نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجاه و سوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجاه و سوم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت پنجاه و سوم:

شب از نيمه شب گذشته بود، ما بيدار بوديم، کنار يکديگر دراز کشيده بوديم و من دست هاي مثل پنبه ي او را توي دست گرفته بودم و او ديگر از زبري دست هايم گلايه نمي کرد بهانه نمي گرفت. سيگاري آتيش زدم و به فراغت و آرام آرام گاهي به سيگار پکي مي زدم و زير گوشش نجوا مي کردم 

_ فکر مي کردم ديگه دوستم نداري .تو مرا دوست نداري .

خنديدم و دست هايش را فشار دادم و سرم را توي موهاي مواجش فرو دادم و با تمام وجود عطر تن و بدنش را مي بلعيدم .چطور فکر مي کردم که صاحب اين چهره بد است؟ من اشتباه مي کنم، او هرگز نمي تواند بد باشد، حتما من بد هستم حاليم نيست، من چه کرده ام، که او به اين فکر افتاده که من دوستش ندارم، من بي خبر از همه جا سرم به کار خودم مشغول است و با دلي پر از
عشق و اميد به سوي خانه پرواز مي کنم و هر دم از اين باغ بري مي رسد. تازه تر از تازه تري مي رسد، هراز گاه يک چيز را بهانه مي کند خودش و مرا زجر مي دهد، اگر هزار و يک کارهايي که او مي کند من بکنم، اصلا توي صورتم نگاه نمي کند، گفتم :

_ آن وقت که رفتي و بچه را انداختي، گفتم لابد از من بدش مي آيد، هميشه مي ترسيدم، مي ترسيدم که باز به بهانه ي حمام بروي و ديگر برنگردي .

_ رحيم .....منتظر بودم چيزي بگويد که اين غم هميشگي از دلم زدوده شود،اين انديشه که مثل خوره درونم رو مي خورد و پوچ مي کند که چون مرا نمي خواد بچه ام را انداخت، اما چيزي نگفت
سيگارم را خاموش کردم دستم را زير سرم گذاشتم و نيم خيز شدم، کاملا مسلط بر سر و صورتش شدم، با دقت صورتش رو نگاه کرد، اشک هايي که از گوشه هاي چشمانش سرازير بود مي درخشيد، با انگشتم اشک هايش را پاک کردم :ا......ا.....گريه ميکني؟ خجالت بکش دختر ....خودش رو به طرفم کشيد، محکم در آغوشم فرو رفت، اشک هايش امانش نمي داد، دلم مي خواست من هم گريه بکنم، اين گريه ي غم نبود، اتفاقا اين گريه غم ها را مي شست و با خود ميبرد گفت :

_ ديگر نگذار عذاب بکشم رحيم، ديگر طاقت ندارم، ديگر هيچ کس را به جز تو ندارم، تو پشت من باش، تو به داد من برس.

با شوخي و مهرباني گفتم : اين حرف ها چيست؟ دختر بصير الملک کسي را ندارد؟ اگر تو بي کس باشي؟ بقيه ي مردم چه بگويند؟ اين حرف ها را جاي ديگر نزني ها . مردم بهت مي خندند. همه کس محبوبه خانم ثروتمند، رحيم يک لاقبا باشد؟

_ نگو رحيم اين حرف ها رو نزن، همه چيز من تو هستي ارزش تو براي من از تمام گنج هاي دنيا بالا تر است، من روي حصير هم با تو زندگي مي کنم، زنت هستم، تو سرور معني، هر کس بخندد بگذار سير بخندد، هر کس خوشش نمي آيد نآيد من و تو نداريم، آنچه من دارم هم مال توست، من خودم تو را خواستم، اگر خاري به پايت فرو برود من مي ميرم. هر چه هستي به تو افتخار مي کنم، خودم تو را خواستم پايش هم مي ايستم، پشيمان هم نيستم .

_ راست ميگويي محبوب؟

_ امتحانم کن رحيم، امتحانم کن  .همه ي اين اعترافات محبت آميز را همراه دنيايي اشک که از دل اش از چشم هاي زيبايش سرچشمه مي گرفت قاطي کرد .

_ دلم سوخت : نکن محبوب جان، با خودت اينطور نکن، من طاقت اشک هاي تو را ندارم .از فرق سر تا نوک پايش را بوسيدم، بويدم، دوستش دارم، عزيز من است، مادر پسر من است، پسرم هر چند نيست اما خودش که است، مگر نه اينکه موقع زايمان دعا کرده بودم خدايا بچه را نخواستم محبوبم را نگاه دار. ديدي که چه دعايم رو پذيرفت؟ هميشه همينطور است، هميشه قرباني را مي پذيرد
الماس را قرباني محبوب کرد محبوب من عزيز دلم . لاغر شده اي محبوب، يک شکل ديگر شده اي لپ هايت ديگر تپل نيستند، صورتت چقدر کشيده شده، چشم هايت درشت تر شده اند، نگاهت بازيگوش نيست .

_ زشت شده ام؟

_ نه محبوب جان، زن شده اي خانم شده اي .خدا رو شکٔر از بچگي در آمده، انشاالله عقلش هم بزرگ شده باشد.خدا کمک کند ديگر بچگي نکند. بگذارد يک لقمه حلالمان را بخوريم و در غم و شادي هم شريک باشيم. آرام در آغوشم خوابيد، مثل بچه اي که بعد از مدتها به پناه مادرش آمده باشد، صداي نفس هايش تمام دلتنگي هايم را از بين برد، تمام گله هايم آب شد، تمام ناراحتي هايم فراموشم شد، گذشته هر چي بود گذشت، نبايد ماجراهاي تلخ را نشخوار کرد.نبايد گذشته را هر روز و روز به ياد آورد و گله کرد،تمام شد،بچه داشتيم،حالا نداريم،حامله بود حالا نيست،من را آواره ي دشت و بيابان کرده بود خدا رو شکٔر حالا توي خانه هستم،هيچ گله اي از او ندارم،هنوز محبوبه ي شبم و مشغوليت افکار روزم هست و هر جا هستم به ياد او هستم هر جا باشم به بوي او مي آ يم، پرواز ميکنم و شبانگاهان در کنارش ميآرامم .

صبح وقتي مي خواستم سر کار بروم مادر را صدا زدم، از اتاقش بيرون آمد، از ديشب که بهش گفتم برو،رفته بود و صبح هر چي منتظر شدم سماور را هم توي اتاق نياورد،چه بکند او هم از پسرش انتظار محبت دارد نه اخم و تخم . ننه،محبوب هر جا خواست برود مي رود،نشنوم ديگر جلويش را گرفته باشي ها ..

خدا رو شکٔر بعد از مدتها نسيم صلح و صفا و مهر و محبت در خانه مي وزيد، و من با فراق بال به دنبال کار بودم و همانطور که محبوبه مي خواست رفتار مي کردم،من هميشه ايام به دلخواه او زندگي کرده ام،هر چه گفته و هر چه خواسته انجام دادم،مگر نه اينکه بعد از ماه ها دوري از خانه وقتي با شوق و اشتياق بر ميگشتم نگذاشت حتي پسرم را ببوسم حتي کفشم را در آورم و فرمان داد،رحيم از همان راهي که آمده اي برگرد .و من برگشتم و شش ماه تمام آفتاب داغ جنوب بر مخم تابيد و غم بي کسي و تنهايي و غربت را تحمل کردم و دم زدم.
حالا مي گويد،بيا و ميروم،ظهرها به خانه مي روم، غروب ها زودتر دکان را تعطيل ميکنم خريد مي کنم و به خانه اي که مملو از عشق و محبت است بال مي گشايم .آن روز دم دم ظهر بود وقت صداي اذان بلند شد کارم رو ولم کردم و دست و صورت ام رو شستم و لباس هايم را پوشيدم از دکان که بيرون آمدم دو تا مرد جوان سر رسيدند .

_ سام عليکم .

_سلام از من است .به اين زودي داريد مي بنديد؟ دارم ميروم ناهار، کاري داشتيد؟ بهم ديگر نگاهي کردند بزرگه پرسيد کي بر ميگردي؟ گفتم :دو ساعت ديگه،بعد از ناهار .برگشتند در حالي که مي گفتند :ما دوباره ميام .از اينجور مشتري ها مي آمدند و مي رفتند.زيادي پا پيشان نبودم،بيکار که نبودم دنبال کار بدوم، خدا رو شکٔر روزي نبود که کار ناداشته باشم.با صداقت کار ميکردم،و توي کارم جدي بودم،تميز کار بودم بدين جهت مشتري به اندازه کافي داشتم.
رفتم خانه و بعد از ناهار برگشتم اما تا غروب نيامدند..نه اينکه منتظر کارشان و سفارششان باشم،نه کنجکاو شده بودم که نوع کارشان را بفهمم.چند روزي گذشت يک روز موقع غروب که باز هم ميخواستم دکان را ببندم پيدايشان شد .ا؟به اين زودي در دکان را ميبندي؟ آقا رحيم تو مگر مرغي که به اين زودي ميروي توي لانه .حتما تازه عروسي کردي هان؟ و هر دو خنديدند .يه خورده ناراحت شدم و گفتم : من کار ميکنم که زندگي بکنم، زندگي نميکنم که کار کنم، همين مقدار که کار ميکنم براي گذراندن زندگيم کافي است ميروم استراحت ميکنم .

_ هوم-
_ فلسفه ي خوبي است .انگاري زن خوشگلي داري والا ......شايد هم مي ترسد، هه هه...هه هه از چه بترسم؟ چرا بترسم؟ حتما زن ات خط نشان کشيده که زود برگرد، براي همان قبل از آن که احدي دکانش را ببندد، راه ميافتي ميري خانه .پسر توي خانه چه کار مي کني؟حوصله ات سر نمي رود؟ آقايان ببخشيد شما براي رجوع کار آمديد يا مفتش هستيد؟ وا الله آقا رحيم ما کار نجاري نداريم، اما دورادور از تو خوشمان آمده، آمديم با هم رفيق باشيم راستش رو بخواهي بي خبر از خانه ي تو هم نيستيم، انگاري لقمه ي بزرگ تر از دهانت برداشتي توي گلويت گير کرده،دلمان برايت سوخت، اومديم در راه مرد و مردانگي کمک ات کنيم .

چه کمکي؟ چه لقمه اي؟ مدتي است زير نظرت داريم، عينهو شاگرد مدرسه ها راست مياي و راست ميروي، آخه مرد حسابي تو آبروي هر چي مرد است برده اي،مردي گفته اند،کد بسته تسليم زن ات شده اي؟ که چي؟ مگر زن قحط است؟ ماد بايد مرد باشد، تو داري اخلاق زن هاي ما رو هم خراب مي کني آنها هم انتظار دارند ما مثل تو بشويم .

_ زنهاي شما مرا از کجا ميشناسند؟ به زنها که به حمام ميروند اخبار همه ي شهر را بخش و ضبط ميکنند .

_ خيلي ببخشيد من اصلا متوجه نيستم شما چه مي گويد ديرم شده بايد بروم .هر دو هر هر خنديدند .دو سه هفته پيدايشان نشد تا اينکه دو تايي مثل دو تا اسب دو درشکه شانه به شانه ي هم آمدند ......اين بار قبل از ظهر بود توي دکّان کار ميکردم، آمدند نشستند. از هزار جا حرف زدند،هزار تا داستان گفتند آدمهاي شوخ و شنگي بودند،يواش يواش به حضورشان خو ميگرفتم، آنها مينشستند صحبت ميکردند و من گوش ميدادم و کار ميکردم و اين آغاز دوستي من سه تا بود .عباس نام برادر بزرگتر بود و حمزه نام برادر کوچکتر .يکروز عباس پرسيد :رحيم اين دکان را از مشدي يعقوب چند خريدي؟ وا رفتم نه ميدانستم صاحب قبلي دکان مشدي يعقوب نامي بوده نه ميدانستم چند خريده اند، به من من افتادم، گويا رنگم هم پريده بود،حمزه خنده کنان گفت :نکنه جهاز زنت است؟ و هر دو خنديدن، من دندان روي جيگر گذاشتم و دم نزدم اما واقعاً نفهميدم مطلب چگونه درز گرفت و من چه گفتم و آنها کي رفتند ...آن شب تا صبح خوابم نبرد.

محبوبه بي خبر از همه جا در کنارم به خواب آرامي فرو رفته بود،او که تقصير نداشت،مگر نگفت همه چيز من تو هستي،ارزش تو براي من از تمام گنج هاي دنيا بالاتر است، من روي حصير و بوريا هم با تو زندگي مي کنم زنت هستم تو سرورم هستي،من و تو نداريم،آنچه من دارم مال توست،امتحانم کن،امتحانم کن رحيم.خوب اين طفل معصوم تعمدا نخواسته من بين همکاران و دوستان سر شکسته شوم، اگر لب بجنبانم دکان را به نام من ميکند و از زخم زبان اينجور آدم ها راحت مي شوم ولي آخه چه بکنم؟ مگر دکان براي کار کردن نيست؟ مالکيت اش را ميخواهم چه بکنم؟من که راحت کار ميکنم،به گور بابايشان خنديد مسخره ام کردند .شب سنگين است و غم و ناراحتي در آن بزرگ مي شود، آن شب غم نداري مثل کوهي بر روي دلم سنگيني مي کرد هر چه خودم به خودم دلداري ميدادم غم ام کمرنگ نمي شد تا اينکه صبح دميد و آفتاب درخشيد و غم ها رنگ باخت.

اوستا محمود همراه آقايي آمد به دکان . سلام اوستا . سلام رحيم اوستا حجت را آورده ام کار تو را ببيند ،دنبال شريک کار مي گردد ،من گفتم کار رحيم حرف ندارد ،اوسنا جان نگاه منيد: اين ها اين نمونه کار رحيم است . اوستا با دست به کارهاي تمام کرده ام اشاره مي کرد و اوستا حجت هم کارها را وارسي مي گرد . رحيم ،اوستا حجت پر مشغله است ،در يکي از دوائر دولتي مشغول کار است ،کار بزرگي را برداشته ،کار دولتي ضرب الاجل دارد، در موعد مقرر بايد تحويل داده شود ،براي همان مي خواهد تو کمکش کني .خوشحال شدم توي دلم دعا کردم معامله سر بگيرد ،اوستا حجت از کارم
خوشش بيايد و مرا کمک کار بگيرد ،دعايم مستجاب شد و کاري فراوان گيرم آمد . خدا را شکر با جديت و علاقه کار را دنبال کردم هر روز عصر اوستا حجت مي آمد و کارهاي کرده را معاينه مي کرد و اگر اشکال داشت ،علامت مي گذاشت و من فردا قبل از شروع کار جديد ،اشکالات کار قبلي را تماماً رفع مي کردم و عصر همان روز تحويل مي دادم . اما با وجود اينکه پا بپاي اوستا بلکه بيشتر از خود او هم کار کردم اما آخر سر اندکي بيشتر از کار مزد روزانه ام نصيبم شد و حال آنکه خودش نفع سرشاري برد . وقتي اوستاي خودم آمد گله کردم :

_ اوستا مزدم خيلي کم شد من بيشتر از اين را اميد داشتم .

_ خب رحيم کار مزدي همينجور است ديگه ،تو در حقيقت کارگر اوستا حجت بودي صاحب کار او بود خب ،منفعت زياد را هم او برد اين رسم کار است . رسم بدي است ،بي انصافي است من بگمانم دو برابر خود اوستا حجت کار کردم . ميدانم ،مي فهمم اما خب اون سود سرمايه اش را هم برد .

_ يعني چي اوستا؟ يعني چه ؟

_ يعني اينکه سرمايه گذاري را او کرد. تو چيزي داده بودي ؟نه ،شراکت که نکردي اگر کرده بودي حق گله داشتي .گله اي ندارم اما انتظار بيشتري داشتم . سرمايه اي جور کن اين دفعه مستقيما براي خودت کار بگيرم . چه جوري ؟ من هم کساني در اداره ها دارم. مي توانم برايت کار بگيرم .

_ چي بايد بکنم ؟ چي بايد داشته باشم ؟ بايد مقداري پول نقد داشته باشي يا ضمانت نامه معتبر داشته باشي

بعد از اينکه مدتي اوستا برايم توضيح داد بالاخره به اين نتيجه رسيدم که لااقل بايد سند ملکي داشته باشم که بتوانم کار درست و حسابي گير بياورم ،اوستا رفت و مرا تنها گذاشت اما کو سند ؟کدام سند ؟من حتي دکان هم بنام خودم نيست . توي فکر دور و درازي غوطه ور بودم و نمي دانستم چه بکنم چه جوري سرمايه اي گير بياورم ،آيا محبوبه حاظر مي شود خانه را بنام من کند و من با اين سند کارهاي بهتري بگيرم ؟چرا نمي شود ؟مگر خودش نگفت من و تو نداريم ،هر چه من دارم مال تو است ،امتحانم کن. تازه من که نمي خواهم دست به هيچ چيز خانه بزنم فقط روي کاغذ اسم من باشد کلي مي توانم سرمايه جور کنم حتي يکسال نشده مي توانم خانه را هم عوض کنم و يک خانه حمام دار بخريم که طفلي محبوبه از زحمت حمام رفتن هم نجات پيدا کند ،من هم دلهره رفتن و برگشتنش را ديگه نداشته باشم . ايکاش مي شد بصير الملک ضمانتم را بکند ،پشت ام را بگيرد ،اگر او پشت من باشد ،اعتبار پيدا مي کنم ،ديگه رحيم آسمان جل نيستم که نتوانم خودم شخصاًً کار را براي خودم مي کنم يکي ديگر حق ام را نمي خورد و با عرق من جيب هايش را پر پول نمي کند ..

_ سلام رحيم . سلام حمزه . رحيم آمدم دنبالت ،عباس منتظرت است ،گفت يک نوک پا ،بيا کارت دارد .

_ چه کارم دارد ؟ خودش مي گويد ،بيا ؛بيا بابا کمتر ميخ بکوب کمتر رنده بزن ،پسر در عين جواني پير شدي چه خبرت است ؟يا کار مي کني يا مي روي بر دل زنت مي نشيني ،ما والله مرد نديده بوديم اينجور ،تو عينهو محصل ها مي ماني .

_ وارد معقولات نشو بگو عباس کجاست ؟ دور نيست ،تو دکان را ببند يه خرده همراه من بيا ؛دختر باکره نيستي که مي ترسي . به رگ غيرتم بر خورد ،دکان را بستم و همراهش رفتم.

****** .
پسر دو تا زن تو را گير آوردند مثل خر از تو کار مي کشند هي هم امر و نهي مي کنند تو حاليت نيست . کدام دو تا زن؟ مادرم بخاطر من به اين بدبختي افتاده ، زنم ...چه خاطري؟ هه هه . پسر اگر خاطرت را مي خواست آن موقع که جوان بود و حتماً بر و رويي داشت و تو يک الف بچه بودي مي رفت زن يک حاجي پولدار مي شد. ترا هم از نکبت و فلاکت نجات مي داد ... آنهم از زنت از صبح تا غروب گرفته خوابيده و جان مي کني ،فقط دلت خوش است که هر وقت ميلش هست راهت مي دهد ،اين زن جماعت خوب بلدند ما مرد ها را چه جوري سوار شوند . مثل اينکه اين دو تا برادر از سوراخ سنبه ي زندگي ما خبر داشتند ،هرچه مي گفتند عين حقيقت بود .

_ خوب پس هم خانه مال زنت است هم دکان . و هر دو خنديدند . پس بگو بر و رويي داشتي شوهر کردي هه هه... هه هه حالا هم از ترس آقات به موقع سر کار ميايي و به موقع مي روي هان ؟ مي ترسي هم لب به مشروب بزني ، مگر پدر خودش عرق نمي خورد هان؟ آن برادر زن دوم اش مشتري هميشگي اينجاست . آي آي رحيم ،دلم بحالت مي سوزد ،حيف از جواني ات که فنا دادي .نه بابا هنوز هم جوان است ؛ضرر را از هر جا جلويش را بگيري نفع است .تو چطوري وقتي پسرت پر پر شد نيامدي اينجا غم ات را سبک کني؟ يک روز جمعه را هم که تعطيلي داشتي مي دويدي سر قبر آن طفل معصوم .

نگاهي توي صورت هر دو برادر کردم ،شک کردم اين ها انگاري تمام مدت سايه به سايه من ،زندگيم را تعقيب کرده اند . من که يک کلمه از اينکه زنم کيه و چه بلا سرم مي آورد به اين ها نگفته ام و نه راجع به الماس حرفي زده ام ،اين ها چگونه از احوالات من با خبرند؟ دور و برمان را نگاه کردم کسي نبود ،بلند شدم : حالا من چجوري بروم خانه ؟ مي ترسي ؟ واقعاً مي ترسيدم اما از رو نرفتم گفتم : از کي ؟معلومه که نمي ترسم اما هم مادرم زن مومني است ،هم زنم ،خودم هم بي نماز نيستم .

پسر تو مست هستي .خاک بر سرم .قربان دستت يک فنجان قهوه به اين دوست ما بده .مردک با خنده يک فنجان قهوه بزرگ جلويم گذاشت و گفت :امشب کاتک نخور تا دافعه بعد. و همه خنديدند

**** .

شب وقتي که برگشتم موقع شام بود ،نمي دانستم چجوري رفع و رجوع کنم ،حالم خيلي بد بود ،مزه دهنم گس بود ،حوصله نداشتم . محبوبه يک چايي برايم ريخت ،نوشيدم .

_ محبوب جان امشب چه خوشگل شده اي ؟ قبلاًً خوشگل نبودم ؟ خوشگل تر شده اي . بوسيدمش ، يعني اين زن هم مرا خر کرده؟ اگر خر نکرده بود که با دست خودش بچه ام را پايين نمي کشيد ،آن هم از مادرم ،اگر اين دو تا زن مواظب بچه ام بودند حالا الماسم پهلويم نشسته بود هر دو بفکر خودشان هستند ،حق با حمزه و عباس است ...

_رحيم جان شام بياورم ؟ هان ؟ ...گرسنه نيستي ؟ نه گرسنه نبودم همراه آن همه عرق کلي آت و آشغال به خوردم داده بودند راستش ميل ندارم. تو شامت را بخور .

_ اگر تو نخوري من هم نمي خورم ،چرا ميل نداري ؟مگر اتفاقي افتاده ؟ نه اتفاقي نيفتاده. به بدبختي خودم افسوس مي خورم چه بگويم ؟که از دست شما دو تا هرچه مي کشم ،پدرم را در مي
آورد ... چي شده ؟ رحيم ترا به خدا بگو ،چي شده ؟چرا دست دست مي کني ؟ چه بگويم ؟بگويم که تو مرا سوار شده اي؟از صبح تا لنگ ظهر مي خوابي و من بدبخت جان مي کنم شب هم که مي آيم مثل اينکه لبه ي پرتگاه راه مي روم مدام دست به عصا هستم که مبادا کوچکترين خلافي ؛کلامي باعث اخم و تخم تو شود که يک ماه طول مي کشد تا بر طرف شود ،چه بگويم که دلم از مرگ بچه ام خون است چه بگويم که وقتي فکر مي کنم دستي دستي خودت را ناقص کردي به خاطر اين بود که از من بچه نداشته باشي ،شايد سفارش پدرت بود. شايد توصيه مادرت بود آنها کار کشته هستند ،آنها مي دانند چه بکنند و چه نکنند ،پدر پدر سوخته ات ببين چند سال است زن دوم را گرفته مي داند چه بکند که از او بچه دار نشود. فقط بخاطر ... اينها را بگويم ؟ باز خون بپا مي شود.

_ گفتم : والله يکي از نجار هاي معتبر از آنها که کارهاي بزرگ بر مي دارند سفارش در و پنجره خانه هاي بزرگ ،اداره ها و ميز و صندلي هم مي گيرند،مي گويد در و پنجره پسر هاي رضا شاه را هم به او سفارش داده اند. راست و دروغش پاي خودش ،حالا اين بابا آمده کارهاي مرا ديده و پسنديده ،چند روز پيش آمده به من گفت مي خواهم هرچه کار به من مي دهند يک سوم اش را به تو بدهم ولي صاحب کار نبايد بفهمد ،چون آنها مرا مي شناسند و کار را بخاطر شهرت و مهارت من سفارش مي دهند اگر بفهمند من کار را به تو سپرده ام ،سفارششان را پس مي گيرند ،تو راضي هستي يا
نه ؟ اين داستان مربوط به کار قبلي ام بود بقول خودم داشتم مقدمه چيني مي کردم که بالاخره بگويم حق مرا کم داد و سود بيشتري برد و انتظار داشتم محبوب هم مثل من دلش به حال من بسوزد و کمکم کند, آخه جز او چه کسي مي تواند کمکم بکنه ؟اما انگاري تو باغ نبود, يا خودش را به کوچه علي چپ زد گفت :

_ خوب مي خواستي قبول کني, مي خواستي بگويي راضي هستم چرا معطلي ؟

_ خوب من هم دلم مي خواهد قبول کنم اگر سه چهار دفعه از اين کارها بگيرم با مشتري ها آشنا مي شوم و کمکم اسمم سر زبانها مي افتد و خودم براي خودم کار مي گيريم ولي موضوع اينجاست که که طرف مي گويد که تو هم بايد سرمايه بگذاري ولي من که سرمايه ندارم , چوب مي خواهد سرمايه مي خواهد هزار دنگ وفنگ دارد, با دست خالي که نمي شود چقدر سرمايه مي خواهد؟ فکر ميکرد با سي تومان که پدرش مي دهد مي شود کاري کرد, هر چه هم من رويش گذاشته بودم هفته قبل همه را خانوم با دايه جانش رفته بود پيراهن تافته آبي, کفش هاي پاشنه بلند,عطر, گل سر, و گوشواره, ماتيک, سرخاب خريده بود و مي گفت همه را براي شب ها, براي دم غروب براي وقتي که رحيم مي آيد خريده ام اي زن حقه باز, کي تابه حال توي اتاق توي حياط يک وجبي کفش پاشنه بلند پوشيده و منتظر شوهر شده ؟از صبح تا غروب تنها کاري که مي کرد گلدوزي بود و بالاخره ما نفهميديم که اين گلها کجا مي رود؟ به جاي آن اگر خياطي مي کرد ديگه کلي پول نمي برد و نمي ريخت دامن آن زن ارمني که خياط شازده ها بود . هر چقدر هم که بخواهد من اه در بساط ندارم .

_ خوب بايد فکري کرد از يکي قرض بگير رحيم .از کي قرض کنم ؟کي را دارم؟ اين آقا سيد صادق همسايمان تنها کسي بود که سرش به تنش مي ارزيد و مي شد دست نياز به سمتش دراز کرد اما محبوبه چنان با زن و بچه اش بد تا کرده بود که من رويم نمي شد همچو تقاضايي بکنم مخصوصا که طفلي الماس توي حوض خانه آنها افتاده بود و بهانه بيشتري دست محبوبه بود و حال آنکه قبل از آنها محل سگ به هيچ کدامشان نمي گذاشت اما من مي دانستم که آنها بيچاره ها تقصير نداشتند کم کاري از طرف خانه ما بود مادرم و زنم . به کي رو مي کردم گفتم : من به او گفتم شما به من پولي قرض بدهيد تا من وسيله جور کنم و کارم را راه بياندازم بعد که دست مزدم را گرفتم قرض شما را پس مي دهم آن بيچاره هم حرفي ندارد قبول مي کند ولي گفت بايد يک گرويي, چيزي داشته باشي . کمي فکر کرد و گفت:

_ خوب يک کاري بکن رحيم دکان را گرو مي گذاريم . دکان ؟هه هه يک وجب زمين؟ نه باباب دکان که فايده ندارد کوچک است ارزشش انقدر نيست طرف قبول نمي کند . خوب خانه را گرو مي گذاريم چطور است کافي است يا نه؟ اين تنها اميد من بود اما مگر ميشد به صاحب کار گفت که خانه هم مال من نيست مال زن من است . کم حمزه و عباس به خاطر اينکه خانه هم مال من نيست متلک بارانم نکرده اند حالا چو بيفتد که خانه هم مال من نيست بايد انگ نوکر بي مزد و مواجب دختر بصير الملک را به پيشاني بزنم .به نظر من که خوب است فقط او هم بايد قبول کند . اما به هيچ عنوان نمي توانستم بگويم خانه مال من نيست و محبوبه را با خودم اينور آنور ببرم که مالک اصلي زن من است و شما با او طرف هستيد نه من, هر که مي فهميد حتما به ريشم مي خنديد .

_ مقدماتش را جور کن من از گرو گذاشتن خانه حرفي ندارم .

_ نه من مي دانم نمي خواهد تو راه بيفتي و دنبال ما به محضر و اين طرف آن طرف بيايي با صد تا مرد سرو کله بزني که چيه؟ مي خواهي خانه را گرو بگذاري .

_ خوب هر جا برويم باهم مي رويم من که تنها نيستم .

_ نه خوبيت ندارد اگر دلت مي خواهدخانه را گرو بگذاري ...من مي گويم ....خوب چه مي گوييي ؟ چطور بگويم به نظر من... بهتر است تو اول خانه را... به اسم من بکني بعد من آن را گرو مي گذارم  حالا چه فرقي مي کند رحيم جان ؟ من و تو که نداريم يک نوک پا با هم به محضر مي رويم يا م يگوييم دفتر دار به خانه بيايد امضا مي کنيم . خانم چه خيالاتي مي کرد براي يک وجب خانه زپرتي محضر دار بيايد خانه. هه هه آن هم براي گرو .من که نمي توانم پير مرد محضر دار را براي گرو گذاشتن يک ملک... به خانه ام بکشم, دلم هم نمي خواهد زنم توي محضر بيايد, بقول خودت من و تو که نداريم فردا مي رويم خانه را به اسم من بکن ترتيب بقيه کارها بامن, تو ديگه هيچ جا نيا .

_ حاال چه عجله داري ؟ چرا فردا ؟بگذار من فکر هايم را بکنم ... مطمين بودم که مشير و مشاورش دايه جانش بايد کارها را رهبري کند من بيچاره گرفتار سه تا زن بودم که زندگيم را خراب کرده بودند گفتم : چه فکري يارو عجله داره اگر من برايش ناز کنم صد تا مثل من منت اش را مي کشند او که دست روي دست نمي گذارد بنشيند تو فکرهايت را بکني بعلاوه چه فکري؟ مگر تو به من اطمينان نداري ؟

_ چرا رحيم جان موضوع اطمينان نيست ولي ...

_پس موضوع چيست ؟ نمي خواهي خانه را به نام من بکني ؟مي ترسي خانه ات را بخورم ؟دست و دلت مي لرزد ؟

_ آخه من هنوز گيج هستم ,هنوز درست نمي دانم موضوع چيست ؟ گيج هستي يا به من اطمينان نداري ؟نگفتم مرا دوست نداري؟

_ اين چه حرفي است رحيم ؟اين چه ربطي به دوست داشتن دارد ؟پس چه چيزي به دوست داشتن ربط دارد هان؟ صبح خيلي زودحتي قبل از آنکه مادر از رختخواب بيرون بيايد, از خانه بيرون رفتم, شايد هم يکي دو ساعت خوابيده بودم وقتي بيدار شدم به شدت تشنه بودم دهانم تلخ بود و سرم سنگين بود داشتم خفه ميشدم, از خانه آمدم بيرون, هواي سرد صبحگاهي سرو صورتم خورد نصف راه را رفته بودم که احساس کردم حالت عاديم را به دست آوردم . کجا مي روم ؟ صبح به اين زودي کجا مي روم ؟اگر ديشب غلط نکرده بودم وعرق نخورده بودم امروز را داشتم که بروم
مسجد محل و نماز صبح را به جا بياورم, اما رويم نشد با دهان نجس, با شکم پر از عرق که مسجد نمي شود رفت.
رفتم دکان در دکان را باز کردم هنوز تاريک بود چراغ موشي را روشن کردم, پريموس را روشن کردم صبحانه را همينجا مي خورم. امروز محبوبه بيدار مي شود و مي بيند نيستم باز هم فکر و خيالات مي کند, بگذار هرچه مي خواهد فکر بکند اين مثل اينکه وقتي از جانب من نگران است حرف شنوتر است . مي گويد دوستم دارد من از کجا بفهمم که راست مي گويد؟

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره