نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجاه و چهارم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجاه و چهارم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت پنجاه و چهارم:

 مي گويد دوستم دارد من از کجا بفهمم که راست مي گويد؟هان؟ بچه ام را خوب نگه داشت ؟بچه ام را سقط نکرد؟ تر و خشکم مي کند؟ پدر و مادرش بال و پرشان را رويم کشيده اند؟ خواهر و شوهر خواهرش که نا سلامتي با جناق من هستند محل سگ به من مي گذارند؟
اصلا کوچکترين کمترين به من يا مادرم کرده اند؟ انهم خودش که مثل سگ و گربه با مادرم در کشمکش و کشاکش است, که هر وقت عشقش گل مي کند رحيم جان هستم هر وقت هوس ندارد نوکرش هستم همه چيز هم به نام خودش است هر وقت تصميم بگيرد مثل يک نوکر از خانه اش بيرونم مي اندازد گويا از روز اول پدرش فکر بکري کرده, خودشان جنس خودهايشان را بهتر مي شناسد, فهميده که دخترش يک روزي از من سير مي شود و خوب خيلي راحت مي گويد رحيم خداحافظ . تصور اينکه رحيم روزي چنين خوارم کند دلم را به فرياد آورد, خدايا چه بکنم ؟در اين صورت چه بکنم ؟ ديگر چگونه جلوي مردم سرم را بلند کنم ؟ همه باور مي کنند که بصير الملک براي مرا خريده بود تا دخترش عيش بکند حالا مثل تفاله تف ام کرده اند . بوي سوختگي به خودم آورد . اي دل غافل آب کتري تمتم ابش را کشيده بود وداشت مي سوخت . پريموس را خاموش کردم نمي توان به کتري دست زد مثل گلوله آتش بود. توي ليوان آب ريختم خورديم از خير صبحانه گذشتيم . باز هم حرف هاي ديشب را مرور کردم.

اگر دوستم دارد, اگر نقشه اي در کار نيست, اگر نمي خواهد بگذارد برود خوب چه عيب دارد خانه را به نام من بکند ,خودش مي گويد که من و تو نداريم وقتي زندگيمان رو به راه مي شود وقتي من ميتوانم کار بکنم و زندگي بهتري داشته باشيم چرا اين کار را نکنيم ؟ اصلا زن وشوهر يعني چه؟يعني شريک زندگي, در همه چيز در همه کار اصلا اگر پدرش آدم بود که نبود از روز اول خانه و دکان را به نام هر دويمان مي کرد انجوري صميميت بيشتري مي شد ما شريک همه چيز هم بوديم, مگر در طول اين چند سال من گردن شکسته بيکار و بيعار گشته ام که صاحب هيچ چيز نگشته ام اصلا اگر صحبت ضمانت و اعتبار نبود براي من مالکيت خانه و دکان مساله اي ايجاد نمي کرد .اما حالا وثيقه ملکي . پول نقد اعتبار مي آورد . اگر پدري بالاي سرم بود اگر عمويي داشتم اگر کس و کاري داشتم به اين بدبختي نمي افتادم که محتاج محبوبه بشوم اون هم ناز مي کند حالا مي خواهد فکر کند آن هم فکر چي؟

با دايه جانش مشورت و مصلحت بکند اخ که بدون صلاح ديد آن زن آب هم نمي خورد فکر ميکنم در پايين کشيدن آن بچه هم آن زنکه آب زير کاه کمکش کرد و اگر نه آن چگونه به تنهايي مي تواند اين کار را بکند ؟عجب سر نگه دار هم هست تا امروز لب تکان نداده و يک کلام از اين سر بروز نداده حتي به من که به قول خودش براي او عنايت الله هستم. ياد الماس افتادم و اينکه ما در تمام مدت با هم بگو و مگو داشتيم سر اسم گذاري آن طفل معصوم چه بهانه هايي جور کردند .

مادر فکر کرد اسم پدر را بگذارد شصت سال عمر ميکند يا خدا اي خدا اشکم سرازير شد .با عجله اشک هايم را پاک کردم و به در دکان نگاه کردم نکند کسي بيايد و مرا در اين حال ببيند .از مردي فقط اين را کم داشتم که زار هم بزنم . احساس مي کردم مشتم خالي شده زير پايم گودالي باز شده, متر صد يک واقعه بودم فکر ميکردم اين کار کردن و رفت و آمدها همه الکي هستن, مهم اطمينان از محبت محبوبه است اگر دوستم نداشته باشد من هيچ ندارم . نه اينکه خانه برايم مهم بود من که بعد از مرگ پدر در خانه اجا ره اي زندگي کرده ام باز هم مي شد اجاره کرد يا صاحب دکان بودن يا نبودن در اره کشيدن تاثيري نداشت در دکان اوستا هم که شاگرد بودم همين کار را ميکردم. اما حالا مالکيت خانه يعني مالکيت محبوبه يعني اطمينان از اينکه مرا ول نمي کند و نمي رود يعني اطمينان از اينکه بيرونم نمي کند من که تا زنده ام امکان ندارد ولش کنم من حتي بچه هم نمي خواهم اما او را مي خواهم شايد از عشقي که داشته ام اثر چنداني نمانده است اما حالا به او عادت کرده ام انس گرفته ام حتي اخم و تخم اش را پذيرفته ام, اگر نخواهد خانه را به نام من بکند معلوم است که مي خواهد ترکم کند و حتما زمان مناسبي است ولي اگر خانه را به نام من کرد يعني دوستم دارد بقول خودش من و تو نداريم به کارم به پيشرفتم علاقه مند است و من با دلگرمي و اطمينان کار کنم و به پايش بريزم .

_ سلام رحيم,

_سلام رفيق .برگشتم عباس و حمزه بودند نمي دانستم از ديدنشان بايد خوشحال باشم يا دلگير, مجالستشان شيرين بود اما خودم مي فهميدم که آدم هاي ناباب هستند دارند مرا از راه به در مي برند, آن شب ديدي چه به روزگارم آوردند؟
_ اوستا رحيم چطوري؟ خوبم . دعوا معوا که نشد ؟ هان کتک نخوردي که ؟ نه بابا مگر بچه ام . هه هه نيستي ؟ طفل معصوم سي سال است سه ساله اي هه هه ... هه هه هه . سر بسرم نگذاريد حوصله ندارم . دهه ؟ چي شده ؟ پس گفتي کتک نخوردي ؟ اگر دعوا معوا نشده ، اگر کتک نخوردي پس چرا حوصله نداري ؟ همين جوري ، خسته ام ديشب کم خوابيدم صبح هم زود آمدم دکان .

_ پسر پس امشب واجب واجب است که همراه ما بيايي .

_نه .

_ مي ترسي ؟

_ نه .

_ پس چه مرگت است ؟ اگر کتک نخوردي ، اگر از زنت نمي ترسي ، اگر ننه جانت آخ ات نمي کند بيا ، اگر نيايي پس دروغ مي گي ديشب کتک خوردي حالا مي گي خسته اي مدتي با اين ها کلنجار رفتم ، انگاري مامور بودند مرا با زور با خودشان ببرند و بالاخره هم بردند . شب وقتي مي خواستم به خانه بروم دوباره قهوه خواستم ، مرد که خنديد و گفت : بار دوم افاقه نمي کند . مست لا يعقل افتان و خيزان راه افتادم .

_ باز هم مست کردي ؟ باز هم رفتي از آن زهر ماري خوردي ؟

_ يک ماه آزگار به ميل تو رفتار کردم هر سازي زدي رقصيدم گفتي نرو سر کار گفتم چشم ، شب زود بيا خانه گفتم چشم ، گفتي مي خواهم هر جا دلم خواست بروم گفتم برو ، باز هم مي گوئي مي خواهم ببينم موضوع چيست ؟ موضوع اين است که تو دلت نمي آيد خانه را به اسم من بکني .

_ پس اين يک ماه به خاطر همين بود که خانه روشنائي مي کردي ؟ مي خواستي خانه را به اسمت کنم ؟ مست بودم اما اصلا در طول اين مدت به اين فکر نبودم که گول اش بزنم ، آخه چرا گول بزنم ؟ براي چه گول بزنم ، مگر قبلا خلافي کرده ام ؟ که به قولش اين يک ماه ترک کرده باشم ؟ از روز اول هر طوري بودم همانم فقط دلم شکسته گفتم : کفر مرا در مي آوري ها ! فکر مي کني مي خواهم سرت کلاه بگذارم ؟ رحيم ! رحيم رحيم ندارد خانه را به اسم من مي کني يا نه ؟ هان ؟ تو مثلا اين خانه را مي خواهي چه کني ؟ بچه که نداري ، خرج ات که با من است ، حالا چه خانه به اسم من باشد چه به اسم تو ، مي خواهي خانه را با خودت به آن دنيا ببري ؟ مي خواهي بعد از خودت خواهر و برادرت بخورند و يک آب هم رويش ؟

_ آهان پس موضوع اين است ، پس تمام داستان تجارت و خانه اعيان و اشراف ، اداره ها و کاخ پسران رضا شاه و شراکت و گرويي بهانه بود ؟ در باغ سبز بود ؟ پس يک ماه دندان روي جگر گذاشتي عرق نخوردي ، الواتي نکردي که مرا خام کني ؟ حالا که پسرم از بين رفته مي خواهي خانه را به اسمت کنم که مبادا به کس ديگري برسد ؟ مي خواهي دار و ندارم را از چنگم در بياوري و بار خودت را ببندي ؟ نه جانم ؟ خواب ديده اي خير است . خدايا ما کجاييم و ملامتگر بيکار کجاست ؟ من در چه فکرم اين زن در چه فکري است من اصلا در فکر اين چيزها نبودم به روح پدرم قسم که فقط مي ترسيدم مرا بيرون کند و برود ، خونم به جوش آمد با مشت کوبيدم روي زمين و فرياد زدم : بايد خانه را به اسم من بکني فهميدي ؟

_ من خانه به اسم کسي بکن نيستم .

_ غلط مي کني ، حالا مي بينيم ، اگر اين خانه را به اسم من نکني هر چه ديدي از چشم خودت ديدي .

_ خانه را به اسم تو بکنم که چه بشود ؟ که لابد معصومه خانم را بياوري اينجا .

واي خدايا اين زن يک فکر احمقانه اي توي کله اش فرو رفته قسم و آيه برايش خواندم باز هم دست بر نمي دارد چه بکنم ؟ ديوانه ام مي کند

_ گفتم : آره که مي آورم تا چشم تو کور شود تا ده تا بچه بزايد ، تا توي اجاق کور از حسادت بترکي .

_ آن وقت من هم مي مانم و تماشا مي کنم ؟

عجب دختر پررويي است ديگه بعد از اين هر چه گفتم خودم نگفتم گويي رحيم نبود که حرف مي زد گويي يکي ديگر بجاي من عمل مي کرد انگاري واقعا شيطان توي جلد من فرو رفته بود .

_ نخير تشريف مي بريد منزل آقا جانتان ، همان که با اردنگي از خانه بيرونتان کرد .

اگر من سر عقل بودم اگر قصد فريب محبوبه را داشتم آيا اينجور بايد حرف مي زدم ؟ آن هايي که با حيله و خدعه عمل مي کنند اين جوري حرف مي زنند ؟ من اصلا در فکر حقه بازي نبودم اصلا در فکر اين که سر محبوبه کلاه بگذارم نبودم ولي او حسابي ديوانه ام کرده بود و هر چه گفتم و هر چه کردم فقط از روي خشم و ديوانگي بود که عرق پدر سگ دو چندانش کرده بود به ياد حرف هايش افتادم و با صداي بلند مثل خودش تکرار کردم : تو پشت من باش رحيم جان ... من که جز تو کسي ندارم .

_ رحيم بس کن باز که هار شدي ! هار پدر پدر سگت است .

_ خفه شو اسم پدر مرا نياور .

_ من خفه بشوم ؟ ديگه نفهميدم چه کردم يک دفعه ديدم با مشت و لگد دارم له و لورده اش مي کنم و فرياد مي زنم : خانه را به اسم من مي کني يا نه ؟

_ نه ، نه ، نه همان معصومه خانم را که گرفتي برايت خانه هم مي آورد . نه او برايم خانه نمي آورد ، او خانم اين خانه مي شود و تو هم کلفتي بچه هايش را مي کني ، من که اجاق کور نيستم ، تو هستي ، من پسر مي خواهم ، وارث مي خواهم ، مادر راست گفته ، من پشت مي خواهم .

_ نيست که خيلي محترم هستي ؟ دانشمند هستي ؟ املاکت مانده ؟ مي ترسي سلطنت ات منقرض شود اين است که وليعهد مي خواهي ! حالا خيال کن چهار تا کور و کچل هم پس انداختي ، وقتي نان نداري بدهي همان بهتر که اجاقت کور باشد ، چهار تا صابون پز و قداره کش کمتر ، چهار تا گداي سر گذر و گردنه گير کمتر ، بچه هايي که بابايشان تو باشي و ننه شان معصومه لوچ ، نبودشان بهتر از بودنشان است.ب چه هايي که بايد توي گل و کثافت بلولند يا کچلي بگيرند يا تراخم ، آخر و عاقبت هم معلوم نباشد سر از کجا در مي آورند .

پس اينطور ، اگر من مست بودم و هر چه مي گفتم از روي عقل نبود محبوبه خانم که هر چه مي فرمودند حرف دلشان بود پس من اين تصوير را در ذهن ايشان دارم بچه هايم کور و کچل و گداي سر گذر مي شوند ، رحيم جان ، عنايت الله هم کشک بود ، واقعا همه هوس بود حالا هوس خانم فروکش کرده و رحيم از نظر افتاده پريدم بطرفش محکم دهانش را گرفتم مگر نگفتم خفه شو ؟ خيال مي کني خودت خيلي خوشگل هستي ؟ خودت را توي آيينه ديده اي ؟ عين تب لازمي ها هستي ، آيينه دق هستي ... بهت بگويم ، يا اين خانه را به اسم من مي کني يا نعشت را دراز مي کنم . حسابي ديوانه شده بودم عرق سگي حسابي سگم کرده بود خون جلوي چشم ام را گرفته بود ، ديگه پرده احترام و حرمت بين ما پاره شده بود محبوبه در نظرم عينهو عفريته اي بود که فحاشي مي کرد ، شيطان کمکم مي کرد تا رکيک ترين حرف ها را بزبان بياورم

مادرم گفت : زن دست بردار ، ول کن ، چرا عصبانيش مي کني که کتک بزند ؟ تو مي داني که شوهرت چقدر جوشي است ، تو که آخر اين کار را مي کني پس زودتر بکن و جانت را خلاص کن . اگر پشت گوشتان را ديديد خانه را هم خواهيد ديد .

_ نمي دهي ؟ حالا نشانت مي دهم لختت مي کنم تا بتمرگي توي خانه و آن قدر گرسنگي بکشي تا سر عقل بيايي و پريدم توي اطاق کوچک هر چه پول روي طاقچه بود برداشتم هر چه جواهر توي صندوقچه بود برداشتم سينه ريز توي گردنش را باز کردم و به زور قاپيدم ، ديوانه چه مي کند ؟ ديوانه شده بودم با فرياد به مادرم گفتم : از فردا حق ندارد پا از در خانه بيرون بگذارد رفتم در کوچه را کليد کردم و رفتم اطاق مادرم . بدنبال من مادرم هم آمد .

_ رحيم ديوانه شده اي ؟ دختره را له و لورده کردي نه از آن عشق و عاشقي تان نه از اين جنگ و دعوايتان ، خدا بدور ، اين چه حرکاتي است که در مي آوريد . غلط کردم عاشق شدم به گور پدرم خنديدم عاشق شدم . حرف بزرگتر را گوش نکردن آخر عاقبت بهتر از اين ندارد . مادر جلوتر آمد نگاهي توي صورتم کرد نگاهي به چشم هاي خون گرفته ام کرد

_ ها کن ببينم ،ها کن ببينم .

_ چي چي رو ببيني مرا نديدي ؟ رحيم گردن شکسته را نديدي ؟

_ تو عرق خوردي ؟ هان ؟ تو عرق خوردي ؟ مي بينم ديوانه شدي مي بينم حرکات عنيف در مي آوري مي بينم هار شدي ؟

_ خوردم که خوردم بچه که نيستم ...

_ غلط کردي خوردي ، غلط زيادي کردي خوردي ، پسره احمق با کدام لات و لوت همقدم شدي هان ؟ تو که اينکاره نبودي ، تو که پاک و منزه بودي .

بابا دست بردار تو هم نصف شبي موعظه مي کني . شيرم حرامت باشد ، شيرم حرامت باشد من پسري را که دهن اش نجس باشد نمي خواهم . نمي خواهي که نخواه ، مثلا خواستن ات چه گلي به سر من زده ؟

_ زبان درازي مي کني ؟ فکر کردي مادرت هم مثل آن دختره ورپريده است ؟ که نه حيا دارد نه شرم ؟ من مادرت هستم ، با خون جگر ترا بزرگ کردم ، به پايت پير شدم ...

_ مي گذاري کفه مرگم را روي زمين بگذارم ؟

_ نگذار ، کفه مرگت را پهلوي آن زن سوگلي ات بگذار که بخاطرش همه چيز را از دست داديم .
_ الله اکبر ، الله اکبر

_ خفه شو با دهن نجس اسم خدا را بر زبان نيار خفه . بلند شدم کتم را انداختم روي دوشم از اطاق آمدم بيرون رفتم روي پله ها از پشت پنجره محبوبه را ديدم زانوها را بغل کرده بود و کنار چراغ گردسوز کز کرده بود ، اگر حالت عادي داشتم حتما دلم برايش مي سوخت اما احساس کردم اگر پايم را توي اطاق بگذارم باز هم دعوا راه مي افتد . از در کوچه بيرون آمدم در را محکم بهم کوبيدم ، عقل که به سرم نبود بفهمم نصف شبي همسايه ها خوابند و سر و صدا نبايد کرد ، پاشنه ها را روي سنگفرش کوچه مي کشيدم و جلو مي رفتم . وقتي جلوي عرق فروشي رسيدم گويي از خواب بيدار شدم .ها ها ميدانستم بر ميگردي .

بي آنکه بگويم يک بطري عرق با يک ليوان خالي و يک بشقاب سيب زميني سرخ کرده روي ميز بود . پيش ميادها پيش مياد دلگير نشو ، درست ميشه زن ها همه اول داد و بيداد مي کنند بعد عادت مي کنند .

*** 

وقتي به خانه برگشتم مادر سماور بدست مي رفت اطاق بالا . کمي اين پا و آن پا کردم سرم سنگين بود بجاي خون ، عرق در تمام رگ هايم جريان داشت داغ داغ بودم وقتي بالاي پله رسيدم شنيدم مادر مي گويد : بيا و خانه را به اسمش بکن و شر را بکن والله من خير هر دوي شما را مي خواهم .

_ ننه بي خود برايش روضه نخوان ، اين کله نپز است ، پخته نمي شود ، برو کنار ببينم ، زبان خر را خلج مي داند ، بالاي سرش ايستادم ، خودم مي فهميدم که عينهو لات شده ام . خانه را به اسمم مي کني يا نه ؟ اگر زن با تجربه اي بود يک کلمه مي گفت : آري تا خشم من فرو بنشيند بعد ، حرف نزد ، جوابم را نداد ، محلم نکرد .

_ مگر با تو نيستم ؟ عين ترب سياه نشسته و رو به رويش را نگاه مي کند ، پرسيدم خانه را به اسمم مي کني يا نه ؟ گويا تعمدا مي خواست مرا ديوانه تر بکند . نه . با يک لگد به رانش زدم .  ريختش را ببين ،از دنيا برگشته ، کفاره مي خواهد آدم به رويش نگاه کند ننه من مي روم وقتي برگشتم اين قالي ها را جمع کرده باشي مي خواهم بفروشمشان پول لازم دارم . واي که اين پيرزن ها چقدر بفکر شکم هستند توي اين هاي هوي اين دعوا و مرافعه مادر مهرباني اش گل کرد .

_ ناشتائي نمي خوري ؟

_ بده اين بخورد تا هارتر شود . از اطاق رفتم بيرون ، نمي دانم چرا ياد ناصرالدين شاه گردن شکسته افتادم ، نمي دانم چه سري است که اين مردک در زندگي من جاي پايي دارد ، به ياد لاله هايي افتادم که روز اول ازدواج مان هم چشمهاي وق کرده اين مردک به روي من زل زده بود ، شايد اين لاله ها نحس اند شايد اين نگاه پليد است برگشتم ، رفتم توي اطاق کوچک لاله ها را از روي
طاقچه برداشتم محبوبه با تعجب نگاهم کرد . اينها را هم مي برم پول لازم دارم . وقتي صداي در اطاق که بستم قطع شد صداي مادر را شنيدم که مي گفت : حالا خيالت راحت شد ؟ الان مي رود همه را مي فروشد و تا شب نصفش را خرج عرق و شراب مي کند . مثل اينکه من هر پلي که پشتم بود شکسته بودم ، حتي مادر که هميشه سر  نگهدار من بود ، در مورد عرق خوريم با محبوبه همکلام شده بود . لاله ها را بردم توي مطبخ روي طاقچه گذاشتم و از در کوچه بيرون رفتم . کجا مي رفتم ؟ باز هم دکان هامبارسون ؟ اما نه آنجا حالا بسته است ، خسته و کوفته بودم ،
يکراست رفتم توي دکان خودم در را باز کردم و رفتم تو ، دوباره از تو بستم و روي تراشه هاي چوب دراز کشيدم.
هيچ بياد ندارم که کي خوابم برد اما وقتي بيدار شدم شب شده بود .

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره