داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجاه و پنجم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت پنجاه و پنجم:
آن تلخوش که صوفي ام الخبائثش خوانده ، واقعا ام الخبائث است . بياد داستاني افتادم که نمي دانم کي برايم تعريف کرده بود ، آن پسر جواني که شيطان به او تکليف کرد يا پدرت را بکش يا با مادرت زنا کن يا يک ليوان شراب بخور و او شراب را خورد و آن دو کار را هم در عالم مستي انجام داد . وااي وااي از وقتي که مستي از سر آدم بپرد و هوشيار شود .
خدايا ، چه کردم ؟ چه کردم ؟ با زنم چه کردم ؟ با زندگيم چه کردم ؟ خدايا با مادرم چه بد کردم درشتي کردم ، دلش را شکستم ، اي خدا ، اي خدا . گرسنه و تشنه زار مي زدم ، از گناهاني که کرده بودم از غلط هايي که کرده بودم ، خدايا رحيم ديشب من بودم ؟ آنقدر بي غيرت ، آنقدر نا جوانمرد آنقدر بي مروت ؟ خدايا من بودم محبوبه را زدم ؟ من بودم آن همه بدو بي راه گفتم ؟ من نبودم ، والله من نبودم . چرا رحيم تو بودي ، خودت ، من ؟ يعني من اينقدر احمق هستم ؟ آري هستي ، اينقدر بي مروت هستم ؟ آري هستي وااي وااي وااي خدايا لعنت بر عباس ، لعنت بر حمزه ، الهي بميرند ، الهي جوان مرگ شوند ، الهي خير نبينند ، آن خاک بر سرها مرا از راه بدر بردند ، من که تا آن روز لب به عرق نزده بودم من که يک شب بي دعا نخوابيده بودم ، خدايا چرا ؟ آخه چرا ؟ خدايا تو خودت که مرا مي شناسي ، من که هرگز دور و بر حرام نگشته بودم ، آخه انصاف است اينجوري بشه ؟ يک شبه همه چيز بهم بريزد ؟ حالا با چه رويي توي صورت محبوبه نگاه کنم ؟ چه بگويم ؟ چه جوري معذرت بخواهم ؟ خدايا پايش را ببوسم مرا مي بخشد ؟ چه بکنم ؟ چه جوري بکنم ؟
زير پايش بيفتم ، خاک پايش شوم ، بگويم تا مي تواني مرا بزن تا مي تواني فحش ام بده ، تا مي تواني و زور داري لگد کوب ام بکن ، مرا ببخش ، رحيم را ، رحيم را که ترا دوست دارد ، رحيم را که فکر دوري تو ، ديوانه اش مي کند ، هر چه کردم و هر چه گفتم از ترس جدايي بود مي ترسيدم مرا از خانه بيرون کني مي ترسيدم از من سير شوي و بگذاري بروي ، من بمانم تنها ، تنها ، بي تو ، بي کس . خدايا کمکم کن ، خدايا اين بنده گنه کار پريشان روزگار را کمک کن . با مشت محکم مي زدم به سرم وااي وااي ، الهي بميري رحيم ، الهي خير نبيني رحيم ، اين دستها چلاق شوند ، آن پا چلاق شود ، خدايا . رويم نشد به خانه بروم چه جوري بروم ؟ مستي از سرم پريده ، اما بدتر شدم ، شرمگين ، غمگين ، پشيمان ، نه ، اصلا نمي توانم توي صورت محبوبه نگاه کنم اصلا نمي شود ، مگر بازيچه است ؟ ديشب لت و پارش کردم امشب بسراغش بروم ؟ شب تا صبح بدرگاه الهي ناليدم خدايا توبه کردم ، غلط کردم مرا ببخش کمکم کن ، خدايا بنده ات را کمک کن ، خدايا سگ درگاه توام ، بنده گنهکار توام، خدايا ، خدايا . مادرم شيرش را حرامم کرد يعني چه ؟ يعني بدبختي ، يعني سياه بختي ، يعني وضع بدتر از اين مي شود که هست ، تا به امروز دعايم مي کرد آن همه بد مي آوردم ، بعد از اينکه نفرينم کرده چه خاکي به سرم بکنم ؟
آي عباس لعنت بر تو ، اي حمزه لعنت بر تو . رحيم ، گناه خودت را به پاي ديگران ننويس ، خودت گناهکاري خودت کرده اي ، عباس چه بکند ؟ حمزه چه بکند ؟ آنها مرا با زور بردند ، آنها زير پايم نشستند آنها لاتم کردند ، من که عرق فروشي نمي شناختم يعني دست و پايت را بستند و بردند ؟ آري خودت رفتي با پاي خودت ، ديگران را مسئول ندان ، فرداي قيامت مي تواني بگويي عباس کرد ؟ حمزه کرد ؟ خودت بايد جوابگوي اعمال خودت باشي ، خودت بايد پاسخ بدهي ، چه جوابي داري ؟ چه جوابي ؟ هيچي ، چه دارم بگويم ؟ بيچاره هستم ، بدبخت هستم ، بخت برگشته هستم .
مگر تو نبودي وقتي اوستا زنش را جلوي تو زد از اوستا بدت آمد ؟ تو چرا زنت را به آن روز انداختي ؟ هان ؟ آره والله از اوستا بدم آمد مدتها به سراغش نرفتم ، من يکبار يک سيلي به محبوبه زده بودم دستم را با آتش سيگار سوزاندم که مبادا تکرار کنم اما عقلم زايل شده بود عقلم را از دست داده بودم خب پسر احمق چند هزار نفر گفته اند و مي گويند که شراب عقل را زايل مي کند فرق تو با حيوان همان يک ذره عقل است که توي کله ات هست تو با دست خودت آن را هم زايل مي کني چه مي شوي حيوان بدتر از حيوان چون حيوان لااقل عرق نمي خورد که بد مستي کند تو هم عرق مي خوري هم عقل از دست مي دهي و آن وفت خاک بر سرم بکنند خاک بر سرم بکنند چه بکنم خدايا کمکم کن يا مقلب القلوب و الابصار حول حالنا اي احسن الحال هه هه مزخرف نگو کسي که
شراب خورده باشد تا ۲۴روز دعايش مستجاب نيست تا ۲روز درهاي دعا به رويش بسته است با دهن نجس خدا را نخوان معصيت است چه بکنم خدايا چه بکنم خدايا چه بکنم خدا خدا نگو فعلا تا چهل روز شيطان راهنماي توست هر کاري که مي کني نقشه شيطان است خوب گول ات زد خوب به خاک سياه ات نشاند لعنت بر شيطان نه لعنت بر خودت شيطان فرشته خداست در روز اول خلقت از خدا اجازه گرفته تا بندگان مخلص خدا را از بندگان گنهکارش جدا کند بشناساند شيطان همه بندگان خدا را وسوسه مي کند منتها آني که پاک است گول نمي خورد آني که ناپاک است فريب شيطان را مي خورد و مي شود مثل تو .
پشيمانم پشيمانم غلط کردم مگر در توبه هميشه باز نيست تا ۲۴ روز هيچ دري از در هاي الهي به روي تو باز نيست تا وقتي که آن زهرماري که خوردي از تن و بدنت بيرون رود آن موقع توبه کن شايد پذيرفته شود چرا شايد هان چرا شايد حساب و کتاب الهي براي خودش مقرراتي دارد هردمبيلي نيست که تو هر غلطي که کردي با يک توبه همه پاک شود مو از ماست بيرون مي کشند به اندازه ذره اي بدي جواب داري به اندازه ذره اي نيکي پاداش دارد بايد ترازوي اعمالت را سبک سنگين کنند بايد همه چيز رسيدگي شود آن دختر بيچاره را تو لت و پار کردي اين حق الناس است اون بايد ترا ببخشد تا بعدا خدا هم ببخشد فهميدي
چه بکنم بروم دستش را ببوسم بروم پايش را ببوسم اميدي به بخشش اش هست زن ات هست دوستت دارد چه ميدانم شايد هم ببخشد همه شايد شايد خدا شايد ببخشد زنم شايد ببخشد يک جواب خالي مي خواهم يک روزنه اميدي مي خواهم يک دلداري مي خواهم چه بکنم اوستا سلام السلام رحيم خان چيه مريضي رنگ و رويت پريده
اشکم سرازير شد و با زبان الکن آنچه را که پيش آمده بود براي اوستا تعريف کردم بعضي جاهايش را هم خجالت کشيدم بگويم اما از همان مقدار کمي که گفته بودم اوستا وا رفت
_ رحيم عجب اشتباهي کردي پسر کار کوچکي نکردي دختر ناز پرورده بصير الملک را زدي پسر تو ديوانه شده اي
_ ديوانه شده بودم اوستا آن بدمصب عقل را از سرم پراند آن خاک بر سرها مرا عرق خور کردند من که اين کاره نبودم
_ گفتي کي بودند دو تا برادر بودند يکي عباس يکي حمزه .... اي واي پسر اين ها همان هايي هستند که به تو گفته بودم چاقو کش و لات و دزدند همان که خواهرشان سر قبر الماس دور و برت مي پلکيد دود از کله ام بلند شد
يعني چه يعني اين ها دستي دستي مرا به اين روز انداختند آخه چرا من چه هيزم تري به آنها فروخته ام من چه بدي به آنها کرده بودم من که آنها را نمي شناختم آخه اوستا چرا چرا زير پاي من نشستند
_ چه مي دانم پسر چه مي دانم عجب گيري افتادي رحيم با تمام محبتي که به تو دارم بايد بگويم که کله شقي هيچ وقت نصيحت گوش نمي کني آن از عاشقي ات اين از زن داري ات پسر تو با
آتش بازي کردي بصيرالملک اگر بفهمد روزگارت را سياه مي کند مگر مي شود دختر مثل دسته گل اش را به تو بدهد و تو با او اين طور کني والله اوستا جز پريشب تا امروز رفتارم با او بد نبود دوستش دارم او هم دوستم دارد
_ هه چه خوش خيالي پسر بعد از اين همه حرف و کتک فکر مي کني باز هم به تو رو نشان دهد
_ چه بکنم اوستا شما عاقل هستيد راهي به من نشان بدهيد جرات نمي کنم پا به خانه بگذارم نمي توانم نگاه سرزنش آميزش را تحمل کنم اگر بروم و ببينم صورتش کبود شده از خجالت مي ميرم اگر ببينم مريض شده از غصه دق مي کنم
_ والله کاري کردي که نمي دانم چه بايد بکني مي خواهيد ...چه نمي دانم نمي دانم ديگه عقلم قد نمي دهد بد جايي گير کردم اي کاش من هم مثل بچه هاي قبلي مرده بودم و اين روز را نمي ديدم اي کاش کنار الماس چالم مي کردند و اين بدبختي را نمي ديدم اي کاش بميرم اي کاش نابود شوم
_ با اي کاش اي کاش چاره نمي شود بلند شو برويم خانه ات محبوبه خانم دختر با معرفتي است من کمي باهاش صحبت بکنم شايد فرجي شد شما تنها مي رويد اوستا من رو ندارم بيايم نه خودت بايد بيايي و ببيند که پشيماني زن ها دل مهرباني دارند کينه اي اما زود هم کينه را از دل مي برند زخم تن و بدن را فراموش مي کنند زخم دل را فراموش نمي کنند دلش را شکونده ام خودم مي دانم خودم مي دانم اصلا نفهميدم چه مي کنم والله اوستا قصدم اصلا اين نبود که سرش کلاه بگذارم خانه را از دستش در آورم شما که مي دانيد شما که خودتان راهنماييم کرديد قصدم فقط اين بود که کار و بارم خوب شود روزگارمان خوش شود او هم راحت شود اما اينجوري شد
_ رفتي سبيل بياوري ريش را هم از دست دادي
_ بيچاره شدم اوستا بدبخت شدم
_ خب بلند شو راه بيفتيم هرچند که دلش را شکستي اما من زن ها را مي شناسم حتما حالا چشم به در دوخته و منتظرت هست يعني ممکن است توکل به خدا يه خرده که راه آمده بوديم اوستا پرسيد طلا و جواهراتش را که گرفتي پهلويت هست نه اوستا توي دکان گذاشتم دکان عجب عقلي داري اگر دزد بزند کي مي فهمد که توي دکان فکستني جواهر است احتياط را نبايد از دست داد حالا برو بردار بيار با خودمان ببريم که طفلي ببيند تو عصباني بودي والا منظورت اذيت و آزارش نبود يا خداي ناکرده فروش جواهراتش
خدا اوستا شما را براي من نگه دارد يتيمي تا دم گور همراه آدم است من اينجا پهلوي مشهدي يدالله مي نشينم خودت برو زود برگرد کمرم درد مي کند به آرامي در را باز کردم گوش خواباندم هيچ صدايي نمي آمد اوستا بفرماييد
_تو برو
شما را به خدا اول شما بفرماييد ببين پسر چه کردي جرات نداري پايت را توي خانه خودت بگذاري اوستا جلو افتاد و من پاورچين پاورچين به دنبالش يالله صداي من در نمي آمد دلم بشدت مي تپيد اگر اوستا جلويم نبود محال بود بتوانم پا پيش بگذارم از دالان رد شديم وارد حياط شديم يالله مثل اينکه هيچکس توي خانه نبود شايد هم خوابيده اند محبوب مي خوابد اما مادر هيچوقت عادت به خوابيدن قبل از شب ندارد اوستا نگاه پرسش جويانه اي به من کرد که از کدام طرف بروم اوستا از اين ور بفرماييد از پله ها بالا رفتم از توي پنجره اطاق بزرگ را نگاه کردم محبوبه را نديدم اما انگاري مي خواستند جارو پارو کنند همه چيز در هم بر هم بود اطاق کوچک را نگاه کردم آنجا هم نبود پس محبوبه نيست شايد حمام رفته اما من که گفتم حق ندارد بيرون برود صدا کردم مادر مادر هم نيست يعني چه رفتم طرف اطاق مادر در باز بود وارد شدم
_مادر سلام
_ وااي رحيم بالاخره آمدي
چي شده مادر مادر زد زير گريه و بصداي هاي هاي گريه اش اوستا هم وارد شد صورت مادر پف کرده چانه اش کبود شده گردنش خراشيده و خون آلود چشم هايش از زور ورم باز نمي شد
چي شده مادر چه بلايي سر تو آمده
_ رحيم بيچاره شديم رحيم بدبخت شديم رحيم رحيم
_ آخه چرا اينجوري شدي
_ سلام خانم
مادر اوستا محمود است انگاري مادر نفهميد يا نشنيد اوستا نشست پهلوي مادر چي شده خانم چه بلايي سر شما آمده محبوبه کو کجا رفته پسر محبوبه نگو بلاي آسماني بگو محبوبه نگو گرگ بيابان بگو ببين به چه روزم انداخته ببين من پيرزن را چه کرده اين قدر کتکم زد اينق در به ديوارم کوبيد اين قدر توي سرم زد که... گريه امان مادر را بريد
_ يعني چه؟ ترا چرا با تو چرا حالا کجاست
_ حق مرا کف دستم گذاشت ديدي چه جور محبت هايم را جبران کرد
_ چه شده مادر؟ بعد از من دعوايتان شد؟ خودش کجاست؟
_ نمي دانم دو روزه رفته نمي دانم کدام گوري است؟
دلم هري ريخت
_ اثاثيه اش را هم برد؟
_ نه
اوستا با تعجب نگاه مي کرد انگاري دختر بصير الملک اش از آسمان به زمين افتاده بود هيچ باورش نمي شد آن دختر نازنين با مادر پير من چنين کند دويدم طرف اتاق
_ اوستا اوستا
_ چيه رحيم
_بياييد بالا بياييد اينجا
اوستا بعدا گفت که فکر کرده بود نعش محبوبه روي زمين افتاده بدو بدو آمد چيه رحيم چه خاکي به سرمان شده در آستانه در ايستاده بودم و تماشا مي کردم اوستا وارد اتاق شد تمام رختخواب ها روي زمين ولو بود همه پاره پاره فرش ها را نمي دانم با چي بريده بود و روي تکه تکه آن آتش ريخته و سوزانده بود پشتي ها را جر داده بود و پشم و پنبه اش روي زمين ريخته بود توي اتاق کوچک تمام لباس ها را با قيچي خورد کرده بود هيچ چيز سالم توي اتاق نبود حتي پرده ها را هم پاره کرده بود گويا قوم مغول هر جا وارد مي شدند همين کار را مي کردند اوستا با تاسف سرش را تکان مي داد هر دويتان ديوانه شديد
_ اوستا منو عرق ديوانه کرد اون ديگه چرا
_ شوهر ديوانه زنش را هم ديوانه مي کند فکر نمي کردم اوستا اين طور قضاوت بکند اما اگر چه تلخ گفت اما راست گفت لعنت بر شيطان انگاري اين چند روزه تمام کار و بار شيطان مربوط به خانه خرابي ما مي شد خانه مان را ويران کرد و رفت چه مي دانم شايد هنوز هم دست برنداشته است
_ اوستا چه بکنم
_ والله رحيم نمي دانم فعلا به مادرت برس ببين غذايي چيزي خورده فکر مي کنيد محبوب کجا رفته نمي دانم جز خانه پدرش جايي ندارد که برود خدا کند خانه پدرش رفته باشد خانه خواهرش هم ممکن است رفته باشد هر جا مي رود برود مي ترسم
_ مي ترسيد چي مي ترسيد چه شده باشد
_ زبانم لال بلايي سر خودش نياورد ..خدايا همه چيز را مي شود تحمل کرد جز اين را که محبوب بلايي سر خودش بياورد درست اوضاع خيلي خيلي بدتر از آني بود که من تصور مي کردم اما نمي دانم چرا دلم کمي آرام گرفته بود
احساس اينکه محبوب هم مقابله به مثل کرده بود گويي دلم را راضي مي کرد من مي دانم بد کردم مي دانم ديوانگي کردم مي دانم خطا کردم اما او هم بي گناه نيست اگر معصوم مانده بود اگر برعکس من نجابت کرده بود اگر مي آمديم و مي ديديم مظلوم و مغموم نشسته صورتش باد کرده چشم هايش متورم و اشک آلود است آن موقع تحمل اين مصيبت صد چندان براي من مشکل تر بود حالا هر دو در يک کفه قرار گرفتيم حتي من فکر مي کنم کفه او سنگين تر است چون من مطمين هستم اگر عرق نخورده بودم امکان نداشت چنين خطايي بکنم
_ رحيم به داد پيرزن برس ببين چي مي خواد
_ چشم اوستا شما هم بفرماييد يک جاي سالمي پيدا کنيد بنشيند تا من برگردم مادرم آنقدر حالش بد بود که اوستا رفت دنبال دکتر من مانده بودم که به دکتر چه بگويم عروس اش زده آخه چه جوري بيچاره نا نداشت حرف بزند فقط بي اختيار اشک مي ريخت
_ مادر کجات درد مي کند قلبم رحيم قلبم آآآآخ که خود من هم دست کمي از مادر نداشتم
بيچاره اوستا سر و گوشي آب داده بود محبوبه خانه شان نبود اوستا شايد خانه خواهرش رفته رحيم آنجا را نمي شناسم خدا نکند بلايي سر خودش بياورد نه من ديگه دلم از اين بابت راحت شده خبر مرگ زودتر از هر خبري مي پيچد ببين حالا منزل کدام خويش و فاميلش است يک نفر دو نفر که نيستند يک قبيله اند
_ شما فکر مي کنيد چه بشود نمي دانم رحيم اگر محبوبه فقط بگويد قهر کرده آمده خب بر مي گردد نه اينکه خودش برگردد و بايد بري دنبالش اما اگر .... مي دانستم اوستا چه مي خواهد بگويد و نمي گويد خودم هم جرات نمي کردم گوش به بقيه حرفش بدهم هر چند که رفته بود و نمي دانست که کجاست هر چند که بي اجازه من همراه دايه جان اش همه جا مي رفت و من هرگز نمي پرسيدم براي چي ميره و مياد اما مي دانستم اگر يکباره بخواهد برود من داغون مي شوم مادرم را زده اما چه بکنم که هنوز ميل به بودنش دارم اگر با او روبرو شوم خواهم گفت که اين به آن در
_ رحيم پسر تو نمي تواني که شب و روز بالاي سر مادرت بنشيني فک و فاميلي نداري که چه بکنم يک مدت بيايند بنشينند پهلويش تو برو به کار و کاسبي ات برس پسر خانه خراب شده اي خبر نداري اگر .....
_ اگر از اين خانه هم بيرون مان کنند آهان چه بايد بکنم اوستا آمد به سرم از آنچه که مي ترسيدم خود کرده اي جانم خود کرده را تدبير نيست هيچ راهي نيست که دوباره به حال اول برگرديم محبوب بياد و دوباره توي اين خانه سه تايي زندگي کنيم
_ ولله رحيم من درست نمي دانم تو با آن دختر بيچاره چه کرده اي او به پدر و مادرش چه مي گويد تا از محبوب خبر نرسد نمي شود پيش بيني کرد که در بر روي چه پاشنه اي مي گردد صبر کن منتظر باش همينجوري بي خبرت نمي گذارند فعلا در فکر اين پيرزن باش فاميل و کسي داريد دختر خاله ام ورامين است آهان آهان ياد آمد من امروز اينجا پيش مادر مي مانم تو برو دخترخاله را بياور چند روزي تيمار مادر را بخورد زن ها بهتر درد همديگر را دوا مي کنند
_ آخه آن بيچاره هم زياد سالم نيست دايم کمر درد دارد تو حالا برو کمر درد دردي نيست که مدام باشه شايد خدا کمک کرد خوب شد و آمد بچه کوچک که ندارد اگر هم دارد آن را هم بردارد و بيايد براي شما زحمت نمي شود اينجا بمانيد
_ نه چه زحمتي دلواپس من نباش امروز مي تواني بري برگردي نگاهي به آفتاب کردم روز کوتاه است اوستا زود غروب مي شود اجازه بده فردا بروم
مادر کوکب وقتي ما وقع ما را شنيد خيلي ناراحت شد خيلي خيلي من هيچ انتظاري اين همه دلسوزي و محبت را نداشتم آقا رحيم والله من خانم شما را نديدم اما از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان بچه ها مي گفتند خيلي افاده اي است مثل اينکه از دماغ فيل افتاده رگ غيرتم بجوش آمد
_ آخه دختر خاله دختر کم آدمي هم نبود بصيرالملک آدم کوچکي نيست لقمه براي دهن ما بزرگ بود اشتباه را من کردم خب حالا گذشته در فکر گذشته نباشيد خدا خودش فکر همه چيز را مي کند فعلا در فکر خاله خانم باشيم من راستش نمي توانم بيايم مي بينيد که عاجز شده ام کمر درد امانم را بريده شما زحمت بکشيد خاله خانم را بياوريد اينجا ديگه کارتان نباشد خودم مواظبش مي شوم خيلي براي شما زحمت مي شود
_ اين حرفها چيه رحيم خان بيگانه نيست که جاي مادر خدا بيامرزم است شما نبوديد ما با هم بوديم شوهر خاله ام هم سر رسيد بعد از سلام و عليک و احوالپرسي و اطلاع از اوضاع مان با دلواپسي گفت:
_ آقا رحيم بوي مقاومت به مشام مي رسد حتما پدره طلاق دخترش را خواهد گرفت مواظب باش
_ چه جوري؟
_چه جوري ندارد مي تواني طلاق ندهي هيچ قانوي هيچ قدرتي نمي تواند ترا مجبور بکند که زنت را طلاق بده بگذار همان جوري بماند بالاخره مجبور مي شود برگردد يا اينکه کلي مي تواني آنها را بچاپي بعد طلاق بدهي هر قدر مي خواهي بگير بعد طلاق اش بده چرا صحبت نحس مي کنيد زن و شوهري است آقا رحيم انشالله برگردد سر خانه و زندگيتان هر چه باشد هشت نه سال با هم سر رو روي يک بالش گذاشته ايد پيراهن نيست که در آوري بيرون بياندازي زن است مادر آن طفل معصوم است که آنجا زير خاک خوابيده استغفرالله بگوييد بر شيطان لعنت کنيد باز هم روزهاي خوش پيش مي آيد همه زنها و شوهرها دعوا مي کنند بعد آشتي مي کنند
خانم اين حرفها کدام است آنها حتما تقاضاي طلاق مي کند اعيان و اشراف قانون مي دانند مقررات مي دانند آقا رحيم را بيچاره مي کنند فقط مي تواند بگويد طلاق نمي دهم همين حالا کجاست!
آقا رحيم حالا خانمتان کجاست
_ والله نمي دانم شايد خانه خواهرش باشد شايد خانه عمه اش باشد کلي فک و فاميل دارند من چه مي دانم کجاست اين گويا سرنوشت من بود که وقتي محبوبه پايش را از درب خانه بيرون مي گذاشت من ديگر نمي دانستم کجاست کجا مي رود چه مي کند اي رحيم خاک بر سر ...
_اوستا ديروز غروب دايه خانم آمد خانه ات
_چه خوب چه خبر
_ گفتم محبوبه خانم کجاست نگفت کجاست فقط گفت آقا فرموند عصر دوشنبه يکساعت به غروب مانده بروم خانه شان
_ خانه بصيرالملک؟
_ بلي ديگه
_ خب خدا رو شکر پس رفته خانه پدرش اول کجا رفته نمي دانم
_ خب نگفت چه کارت دارد؟
از حرف زدنش بوي آشتي مي آمد يا دعوا؟ مثل هميشه سرسنگين بود اصلا اوستا از روز اول نه من به دل دايه نشستم نه دايه به دل من، پدر صلواتي آني که به دلت نشسته بود و تو به دلش نشسته بودي چه شد، اوستا شوهر دخترخاله ام مي گويد نمي توانند مجبورم بکنند زنم را طلاق بدهم نمي دهم دوستش دارم اجبار که نمي توانند بکنند مي توانند پسر اگر آنها دلشان را بخواهد اين کار را مي کنند چه تو بخواهي چه نخواهي اگر محبوبه خانم لب تکان بدهد که طلاق مي خواهد پدرش آنقدر قدرت دارد که اين کار را بکند حتي اگر من نخواهم ترا آنقدر مي رقصانند که خسته
بشوي تازه اگر دختري بگويد مهرم حلال جانم آزاد هم عقدش باطل است يعني چطور خب مي گويد مهريه ام را نمي خواهم تمکين هم نمي کنم خداحافظ خداحافظ به همين راحتي اوستا آهي کشيد و گفت به همان راحتي که عقدت کردند به همان راحتي هم فسخ مي کنند پس من فوري بپذيرم نه فوري هم نپذير ببين مزه دهانشان چيه
شايد هم مي خواهد آشتي تان بدهند راست مي گوييد اوستا دلتان روشن است نگاهي پر ملال به رويم انداخت و سرش را تکان داد و گفت نه رحيم بنظر من که اميدي نيست "چنان بي رحم زد تيغ جدايي که گويي خود نبودست آشنايي"
تا عصر دوشنبه نه چشمم خواب داشت نه دلم تاب هيجده روز از آن شب نحس گذشته بود شبي که مست کردم و با خودم کاري کردم که دشمن با دشمن نمي کند چنان سر کلافه را گم کردم که صد کس پيدايش نمي کند
مادر را بردم ورامين اوستا توي خانه خودش است و من هر شب و هر روز بر مزار زندگي از دست رفته ام اشک مي ريزم مي گويند تا ۲۴روز دعايم مستجاب نمي شود نجسي در تن و بدنم است از ترس اسم خدا را به زبان نمي آورم اما چه کسي جز او را دارم در اين تنهايي غربت جز درگاه او به کجا مي توانم رو بياورم که را صدا کنم با که درد دل کنم دوري از محبوب آسان تر از دوري از خداست من نه فقط محبوبه ام را که خدايم را از دست داده ام
جرات ندارم رو به درگاهش بياورم چه جوري مي توانم با دهان نجس او را بخوانم کاري کرده ام که نه راه رفت دارم نه راه بازگشت ۲۴روز بايد خون دل بخورم ۲۴روز بايد از گفتن نام خدا ابا کنم تا رگ هايم از عرق خالي شود و بتوانم ناله فرو خورده ام را برکشم و خدايم را بطلبم در اين چند روز جز مقداري نان خشک که توي کيسه اي بر ديوار مطبخ آويزان بود چيزي نخوردم اصلا حوصله خوردن ندارم اگر از ترس از مردن نبود اين را هم نمي خورم تمام اميدم به الطاف محبوبه است آيا امکان دارد مرا ببخشد آيا هنوز بارقه اميدي هست آيا در گوشه دلش جايي براي من هست اگر برگردد اگر مرا ببخشد غلام حلقه بگوشش خواهم شد تا بحال هم بودم تا بحال هم هر چه گفته و امر کرده انجام داده ام من هيچ گناهي جز آن يکشب را قبول ندارم فقط آن شب خطا کردم صادقانه مي گويم
که من نکردم بلکه آن ام الخبايث کرد آن عرق زهرماري کرد با صداقت به پدرش مي گويم او هم شرابخوار است مي فهمد که چه مي گويم آيا انصاف است تمام اين هشت نه سال را با يک شب قضاوت کنند آيا من حق دارم محبوبه را به خاطر اينکه مادر را کتک زده طلاق بدهم نه بياد دارم که احترامش هم مي کرد محبت هم ميکرد ،گاهي هم بهم ميپريدند ،خوب دختر ومادر هم گاهي با هم بگو مگو ميکنند .
يک ساعت به غروب مانده جلوي درب شان بودم.
دايه خانم در را به رويم باز کرد ،نه من سلام دادم نه او سلام کرد . بفرما از اين طرف حاج علي کنار حوض ايستاده و دست ها را مودبانه به يکديگر گرفته بود ،نه من سلام دادم نه او سلام داد فيروز کالسکه چي روي پله نشسته بود ،نه سلام داد نه سرپا ايستاد من هم سلام ندادم نه اينکه تعمدي داشته باشم نه والله سلام سلامتي مي اورد مسلمانيست من بيچاره چنان دلواپس و نگران بودم که واقعا اسم خودم را فراموش کرده بودم ياالله ،از پله ها بالا رفتم و وارد پنج دري شدم سلام ،پدرش مانند روز خواستگاري روي مبل لم داده بو دباز هم با آن قيافه اي که پدر کشتگي را داد ميزد : بنشين خواستم کنارش روي زمين بنشينم مگر نمي خواستيم با هم صحبت بکنيم
مثل روز خواستگاري دستور داد:ا ينجا نه روي آن مبلي که آن طرف اتاق بود رفتم روي آن نشستم
_ دستت درد نکند
_ والله ما که کاري نکرديم
_ ديگه چه کار ميخواستي بکني ؟دخترم براي تو بد زني بود ؟در حق تو کوتاهي کرده بود ؟چه گله و شکايتي از او داشتي ؟
عجب آدم هاي بي چشم و رويي هستن اين همه سال يکبار آمدن به درد دل من برسد؟بپرسد چه گله اي دارم؟دخترشان چه زني براي من بوده ؟ان از خانه داريش ان از بچه داري اش کوتاهي چه معني دارد؟ايا متوجه بچه نشدن و بچه توي حوض غرق شدن کوتاهي مادر نيست ؟چه گله اي بالاتر از اينکه بي صلاح ديد من بچه مان را سقط کرد و خودش را اجاق کور، درست است که حق با دخترشان است که من شاه نيستم که وليعهد بخواهم ولي ادم هستم ادم هستم که دلم بچه بخواهد ؟اين ها گله ندارد؟کي امدند به درد دل ما برسيدند؟هشت سال ازگار انگار نه انگار ،حالا فکر ميکنند جواهري به من داده بودند من قدر نشناختم بگويم ؟همه ي اينها را بگويم ؟فقط گفتم :
_ دست دختر شما درد نکند نمي دانيد چه به روز مادر من اورده
پدره خودش را به نفهمي زد و پرسيد :
_ مثلا چکار کرده ؟
_چه کار کرده ؟چه کار نکرده ؟تمام زندگيم را به اتش کشيده دست روي مادرم بلند کرده پيرزن بيچاره کم مانده بود پس بيافتد بي انکه به اصل مطلب که لت و پار شدن مادر بود توجه کند از انجايي که بيشتر در فکر مال و منال دنيا هستند همين را گفت :
_ زندگيت را به اتش کشيده ؟کدام زندگيت را ؟چيزي را سوزانده ؟بگو تا من خسارتش را بدهم
من که مثل اين ها صورت برداري نکرده بودم ببينم در طول اين هشت سال زندگي چه خريده ام و چه چيزي مال من است چون اصلا در فکر مال من و مال تو نبودم ،اما بالاخره مگر ميشود در طول اين هشت سال از صبح تا شام کارکرد و همه را فقط خورد ؟بازهم چيزي نگفتم گفتم : خوب البته جهاز خودش بوده قالي ها و رختخواب ها
_خوب اين که از اين بريم سراغ مادرت
_ماهي چند بار مادرت را کتک ميزده ؟
من دروغ گو نيستم نمي توانم دروغ بگويم گفتم : فقط همان روز که از خانه قهر کرد و رفت فقط همان يک روز من بايد او را به شدت تنبيه کنم و خواهم کرد چون اگر من جاي او بودم و شش هفت سال از دست اين زن عذاب کشيده بودم و خون جگر خورده بودم هفته اي هفت روز کتکش ميزدم دخترم بايد به خاطر اين بي عرضگي که بخرج داده تنبيه شود با تعجب نگاهش کرد من با اين پدر چه بگويم ؟اين شازده ،يا اشراف زاده اين اقاي بصير الملک عوض اينکه به بچه هايش احترام به پيرزن پيرمردها را بياموزد ببين چه مزخرف ميگويد ترجيح دادم حرفي نزنم راست گفته اند که جواب ابلهان خاموشيست اما نگفته اند ومتوجه نشده اند ابلهان نفهم از خاموشي طرف مقابل پرو مي شوند بالحني خشمگين گفت : مردک تو حيا نمي کني دختر مرا اين طور زير مشت و لگد خمير وخرد کرده اي ؟تازه به خاطر ننه ات شکايت هم مي کني ؟اخر يک مرد جسابي يک مرد آبرودار مردي که يک جو غيرت و شرف سرش بشود زن خودش ناموس خودش را بزند ؟ان هم يک زن بي دفاع که همه چيزش را گذاشته دنبال ادم لات بي سرپا يي مثل تو را افتاده ؟اين را مي گويدند مردانگي ؟تو حيا نمي کني طلا هاي زنت را برمي داشتي پول هايش را مي گرفتي دار و ندارش را مي بردي عرق خوري تو ي محله ي قجرها صرف زن هاي بدتر از خودت مي کردي ؟
_ من ؟من؟ کي گفته من به محله ي قجر ها مي روم ؟محبوبه دروغ مي گويد اوستاي بيچاره اين ها را خوب شناخته به من ميگفت ترا مي رقصانند ببين چه تهمت هايي به من مي زنند من اصلا نمي دانم محله قجر ها کجاست و اين ها اينقدر احمق هستند که فيس و افاده هايشان شاهزاده هاي مفنگي سلسه ي قاجار است نفهميده اند که نبايد اسم محله بد نام را قجر بگويند واقعا که
خرند... حيف که در ان زمان ايه واضر يوهن را بلد نبودم والا حسابي حالش را به جا مي اوردم که مردکه ي احمق از خدا که عالمتر نيستي خود خدا گفته که وقتي زنتان حرف شنوي نکرد تمکين نکرد کتکش بزنيد در حقيقت اين من بودم که در طول اين هشت سال اشتباه کردم و اين دختره ي تنبل چموش بهتان گو را کمتر کتک زدم والا هيج جاي قران دستور بي احترامي به بزرگتر نيامده ايکاش جناب بصير المک به جاي اينکه با ميرزا حسن خان تار زن بساط شراب و مطرب بگسترد يه خرده پاي منبر مينشست تا بفهمد چي به چيه
_ خفه شو اسم دختر مرا بي وضو نبر او دروغ مي گويد ؟او روحش هم خبر ندارد من گفته بودم زاغ سياهت را چوب بزنند من اين شش هفت سال مراقب بودم ببينم کي حيا ميکني کي کارد به استخوان دختر من ميرسد کي از عرق خوري ها و کثافت کاري هاي تو خسته ميشود و توي بيچاره قدر اين زن را ندانستي قدر اين فرشته اي که خدا به دامانت انداخته ندانستي هيچ کس اين قدر
باشوهر لات اسمان جل مدارا نمي کرد که او کرد توي دلم گفتم من فقط به اندازه تو پول ندارم و الا عرق خوري که تو هم ميکني الواتي هم که ميکني و سربلند هم هستي آخر ان عجوزه را ادم هووي زنش ميکند ؟
گفتم: ديگر چطور قدرش را بدانم ؟بگذارم روي سرم حلوا حلوا کنم ؟ اگر ادم بود اگر پدر فهميده اي بود بايد ميپرسيد چکار کرده اي ؟چه جوري قدرش را مي شناختي اما ادم نبود فقط روي مبل لميده بود فکر ميکرد ادم است
گفت : مثل ادم حرف بزن اين حرف ها ديگر زيادي است بايد فورا دخترم را طلاق بدهي سه طلاقه غير قابل رجوع فهميدي ؟واي خدايا از همين ميترسيدم از همين وحشت داشتم در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن من خود به چشم خويش ديدم که جانم ميرود
_ چرا طلاقش بدم؟زنم است دوستش دارم،طلاقش نميدهم،طلاق عرش را ميلرزاند، نه .
_ دوستش داري؟دوستش داري که با مشت و لگد کبودش کردي؟اگه مرده بود چي ميشد؟هان؟چنان بلايي سرت ميآوردم که ياد بگيري يک مرد چطور بايد با زنش رفتار کند،نه اين که فکر کني دختر من به خانه ات بر ميگرددها نه .بلکه براي اينکه آدم بشوي،براي اينکه با يک بدبخت ديگر که بعدها به تورت ميافتاد، و به آن جهنم وارد ميشود،اين طور رفتار نکني که عبرتت بشود .خواستم بگويم وقتي شما کتکش زديد و سياه و کبودش کرده بوديد پدر و مادري را خوب بلد بوديد؟همان موقع هم گفتيد که بس که دوستش داريد زديد،مگر فرقي هم ميکند؟گفتم :خوب همه ي زن و شوهرها دعوا مرافعه ميکنند.قهر ميکنند،شما عوض اينکه نصيحتش کنيد که بر سر خانه و زندگي اش برگردد آتيش را تيز تر ميکنيد؟محبوبه مرا ميخواهد،من ميدانم،من هم او را ميخواهم،زن طلاق بده هم نيستم .
با صداي بلند گفت: محبوبه بيا تو ببينم .محبوبه انگار فتح خيبر کرده،سر افراشته،در لباس کرپ دوشين تازه اي که بدون اطلاع به من با خرج تمام موجود يمان با دايه اش رفته و خريد کرده بود،با موهاي آويخته،کفش قندره عطر زده،بزک کرده،مغرور و بي اعتنا،وارد اتاق شد .هيچ فکر نميکردم در شرايط روحي بسيار بدي که داريم يا بايد داشته باشيم محبوبه اينطوري هفت قلم آرايش کرده و با قر و قميش بياد تو اتاق،يعني چه؟يعني اين زن هيچ احساس ناراحتي نميکند؟به قول خودش من خورد و خميرش کردم پول اين شکل و شمايل را چه جوري درست کرده؟من بيچاره از آن روز تا به امروز تنها ريشم را نتراشيده ام بلکه موهايم را شانه ام نکردم،اصلا از آن روز غذا نخوردم يعني اين زن از متلاشي شدن زندگي مشترک مان هيچ احساس نگراني ندارد؟ واقعاً ما نميتوانيم آنها را درک کنيم،واقعا وصله ي تن ما نيستن،هيچ کارشان شبيه کار آدميزاد نيست نه عشقشان نه طلاقشان و نه جدايي شان .واقعا که......
به آرامي از روي اضطرار بلند شدم و از روي ادب سلام کردم ..نه فقط جواب سلامم را نداد که سلام مال من يا ديگري نيست مال خداست و به احترام خدا جوابش واجب است،حتي نيم نگاهي هم به طرف من نکرد .محبوب .زهرمار .چه بگويم؟به اين پدر و دختر بي تربيت چه بگويم؟نمي گويم من هرگز به او زهرمار نگفته ام،اما نه در جمع و نه در پيش روي مردي که هشت سال با ما بيگانه بود گيرم که پدرش باشد .مستاصل و درمانده نگاهي به هر دو کردم و روي مبل نشستم .ديگر لايق اينکه مورد خطاب گيرد نبود،گفتم :آقا جانت ميخواهند طلاق تو را بگيرند .
_ آقا جانم نميخواهند،خودم ميخواهم .
_ چرا؟ ميخواستم که خودش بگويد که بخاطر اينکه کتکم زدي و بگويم تو هم مادرم رو زدي،بگويد عياشي ميرفتي بگويم بهتان است،بگويد طلاهايم را به زور گرفتي،بگويم دست نخورده توي اتاقت گذشته ام .بالاخره حق با من بود که علت طلاق را بگويد و من بگويم غلط کردم هر چه کردم و نکردم از اثر عرق زهرماري بود که اشتباه کردم که پا به پاي دو تا آدم لات و حقه باز رفتم و خودم رو به اين روز انداختم و در برابر پدرش دست و پايش را ببوسم معذرت بخوام و در پيشگاه پدرش قول ميدهم که تا لحظه ي مرگ هرگز و هرگز لب به اين کثافت نخواهم زد اما او چه گفت؟
_ عجب آدم وقيحي هستي،هنوز نميداني چرا؟
_ تو که خاطر مرا ميخواستي .يک روز ميخواستم حالا ديگر نميخواهم،بچه بودم عقلم نميرسيد،اگر ميرسيد يک لًش بي سر و پا مثل تو رو انتخاب نميکردم .پس من هم طلاقت نميدهم.آن قدر بشين تا موهايت مثل دندانهايت سفيد شود .به شدت عصباني شده بودم،اين دختر عجيب دم در آورده تا در خانه بسکه موش مرده بود آدم حالش به هم ميخورد ببين چي شده؟ قيافه ي ملتمس قبل از ازدواج مان را با اين قيافه ي طلبکار و وقيح مقايسه کردم بي اختيار خنديدم و پدرش فرياد زد .نيشت رو ببند و بشين .ديگر حرفي،ندارم که بنشينم،حرف زور ميزنيد،بابا من زنم رو طلاق نميدهم، دوستش دارم طلاقش نميدم.اي مسلمانها به دادم برسيد.مگر شما انصاف نداريد؟اين مرد ميخواهد يک زن و شوهر را به زور از هم جدا کند،گوشت را از ناخن جدا کند .مثل اينکه فهميده بودم اينها همه توطئه کردند تا طلاق دخترشان را بگيرد و گويا از روز اول ازدواج مان اين نقشه را داشتند،سرنوشت رحيم،دل رحيم،زندگي رحيم ها براي اينها بازيچه است منظر و هدف اطفأ آتيش هوس دردانه شان بود که خاموش شد،پس براي اينکه ريشه ي اين توطئه ها خشکيده شود بايد سعي کنم پافشاري کنم و زير بار طلاق نروم،زور که نميشود؟ميشود؟ يادم آمد که اوستا گفت هر کاري که بخواهند ميکنند،زر دارند،زور دارند،خروار خروار تزوير در انبان دارند،تو کي هستي رحيم؟موشي در برابر شيري،آنهم نه موش جلد و چالاک موش مورد و بي رمقي،دو هفته است که خون دل خورده اي،و حالا اين زن بزک و دوزک کرده مثل اينکه به مجلس عروسي ميرود،جلوي تو ايستاده و تحقيرت ميکند .
_ مرتيکه ي پدر سوخته صدايت را بياور پائين،مرا از نعره ات ميترساني،بي شرف بي همه چيز؟چه خبر است؟اينجا هم گردن کلفتي ميکني؟فکر ميکني باز هم از ترس آبرو با تو بي همه چيز ميسازد، تف به گور پدر پدر سوخته ات،هر چه با تو با انسانيت کنند،نجابت کنند وقيح تر ميشوي؟خيال ميکني ما بلد نيستيم صدايمان را سرمان بندازيم؟آدم بي چاک و دهان تر از خودت نديده اي،فکر نکن من از آبرويم ميترسم.من اگر آبرو داشتم دخترم را به دست تو نامرد حرام زاده نميدادم،از تو بي شرف ترم اگر طلاق دخترم را نگيرم .يعني چه؟اين مرد به قول خودش از طبقه ي اشراف است،جزو آدمهاي مهم است،شازده و الدوله است بصير الملک است،اين چه کلمات مستهجن چاله ميداني است که نثار من و روح پدر بيچاره ام کرد؟اگر لات سر گذر بود موقع دعوا و مرافعه کلمات ديگري به زبان ميآورد؟ در زمان صلح و دوستي همه م ؤدب و مهربان هستند مهم اين است که موقع خشم و عصبانيت م ؤدب باشند،خوب من که به قول اينها بي شرف و بي همه چيز هستم من که مرتيکه ي پدر سوخته هستم من که وقيح و نامرد و حرام زاده هستم،من که پدرم پدر سوخته بود و مرا حرام زاده به دنيا آورده مگر چه گفتم؟چه کلمه ي ناا مربوطي از دهانم بيرون آمد؟من چه گفتم؟
ادامه دارد....
قسمت قبل: