داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجاه و یکم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت پنجاه و يکم:
_ رحيم مي گم برو دنبال دايه خانمش بگذار بيايد ببيند چه حال است
_ هر کاري بگي ميکنم جز اين نمي توانم آنجا نمي توانم
_ آخه پسر خدا نکرده زبانم لال
_ زبانت لال که چي مي ميرد چه بکنم بگذار بعدا هر چه با من مي خواهند بکند حالا بنشينم غصه زندگي خودم را بخورم
صداي در بلند شد نا نداشتم بلند شوم ماشالله مادر قدرت مقاومتش بيشتر از من بود بلند شد رفت دم در مدتي طول کشيد تا بيايد هر حرکتي مرا اميدوار مي کرد انشالله يکي از راه برسد خوش خبر باشد انشالله همان کسي که اين بلا را سرش آورده براي احوالپرسي بيايد انشالله پدرش باشد انشالله مادرش باشد
صداي بالا آمدن مادر از پله ها شنيده شد
_ کي بود مادر
_ زن آقا سيد صادق بود همراه مرتضي پسرش دنبال الماس آمده بودند که برود بازي کنند گفت درتان بسته است نگران شديم الماس پيدايش نيست فکر کرديم مريض است
_ چه گفتي
حال و احوال را گفتم دل نگران شد گفت خوبه آقا رحيم بره دنبال دکتر حجت خيلي دکتر خوبيه بالاي شهر نشسته دکتر اعيان اشراف است
واي خدا اين اعيان اشراف دم مرگ هم بايد بالاسر مرده هايمان حاضر شوند اسم دکتر حجت را شنيده بودم مي دانستم آن بالا بالاهاست پيش اش بروي يک عالمه مي گيرد تا چه برسد بيايد توي خانه آن حکيم زپرتي ته کيسه ام را با نسخه اش و کرايه رفت و برگشت اش و حق القدمش بالا آورد اين را چه بکنم
رحيم برو پسرم حالا محبوبه هر غلطي مي کرد به جاي خودش دختر مردم است مادر الماس است زن تست خدا نکرده بعدا پشيمان مي شويم و ندامت ما را مي کشد که اي کاش دکتر حجت را بالاي سرش مي آورديم و نياورديم
ساکت بودم چه بگويم
_ رحيم اين دست و آن دست نکن در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
_ بلند شو شب برو بيار جمعه است حتما توي خانه اش است
_ از کجا معلوم چله تابستان شايد رفته بيرون شهر
_ تو برو اگر نباشه ديگه مصلحت خداست تو سعي ات را کردي
_ آخه مادر
_ چيه آخه ندارد بالاخره بايد دختره بلند شود بيدار شود
_ والله چي بگم چه جوري بگي حرفت را به مادرت بگو خودت هم از پا افتادي رنگ به صورت نداري شب تا صبح چشم روي هم نمي گذاري اينجوري مگر مي تواني بري کار بکني بلند شو بلند شو
مادر آخه از آنجا تا اينجا ميداني کرايه درشکه چند مي شود
_ خب بشود چه بکنم ديگه پيش آمده نبايد پيش مي آمد بي عقلي زنت است خودسري يک دندگي هيچ کس را به حساب نياوردنش است چه بکنيم
_ والله مادر پول ندارم
_ الهي قربان تو بروم بيا بيا مادر چارقدش را باز کرد گوشواره هايش را در آورد داد به من ببر ببر اين ها را برو دنبال دکتر
_ روز جمعه همه جا بسته کجا ببرم بفروشم
پاي پياده به هر جايي که اميدي مي رفت سر زدم هيچکس را پيدا نکردم چه بکنم چه بکنم ميخواستم بروم پيش اوستا از او قرض بگيرم اما رويم نشد مي پرسيد چه شده چه مي گفتم به يک بيگانه راحت تر مي توانم بگويم که زنم سر خود رفته اين کار را کرده اما به آشنا نمي توانستم بگويم تصميم گرفتم بروم پيش دکتر و جريان را بگويم و شايد گوشواره هاي طلا را با خودش معامله کنم در بزرگي با رنگ قهوه اي سوخته تراشکاري عالي درشکه رو در را زدم چند بار بالاخره پيرمردي لنگان لنگان آمد
_ کيه
_ باز کنيد مريض دارم
آقاي دکتر جمعه ها مريض نمي پذيرند
_ دستم به دامنتان زنم دارد از دست مي رود
_ گفتم آقاي دکتر جمعه ها مريض نمي پذيرند
_ شما را قسم مي دهم به خدا از راه دور آمده ام نا اميدم نکنيد
_ صدايي از دور به گوش رسيد به من نشنيدم چي گفت يا پرسيدکه پيرمرد گفت
_ ميگه زنش دارد مي ميرد مدتي سکوت شد و بعد صداي پاي محکمي مثل راه رفتن يک صاحب منصب ارتش به گوش رسيد و در با صداي خشکي رو پاشنه چرخيد و باز شد
آقاي دکتر جلو ايستاده بود و پيرمرد پشت سرش
_ سلام آقاي دکتر دستم به دامنتان زنم دارد از دست مي رود
_ سلام چشه
_ خونريزي آقاي دکتر دو روز خون ميره
_ زاييده
_ نه نزاييده... چه بگويم چطوري بگويم
_ چند ماهه حامله بود پا به ماه بود
_ نه آقاي دکتر تازه بود ويار داشت
_ خانه ات کجاست
_ گفتم از کجا آمده ام و کجا مي خواهم ببرمش
_ اوووه اوووه اين همه راه برو درشکه بيار
دويدم دنبال درشکه تا برگردم کيف به دست توي حياط وسيع اش قدم مي زد وقتي توي درشکه نشست و به پشتي درشکه تکيه داد نگاهي توي صورتم کرد و پرسيد
_ چند وقته عروسي کرده اي چند تا بچه داري
توضيح دادم دست پاچه بودم صدايم مي لرزيد
گفت نگران نباش حالا ديگه نگرانيم فقط محبوبه نبود بلکه نمي دانستم چه جوري موضوع گوشواره ها را باهاش حل کنم آيا قبول مي کند که حق القدم خودش را بردارد و بقيه بهاي گوشواره ها را به من بدهد
محبوبه را معاينه کرد عرق شرم بر پيشاني من نشست جلوي چشم خودم همه جاي زنم را ديد مادر از اطاق بيرون رفت تاب نگاه کردن نداشت اي زن لعنت بر تو که با ما چه کردي با دستش محکم زير شکم محبوبه را فشار داد به اندازه يک کاسه خون ريخت بيرون لخته لخته دکتر سرش را تکان داد دل من فرو ريخت روي طاقچه دواهايي که حکيم قبلي داده بود ديده مي شد
_ بيار ببينم چي خورده
همه را آوردم يکي يکي نگاه کرد دو تا را برداشت گذاشت کنار اين ها را باز هم بخورد نسخه نوشت يک نسخه طولاني تر از قبل تقويت اش بايد بکنيد پدر خودش را در آورده قرص آهن نوشتم بخورد ويتامين نوشتم شربت تقويت نوشتم خودش را با صابون بشويد تا عفوني نشود اين کهنه ها را بعد از شستن با اطوي داغ اطو کنيد حمام مي رود تو خرينه نرود آلوده است تو هم فعلا کاري به کارش نداشته باش دندان روي جگر بذار تحمل کن تا زخم اش خوب شود تو هم بايد تميز باشي تو هم خودت را بشور ديگه بقيه دست خداست اين ها کاريست که از دست ما بر مي آيد يا الله
دلم شروع کرد به تاپ تاپ زدن چه جوري گوشواره ها را پيش بکشم خدا جراتم بده خدايا کمکم بکن
_ آقاي دکتر صدايم لرزيد چه بگويم
برگشت نگاهم کرد
_ خيلي دوستش داري
_ هه من در چه فکرم اين خدا بيامرز در چه فکر است
آقاي دکتر خيلي ببخشيد گوشواره ها را از جيبم در آوردم و جلويش گرفتم نگاهي به گوشواره ها کرد نگاهي توي صورت من انداخت
_ چه کاره اي ؟ نجار .....سرش را تکان داد: خدا نبخشد کسي را که تخم لقي توي دهان اين مردم بيچاره ي اين- مملکت شکست. و رفت هه هه، هر آن کس که دندان دهد نان دهد .دست کرد گوشواره ها را برداشت گذاشت توي جيبش درشکه خبر کن
_ يک ماه از آن ماجرا گذشت ،در طول اين يک ماه نه محبوبه سراغ مرا گرفت و نه من ديگر توي اتاقش قدم گذاشتم ،توي اتاق ديگر همراه مادر صبحانه و شام مي خوردم و همانجا مي خوابيدم . _ مي داني رحيم ؟ نمي خواهم تو زندگيت دخالت کنم ، اما اگر محبوبه پول نداشت اين بلا را سر خودش و ما نمي توانست بياورد، پرس وجو کردم هفتاد هشتاد تومان برايش آب خورده داده ،اگر نداشت بچه تو را نفله نمي کرد
_ پول پدرش است چه بکنم ؟ مگر پدرش دو ماه چقدر مي دهد؟ سي تومان با سي تومان که آن همه سرخاب وسفيد آب، لباس کرپ داشين، پول خياط نميشه داد زياد هم آورد و جمع کرد، هر دفعه دايه مياد ميره اقلکن پنج توماني بهش نميده حساب مادر درست بود من هم هر چه در مي آوردم در اختيار محبوبه بود ،هر وقت پول مي خواستم او با کليدش باز مي کرد و من بر مي داشتم راست مي گفت سه تا حکيم ، در عرض دو روز کلي از من پول گرفتند، آن هم براي يک معاينه ،نمي دانم کدام پدر سگي اين بلا را به سرش آورده چقدر چاپيده چه داده چه گرفته شايد انگشترش را داده شايد گردن بندش را داه ،من گردن شکسته که شوهر نيستم خبر از رفت و آمد زنم داشته باشم ،انگ بي غيرتي به پيشانيم خورده ،زنم رفته و بچه ام را پايين کشيده و نعش اش را پشت در کوچه پيدا کرده ام اين هم مزد اين همه خدمت که برايش کرديم يک دستتان درد نکند نگفت يک ماه است نمي گويد رحيم مرده است يا زنده ،نمي گويم بياد اين اتاق لااقل از آنجا صدايم کند يک بار از مادر پرسيد رحيم چه خاکي توي سرش ميکند ؟ هرچه صبر کردم خبري نشد، اوضاع ماليم افتضاح بود ،اوضاع جسميم هم دل به دريا زدم رفتم اتاق کوچک نه سلامي نه عليکي هيچ نگفت ،با
بي اعتناعي به در چشم دوخته بود، احساس کردم خون در رگ هايم به جوش امده، مغزم سوت کشيد ، مي خواستم برگردم والا ممکن بود منفجر شوم ،جعبه ي پول روي تاقچه بود ،کليد هميشه پهلويش بود ،
_ شايد پولي آن تو باشد من پول لازم دارم اين ماه هنوز دايه نيامده پول ندارم عجب زن بي چشم و رويي است گويا تا بحال از پول پدرش زندگي مي کرديم ، گويا من هميشه دستمزدم را تحويلش نمي دهم ،اصلا من ميدانم با پولي که دايه مي آورد چه مي کند؟ گفتم من پول لازم دارم پول ها را چه کردي؟ خرج کردم خرج آدم کشي ؟ رفتي بچه ي من را انداختي؟ تمام دار وندارمان را به که دادي؟ بگو پيش کي رفته بودي؟ همين که جلوي چه کسي دراز کشيده و خودش را در اختيارش گذاشته بود خودش مسئله بزرگي براي من شده بود ، دلم چرکين بود ، مي خواستم بشناسمش ،بروم ببينم چه جور ادمي است مي ترسيدم فکر بکنم که مرده بوده ..........با دستپاچگي بدون اينکه جواب سوالم را بدهد گفت:
_ هرچه پول داشتم زير چراغ لاله گذاشته ام بردار برو انگار ارث پدرش را مي داد يا من جيره خوارش بودم، پول خودم بود، اما چه پولي؟ همه همه سه تومان سي شاهي زير لاله بود . من هيچ وقت دلواپس امدن نيامدن دايه نبودم ، اصلا توي خانه نبودم که ببينم آمد يا نه، پول هم که به من ارتباط نداشت ،خودش مي گرفت خودش بذل و بخشش مي کرد، اما اين دفعه چون محبوبه ضعيف و لاغر شده بود متوجه برخورد دايه بودم مي خواستم ببينم چه خواهد گفت
اين مي گويد چه غلطي کرده و دايه چه عکس العملي نشان خواهد داد بالاخره ما با مادرش آشنا نشديم فعلا مادر واقعيش همين دايه خانم است ،دلم مي خواست دو کلام نصيحتش مي کرد مي گفت که کارهايش همه غلط است آن از عاشق شدنش اين هم از بچه کشتنش اين دايه نيامد ؟ نه نمي دانم چرا ؟ دلم شور ميزند مي خنديدم ، نترس هيچ طوري نشده ،پول ها را برداشته و زده به چاک در طول اين مدت فهميده بودم دل محبوبه براي دايه شور نميزند بلکه نگران مقرري ماهانه است که بگيرد و بذل و بخشش کند سرمه و سفيداب بخرد و لباس بخرد بطوري که مادر تعريف
مي کرد يک روز صبح ،سرحال و شاداب از خواب بلند شده لباسش را عوض کرده بزک کرده سرمه کشيده لپ هايش را قرمز کرده نشسته کي؟ سر ظهر، وقتي که من نبودم مدت ها بود ديگر ظهر خانه نمي امدم مادر مي گويد: امروز کبکت خروس مي خواند چه شده ؟ هيچي فقط خوشحالم چرا؟ هيچ همينجوري باز نقشه اي داري ؟ مادر ماتش برده بود که چه کسي و چجوري با اين دختر در ارتباط است که بهش خبر رسيده بود دايه امروز مي ايد، و گويا خودش هم فهميده چه غلط گنده اي کرده نخواسته دايه از رنگ و روي پريده اش متوجه موضوع بشود آن روز هفت قلم آرايش
کرده و رنگ پريده اش را زير هفت قلم سرخاب سفيدآب پنهان کرده مادر مي کويد صداي در بلند شد دايه امد محبوبه پا برهنه از پله ها به پايين دويد دايه جان کجا بودي؟ چه شده؟
_ دروغ نگو از چشمانت ميفهمم آقا جانم
طوري شده ؟ خانم جان؟ پس چه شده ؟ مي دانم يک اتفاق افتاده زود بگو دايه گفت:
_ بر شيطان لعنت دختر زبان به دهان بگير ،نه آقا جانت طوري شده نه خانم جانت هيچ خبري نيست ،يک چايي به من نمي دهي ؟ نشست و چايي خورد، دو دستي مقداري پول جلوي محبوبه گذاشت ،بايد ببخشي دير شد گرفتار بوديم دلم از حلقم در آمد تو که مرا کشتي بگو ببينم چه شده ؟ دايه سرش را پايين انداخت و با گل هاي قالي بازي کرد! چه بگويم محبوب جان ناراحت ميشوي... اما ، اما اشرف خانم .... اشرف خانم زن منصور چه شده ،بگو ديگر سر زا رفت ،دايه با گوشه چارقدش اشکش را پاک کرد سر زا رفت ؟ يعني چه ؟ هفت ماهه دردش گرفت ؛ از بس که چاق شده بود خدا بيامرز مي خورد و مي خوابيد قد کوتاه هم بود اين آخري شده بود عين دبوم غلتان ،دست و پايش عين متکا ورم کرده بود، انگشت ميزدي جايش فرو ميرفت سفيد ميشد ،بايد صبر مي کردي دوباره به حالت اولش برگردد هيچ کفشي به پايش نمي رفت اين آخري ها يه جفت کفش از کفش هاي منصور آقا را مي پوشيد هر چه مي گفتند کم بخور پرهيز کن راه برو تا راحت زايمان کني گوشش بدهکار نبود چهل پنجاه روز پيش يک دفعه دردش گرفت سر هفت ماهگي افتاد به خونريزي سه شبانه روز درد کشيد هر چه حکيم و دوا در شهر بود منصور خان برايش آورد از
زير سنگ هم شده مي کشيد و مي آوردشان بالاي سرش بيچاره خانم بزرگ, نيمتاج خانم را مي گويم با آن همه برو بيا و خدم و حشم خودش خم شده بود کمر بسته ي هوو و خدمتش مي کرد ولي چه فايده روز سوم تمام کرد .
_ بچه اش چطور؟ او هم مرد؟
نه يک پسر کپل و تپل و سفيد ماماني قربان کارهاي خدا بروم بچه هفت ماه صحيح و سالم مانده خانم بزرگ دايه گرفته که شيرش بدهد بچه را برده پيش خودش مي گويد خيال مي کنم دو پسر دارم . منصور چه کار مي کند؟ خيلي ناراحت است؟ ناراحت که هست ولي بين خودمان بماند ها, نه آن طور که بايد باشد , مثل اينکه خانم بزرگ بيشتر از او ناراحتي مي کند پسر خودش را ول کرده و پسر هوو را چسبيده, دايم بچه توي بغلش است ما هم اين مدت آنجا بوديم يا من مي رفتم و يا خانم جانت منوچهر را نگه مي داشت, يا او ميرفت و من مي ماندم و منوچهر نزهت و خجسته که شبانه روز پيش خانم بزرگ بودند .
من دير وقت شب آمدم پسرم در اتاق مادر بزرگش در آن سوي حياط خوابيده بود شام مي خورديم که مادرم گفت امروز دايه خانم اين جا بود .به به پس مبارک است پول رسيده .فهميد دستش را خوانده ام و دلواپس دايه خانم جانش نمي شود چشم براه پول است براي همين گفت : ول کن رحيم حوصله ندارم .پس تو کي حوصله داري؟ مادرم گفت: صبح که خوب و سرحال بودي ولي وقتي دايه جان تشريف آوردند و خبر تمام مرگ و ميرهاي شهر را دادند از اين رو به آن رو شدي .حق با مادر بود دايه خانم هيچ لزومي نداشت خبر مرگ ها را براي محبوبه بياورد به جهنم که زن دوم پسر عمويش مرده بود,...خورده بود هوو شده بود هر که خربزه مي خورد پاي لرزش هم بايد بنشيند من که تا آن لحظه خبر از خبرها نداشتم کنجکاوانه پرسيدم :مرگ ومير, خبر مرگ چه کسي؟
_ گفت: اشرف زن منصور و زد زير گريه .اا!!!!؟؟؟..اوهو..اوه ..من فکر کردم چي شده! زن..دوم...پسر عموي...توو ..سرزا رفته؟ تو هم که او را اصلا نديده بودي. حالا غمبرک زده اي که چه؟ سالي
هزار نفر سر زا مي روند تو بايد براي همه عزاداري کني؟ رحيم او يک زن جوان بوده بلاخره آدمي را آدميت لازم است .
_ ده..که اينطور! پس چرا آن وقتي که رفتي بچه خودت را تکه تکه پايين کشيدي ادميت لازم نبود ! مادرم که گويي اين سخن را مدتي مي خواست بگويد و نمي گفت به تندي گفت: والله همين را بگو .
تو مي روي بچه خودت را , بچه مرا بي اجازه من , بي خبر از من مي اندازي بعد مي آيي براي اشرف خانم آبغوره مي گيري؟ تو هم خيلي آدم هستي؟ قسم حضرت عباس را باور کنم يا دم خروس را؟ _ آن بچه نبود يک لخته خون بود انداختمش چون دليل داشتم .
_ دليل داشتي؟ مثلا بفرماييد ببينم دليل تان چي بود؟
_ مادرم گفت: جانم دليلش اين است که مي خواهد به قر و فرش برسد صبح به صبح بزک دوزک کند و به خودش ور برود, تو جان بکني و من هم کلفتي کنم, ايشان بشوند خانم پايين وخانم بالا
و بنشينند و فقط دستور بدهند که به اين نگاه نکن با آن حرف نزن کوکب را نگير مبادا از زن ديگري بچه دار بشوي ها! ولي خودش مي رود بچه تو را مي اندازد تا آزاد باشد تا کشبه کشمش شود و تو بگويي بالاي چشمت ابروست
پسرش را بردارد و يا علي مدد برود خانه پيش خانم جونش .ديدم آنچه را که من در زواياي دلم دارم مادرم به زبان آورد منتظر عکس العمل محبوبه بودم که مثلا بگويد نه همچو چيزي نيست دليلش حال بدم بود و يار مشکلم بود
صدايش در نيامد با عصبانيت فرياد زدم : دروغ مي گويد؟ دروغ مي گويد؟
_ رحيم, تو را به خدا دست بردار .
_اين بعني چه؟ يعني هر چه مادرم گفت عين حقيقت است فرياد زدم : از من بچه نمي خواهي هان؟ عارت مي آيد؟ حالا من اخ شدم توي دکان نجاري که داشتي مرا مي خوردي يادت مي آيد .
_ آن وقت بچه بودم حالا مي فهمم چه غلطي کردم.
سيلي محکمي توي گوشش خواباندم, مادرم گفت حقت بود در حالي که با يک دست گونه اش را گرفته بود رو به مادرم کرد و گفت: خانم شما نماز مي خوانيد؟ نه فقط تو مي خواني .
نماز مي خوانيد و اين طور ميانه يک زن و شوهر را به هم مي زنيد؟ رويتان مي شود که اين آتش را به پا کنيد و بعد رو به خدا بايستيد؟ از آن دنيا نمي ترسيد؟ آخر چه فايده اي از اين کار مي بريد؟ بدبختي من چه نفعي به حال شما دارد؟ چه هيزم تري به شما فروخته ام؟ غير از عزت و احترام هم کاري کرده ام ,از خدا بترسيد من که از شما راضي نيستم .چته؟ چرا صدايت را سرت انداخته اي؟ رحيم با من اينطور نکن اسيري که نياورده اي رفتم بچه ام را انداختم خوب کاري کردم مي داني چرا؟ از دست تو از دست مادرت و طعنه هاي او نمي خواهم ديگر بچه نمي خواهم بچه دار شوم که بيشتر اسير عذاب تو و مادرت بشوم؟ ديگر کارد به استخوانم رسيده دلم مي خواهد سر به بيابان بگذارم و بروم .شما ها ديوانه ام کرده ايد چه قدر نجابت کنم؟ چه قدر کوتاه بيايم؟ يک وقت ديدي بچه ام را برداشتم و رفتم ها ..
_ بچه ات را برداري و بروي؟ پشت گوشت را ديدي بچه ات را هم ديدي, آن قدر بچه توي دامنت بگذارم که فرصت سر خاراندن هم نداشته باشي .. حالا اين يکي را انداختي بقيه را چه ميکني؟ از اين به بعد بايد سالي يکي بزايي در حالي که اين ها را مي گفتم قيافه اش را در حالي که حامله بود جلوي چشمم مجسم کردم تپل و خوشگل مي شد, رفتم به طرفش دستش را گرفتم و به طرف اطاق کوچک کشيدم .نکن رحيم حالش را ندارم مريضم دست از سرم بردار . مادرم که ديد حالت آشتي پيدا کرده ام بلند شد و از اطاق بيرون رفت .محبوبه دستش را با نفرت از دستم بيرون کشيد
گفتم :تو مريض هستي؟ تو هيچ مرگت نيست چه مرضي؟ حکيمو دکتر توصيه کرده بودند تا يک ماه هوايش را داشته باشم حالا پنجاه روز بيشتر گذشته بود اخه من چگونه همه چيز را تحمل کنم _ حامله نيستي ؟ نه . خوشحالي ؟ نه . شب درازه نترس تا ماه ديگر سي شب فرصت داريم . يک ماه ، دو ماه ، سه ماه ، شش ماه ، و يک سال ديگر سپري شد ، پسرمان پنج ساله بود و
محبوبه حامله نمي شد حتما يک دردي داشت ، حتما مريض بود عيبي علتي ، يک چيزي من که حکيم نيستم بدانم يک روز پيشنهاد کردم که در فکر معالجه باشد . برو پيش حکيم . همراه مادرم رفته بودند پيش حکيم علفي ، مقداري جوشانده و کفلمه گرفتند و آمدند ، طفلي مادرم هر روز خودش علفيات را دم کرد و بخورد محبوبه داد.
يک ماه ، دو ماه باز هم خبري نشد ، الماس شش سالش را تمام کرده بود ، واقعا ديگر مي بايست بچه دار مي شديم.
يک روز صبح زود که از خواب بيدار شدم برف باريده بود قبل از آنکه صبحانه بخورم پارو را برداشتم و رفتم بام را پارو کنم ، گويا از صداي برخورد پارو با بام هم محبوبه بيدار شده بود هم الماس ، آمدم پائين حياط را هم پارو کردم و رفتم توي اطاق . الماس و محبوبه ناشتائي شان را خورده و تا گردن پهلوي يکديگر زير کرسي فرو رفته بودند.
منظره قشنگي بود ، دو عزيزم کنار هم ، دستهايم يخ کرده بود ، در حاليکه دستها را به هم مي ماليدم خطاب به پسرم گفتم : الماس خان عجب هواي سردي شده ! محبوبه گفت : ديدي خوب شد که توي حياط نرفتي ! و گرنه سرما مي خوردي . فهميدم وقتي من توي حياط بودم الماس مي خواسته بيايد پهلويم مادرش نگذاشته با خنده گفتم:
آره جانم ، بگذار پدرت سرما بخورد ، تو چرا بروي ؟ خنديد و سر الماس را بوسيد ، بچه خودش را لوس کرد و خودش را به مادرش چسباند خوشم آمد با شوخي خطاب به پسرمان گفتم : الماس جان مي خواي يک داداشي اي ، آبجي اي ، چيزي برايت دست و پا کنم ؟ محبوبه خنديد و گفت : حيا کن رحيم . از جا بلند شدم و گفتم : حيف که بايد بروم . کجا ؟ يک جاي خوب . کتم را از روي ميخ برداشتم و کليد در صندوق را زير فرش بيرون آوردم.
چه مي خواهي رحيم ؟ پول . پول که نمانده ، آخر برج است ، اين پول خرجي مان است . خوب خرجي را بايد خرجش کرد ديگر ! باز مي خواهي بروي مشروب بخوري ؟ عجب خلي هستي هيچ آدميزاد اول صبح عرق مي خوره ؟ گفتم : باز مي خوام بروم هر کاري دلم خواست بکنم ، فرمايشي بود . يک مقدار پول برداشتم جلوي آيينه موهايم را شانه کردم : ما رفتيم ، مرحمت زياد .
اوستا محمود از مکه داشت بر مي گشت ، موقع رفتن کليد خانه اش را به من داده بود ، در طول اين مدت مرتب به خانه اش سر زده ام ، باغچه اش را آب داده ام البته گل و سبزي ندارد اما درخت هايش ميوه داشت اينجا خانه اميد من شده ، اين اوستاي من نيست که بر مي گردد اين پدرم است.
انشاءالله وقتي برگشت الماس را مي آورم ببيند ، الماس بايد او را پدربزرگ صدا کند ، طفل معصوم نه از طرف پدر نه از طرف مادر ، پدربزرگ نديده است ، بگذار بيگانه بهتر و مهربان تر از خويش باشد . قند و چايي خريدم بردم خانه اوستا ، نشستم کله قند را خرد کردم و سر جايش ريختم ، مقداري هم روغن و برنج بايد بخرم ، اوستا کس و کار نداشت که بياند مفت بخورند و بروند ، براي خودهايمان تهيه مي بينم ، شايد او بي کس ترين و آرام ترين حاجي اي باشد که از راه مي رسد . چوب کنده کاري را توي زير زمين گذاشته ام نصفش را اوستا کار کرده بود نصف ديگرش را من کار کرده ام و تا آخر هفته تمام مي کنم ، مي خواهم وقتي اوستا نگاه مي کند ، متوجه نشود کدام طرف کار خودش است ، خوب دست به فرمان شده ام ، از اين کار بيشتر لذت مي برم با ذوقم سازگارتر است تا ساخت در و پنجره .
آه دو دست در و پنجره دارم که امروز عصري بايد تحويل بدهم . از خانه اوستا راهي دکانم شدم ، هوا سرد سرد است يخبندان شده ، امشب اگر ماه در بياد کارمان زار است ، بعد از يک شب برفي ، مهتاب شب بعد استخوان مي ترکاند ، يادم باشد بايد براي خانه اوستا هم نفت بخرم ، خدا مادرم را براي ما نگه دارد ، در خانه ما خبر از خريد ندارم همه را خودش تهيه مي کند ، محبوبه تا لنگ ظهر خواب است وقتي هم بيدار مي شود اگر هوا سرد است زير کرسي است و اگر گرم است هر جا سايه است ولوست ، الماس بزرگ شده ، پسر ماهي شده چند روز قبل با هم جلوي آيينه ايستاديم ، انگاري خودم هستم ، چشم هايش ، دماغش ، زلف هاي مثل شبق سياهش ، فقط پوست صورتش به مادرش رفته ، سفيد مثل برف لطيف مثل جگرگ ، خدايا پسرم را عاقبت به خير کن ، مبادا سرنوشتي مثل خودم در انتظارش باشد در حاليکه لنگه در را رنده مي کردم و ناصافي هايش را سمباده مي زدم به ياد روزهايي افتادم که مجبوبه پاشنه در دکان را در مي آورد ، وقت بي وقت بسراغم مي آمد ، آه که قبلا جزو خاطرات شيرينم بود اما حالا که به آن روزها فکر مي کنم ، آن خاطرات آغازيست براي بدبختي هاي امروزم که نه تنها شيرين نيستند بلکه تلخ تلخ اند ، خدايا به من عمر بده خودم مواظب الماس باشم ، با اين چشم و ابرويي که اين دارد وقتي هيجده نوزده ساله شود ، دختر بصيرالملک ديگري پيدا مي شود و به خاک سياهش مي نشاند ، بايد مواظبش باشم ، بايد
يک لحظه از چشم ام دور نکنم مبادا گرفتار شود مبادا مثل پدرش توي هچل بيفتد و بيرون آمدن نتواند ، چه فرق مي کند دختر و پسر ؟ هر دو را بايد پاييد هر دو را بايد حفظ کرد ، من اگر پدر داشتم ، اگر آن جوانمرد غيرتي بالاي سرم بود حتما اين نمي شد که حالا شد مواظبم بود ، رفت و آمدهايم را زير نظر داشت ، شب و روز مراقبم بود ، آري کاري را که در حق من نکرده اند من بايد تمام و کمال در حق پسرم بجا آورم الماس خيلي خوشگل ...
_ آقا رحيم ... ايواي آقا رحيم ... بيا ... بيا پسر جواني فرياد زنان به طرف دکانم مي دويد چيه ؟ چه خبره ؟
_ بيا خانه زود بيا خانه . چي شده ؟ آتش گرفته ؟ فکر کردم حتما منقل برگشته کرسي آتش گرفته ، چي شده ؟
_ مادرم مرده، خدايا بي مادرم نکن ، محبوبه چيزيش شده ؟ باز حالش به هم خورده . چي شده ؟ بگو دلم بالا آمد . الماس ...الماس . خدايا الماس ؟ چي شده ؟ با بچه ها دعوا کرده ؟ چي شده ؟ بگو . بيا ... زود بيا ... بيا ، دويد ، برگشت ،- -
بي انکه دکان را ببندم همانجوري پابرهنه روي زمين يخ کرده دويدم ، يک نفس تا به خانه دويدم به کوچه خودمان پيچيدم و از ديدن جمعيتي که در کوچه بود يکه خوردم ، مردم بيکار در زمستان هم توي کوچه و بازار ولو هستند ، آن هم چقدر زياد ! چه قدر انبوه ، الماس چه کرده ؟ حتما اتفاقي مهمي است که اين همه آدم جمع شده اند صداي جيغ از درون خانه مان به گوشم رسيد . جمعيت راه باز کرد زمزمه کردند پدرش است پدرش آمد ، راه بدهيد ، الهي بميرم و با ديدن من گريه دسته جمعي جمعيت بلند شد آخ خدا الماس من چه شده؟ خيز برداشتم وسط حياط مادر موهاي آشفته اش را چنگ مي زد : واي واي رحيم آمدي؟ رحيم بيچاره شديم بدبخت شديم واي علي اصغرم واي علي اصغرم .واي خداي من واي خداي بزرگ الماس من دراز به دراز افتاده بود روي برفها همان برف هايي که صبح مادرش از ترس اينکه سرما مي خورد نگذاشته بود بيايد همراه من با پاروي کوچک اش پارو کند حالا مرده اش را روي برف گذاشته اند ملافه ي سفيدي هم رويش انداخته اند ملافه را پس زدم بغلم گرفتم آخ خدا سرد بود مثل يخ شيون جمعيت برخاست .
ادامه دارد....
قسمت قبل: