديوانه ام کرده بودند، دوتا زن، بجانم افتاده بودند ،من داشتم خرد مي شدم ، گفتم : حالا چپ ميرم راست ميام دستور مي دهي ، رحيم جان اين را بمال به دستت چرب بشود ،نرم بشود، رحيم جان دکمه يقه ات را ببند، سينه ات پيداست خوب نيست، رحيم جان زلفت را شانه کن زير کلاه بماند، موهايت را کوتاه کن، توي قاب غذا بخور، پاشنه ي اورسي هايت را ور بکش، دگمه ي کت ات را ببند، اين کاررا بکن ، ان کاررا نکن، فقط مانده يک دست هم بزکم بکني، روزي ده دفعه به گوشه وکنايه مي پرسي، رحيم نظام نميروي ؟ پس کي ميروي؟ پس چطور شد؟مگر روزي که من تو را ديدم نظامي بودم ،کي به تو گفتم توي نظام مي روم ؟ با عصبانيت گفت: نگفتي ؟پشت ديوار باغ نگفتي؟ خوب تو پشت ديوار باغ خر منو گرفته بودي که ميروي توي نظام يا نه ؟من هم براي دلخوشي تو يک غلطي کردم و بدهکار شدم...
راست ميگفت من الاغ خودم تو دهنش انداخته بودم ، از اول هم خودم گفته بودم همان روزها بود که زن اوستا گفته بود که خويشش توي نظام است و مي تواند کاري براي من بکند، من هم هوايم
برداشته بود خودم را توي لباس صاحب منصب ها تپانده بودم ، خوشم آمده بود .
_ يک دفعه صداي فريادش بلند شد : روزي که خانم دستبد و گوشواره ي سر عقد مرا از دست و گوشم درآوردن گفتي مي روم نظام؟ نگفتي بهترش را برايت ميخرم؟ مادرم قاطي ماجرا شد: دپس بگو خانم دلشان هواي طلا وجواهرات کرده ، پاي مرا چرا به ميان مي کشيد؟ ديواري کوتاه تر از ديوار من پيدا نکردي؟ چشمت به اين يک جفت گوشواره ....حالا سرکوفتم ميزني؟
_ بايد ازديوار مردم بالا بروم براي تو طلا بخرم؟ مگر تو نظام النگو و گوشواره ي طلا خيرات ميکنند؟ خسته ام کردي ، ذله شدم ،من دستم را چرب نم يکنم ، پسر عمو جانت بايد دستش را چرب کند من که نان زحمت نکشيده نمي خورم که دستم را چرب کنم! چرب هم کنم فردا همين آش است و همين کاسه، ببين محبوبه ، حرف آخرم را بزنم ، من نظام برو نيستم، خانه ي خاله که نيست؟ درس خواندن دارد، دود چراغ خوردن دارد، خرج دارد ....
_ خرجش را آقاجانم مي دهند
اين قدر پول اقا جانت را به رخ من نکش ، من همينم که هستم ، بهتر از اينم نمي شوم
_ زن گرفته ام شوهر که نکرده ام.......خواهي بخواه نمي خواي نخواه.... تند رفتم خودم فهميدم که تند رفتم، نبايد اين آخرين جمله رو مي گفتم ،اين يعني پايان خط يعني بوي جدايي يعني طلاق ومن هم از طلاق وحشت داشتم بس است ديگر، برو، ديگر نعره نکش ،خودت را بيشتر از اين از چشمم نينداز بيخود عصباني شدم، دست خودم نبود، قيافه ي مظلوم وگريان پسرم هر چه کرد کرد صداي مادرم بلند شد رحيم جان اينقدر حرص نخور مادر، تو که اين غذا زهر مارت شد حالا محبوبه يه چيزي گفت،شما ببخشيد ،خودش پشيمان شده من پشيمان شدم من غلط کردم...مجبوبه با يک خيز آمد طرف دري که من ايستاده بودم فکر کردم با من است اما با مادرم بود خيال مي کنيد نمي شنيدم چطور زير گوشش ورد مي خوانديد؟ حالا که کار به اينجا کشيد خيالتان راحت شد؟
همه ي اين بساط زير سر شماست مادر دو تا دستش را بلند کرد و به سر خود کوبيد خاک بر سر من که اينجا کلفتي ميکنم و هزار جور حرف مفت مي شنوم وجيکم در نمي ايد زير سر من است؟ نه جانم زير سر من نيست، رحيم ديگر از چشم تو افتاده، ديگر از عاشقي فارغ شدي ، ديگر کبکت خروس نمي خواند، ديگر سير شده اي نگذار دهان من باز شود ها !!
مادر باور نکرده بود که محبوبه دست نخورده بود،با وجود اينکه من قسم خوردم که پاک بود، باکره بود اما با شک و ترديد تلقي کرد مي ترسيدم اين حرف را جلو بکشد که آن موقع ديگر واويلا بود داد زدم :ن نه تو صدايت را ببر
اره خفه مي شوم اين هم مزد دستم، بر پدر من لعنت اگر ديگر اينجا بمانم بچه را داد بغل محبوبه، دوان دوان رفت بقچه ي لباس هايش را بست و چادر به سر انداخت، لبه ي چادرش بر زمين کشيده مي شد شيون کنان در را بهم کوبيد و رفت گفتم :حالا خيالت راحت شد؟ همين را مي خواستي؟ بفرما نمي دانستم چه بکنم؟ مادرم کجا رفت؟ فکر کردم حتما مي رود خانه ي انيس خانم، نشستم پهلوي سماور شايد حالا ديگر محبوب بيايد صبحانه بخورد، مادر را که بيرون کرد خيالش راحت مي شود، مي آيد آشتي مي کنيم، زن وشوهر ها گاهي از اين دعواها دارند، بعد آشتي مي کنند
من رشته ي محبت تو پاره مي کنم شايد گره خورد به تو نزديک تر شوم ولي نه اين دعواها مثل ترک هاي کوچکي هستند که ظرفيت حيات را مي شکنند بلور دل را ترک دار مي کنند کدام رشته محبت؟ گره کور؟ نه من هيچ وقت يادم نمي رود زخم زبان هايي که در اين مدت از محبوب شنيده ام، کارهايي که ديده ام نه، چيزي را فراموش نکرده ام ولي چاره چيه؟ بچه داريم الماس مظلوم توي بغل مادرش کز کرده است غصه ي مادر بزرگش را خواهد خورد حسابي با او جور است ..
هرچه صبر کردم نه آمد نه حرکتي از روي آشتي کرد اگر مي آورد بچه را ميداد بغلم دستش را مي گرفتم کنارم مي نشاندم نازش مي دادم آشتي مي کرديم، ولي نيامد اگر صدايم مي کرد با سر به سويش مي دويدم در آغوشش مي گرفتم هم او هم پسرم را هر دو عزيز
من اند هر دو را مي پرستم، اما صدايم نکرد از جايم بلند شدم پايم به قندان گير کرد پراندمش طرف ديگر کتم توي اتاق کوچک بود به بهانه برداشتن کت رفتم انجا شايد کلامي بگويد شايد نگاه سحر انگيزش را به صورتم بدوزد تسليم مي شوم معذرت مي خواهم دست هايش را مي بوسم تا مرا ديد پشت به من کرد کتم را برداشتم عادت داشتم هرچه پول توي جيبم بود روي طاقچه مي گذاشتم انها را برداشتم راه افتادم
ادامه دارد..
قسمت قبل: