داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجاه و دوم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت پنجاه و دوم:
چرا؟ آخه چرا چي شده؟ افتاده تو حوض .
_ حوض؟ کدوم حوض؟ حوض ما که جاي غرق شدن نيست .حوض خونه ي آسيد صادق سقط فروش .
_ آخ خدا اين که هميشه آنجا مي رفت اين که تمام تابستان کنار حوض آن ها بازي مي کرد با پسرشان آب بازي مي کردند تابستان توي حوض نيفتاد توي اين سرما چه جوري؟
_ رحيم...رحيم بيچاره ي من....بدبخت شديم الماس مرد الماس مرد...بدبخت شديم چراغ خونه مان خاموش شد .مادر شيون مي کرد به سر خودش مي زد تمام زن هاي محله همراه او مي ناليدند کو محبوبه؟ پس محبوب کو دويدم بالا محبوبه حتما مثل هميشه زير کرسي است .محبوبه را وسط اتاق زن ها دوره کرده بودند رنگ به چهره نداشت گريه نمي کرد اما معلوم بود که اشکش خشکيده لب هايش به سفيدي تمام صورتش بود چشم هايش دو نقطه ي سياه بود تا مرا ديد ناليد دست ها را به طرفم دراز کرد: رحيم بياورش اينجا بيرون هوا سرد است .
خانه سوت و کور بود گويي همه منتظر شمشير عدالت الهي بوديم که بر فرقمان فرود آيد و خفه شويم نه محبوبه بهانه مي گرفت نه من داد مي زدم نه مادر غر مي زد اگر محبوبه بچه دوست بود اگر مي دانستم که بچه ي مرا دوست دارد دلم مي خواست کنارش بنشينم سرش را روي سينه ام بگذارم شانه هاي لاغرش را بمالم و غم هايمان را با هم تقسيم کنيم محبوبه الماسمان آخ الماس عزيزمان محبوبه...محبوبه ....محبوبه؟ کدام محبوبه؟ محبوبه ي شب من مرد ديگر افسرد اين زن که در خانه ي من است محبوبه ي شب من نيست او چيز ديگري بود او سراپا عشق و محبت بود اين زن؟اين قاتل بچه هاي من است يکي را تکه تکه کرد اين ديگري را هم خدا به قصاص آن از ما گرفت خدا عادل است خدا رحيم و مهربان است نعمت را مي دهد اگر شکر گزار باشي نعمت را داري اما اگر کفران نعمت کني از تو مي ستاند و ستاند الماس را برد ما لياقت داشتن چنين دردانه اي نداشتيم چه روزها که از ترس داد وفريادمان به گريه مي افتاد چه شب ها که اشکريزان به زير بال مادرم مي خزيد ما چه کرديم؟ ما چگونه شکر نعمت الهي را به جا آورديم؟ خدايا گله از تو حماقت است حق همين بود که تو کردي عدالت همين بود که شد .ما بندگان نادان تو فکر مي کنيم که تمام شور و عشق جواني به خاطر لذت آني ماست و تو جاذبه ي عشق را در دل دختر و پسر مي اندازي که با هم خوش باشند چقدر احمق هستيم که نمي دانيم و نمي فهميم همه ي اين شور و گريه هاي جواني به خاطر وجود الماس بود براي تو الماس مد نظر بود نه عشق محبوبه و نياز رحيم و ما... ما چه کرديم؟ الماس را فراموش کرديم و مدام در فکر خودمان بوديم و چه بگو مگوهاي احمقانه کرديم به خاطر هيچ و پوچ به خاطر مسائل پيش پا افتاده و تو خوب به ما فهماندي که مساله مهم يعني چه؟ غم واقعي يعني چه؟ در کمال سکوت بر سرمان فرياد زدي که خفه شويد شما لياقت پرورش بنده ي مرا نداريد .
اوستا از سفر برگشت بي صدا بدون خوشي آن همه که براي آمدنش نقشه کشده بودم همه نقش بر آب شد دستي قهار نقشه هاي مارا به هم زد .اوستا گريست من هم همراه او و براي اولين بار
آنچنان که دلم مي خواست گريه کردم بغضم در گلويم گره خورده بود همدلي نداشتم که دردل کنم همکلامي نداشتم که غم دل با او بگويم اوستا با من همدردي کرد غم ام را درک کرد مي دانست بچه نداشتن چه غم بزرگي است نه او نمي دانست او نمي دانست بچه از دست دادن يعني چه؟ خدايا اي کاش لذت بچه داشتن را نمي فهميدم .
_ رحيم کمتر ناله کن و زاري کن .اوستا...اوستا...اوستا .خودش بدتر از من ناله مي کرد خودش بيشتر از من ضجه مي زد .آاااه رحيم چه بگويم؟ هر چه بگويم بيخود است پدر هستي داغ ديدي حق داري گريه کني خودت را سبک بکن نگذار گريه در گلويت بماند غمباد مي گيري از درون مي شکني غم هايت را بيرون بريز گريه کن .سرم را روي زانوهايم گذاشتم ساعتها در پيش روي اوستا گريه مي کردم پيرمرد مهربان برايم چايي درست مي کرد گل گاوزبان دم مي کرد رحيم يک مشت سنبل طيب تويش ريختم براي آرامش قلب خوب است .و يک روز خودش يک سيگار روشن کرد و داد به دست من .
_ رحيم بعد از فوت مرحوم حاجي خانم اين مرا آرام کرد مي دانم ضرر دارد اما زندگي بعد از دست دادن عزيز چه فايد اي دارد عزيزمان که زير خاک پوسيده ريه هايمان با دود سيگار خراب مي
شود؟ بگذار بشود . مادرش چه مي کند؟ محبوبه خانم؟
_ چه بايد بکند؟ مي نالد مي گريد ضجه مي زند بعد آرام مي شود دوباره شروع مي کند .مادرتون چي؟ آن که داغ بچه هايش را هم به دل داست .
_ توي اطاق خودش آن طرف حياط تنها مي نشيند گاهي صداي ناله اش را مي شنوم که مي نالد علي اصغرم...علي اصغرم .
_ مي گذرد رحيم مي گذرد ماه هاي اول که حاج خانم مرده بود من فکر مي کردم دنيا به آخر رسيده فکر ميکردم که زندگي من تمام شده من هم طولي نمي کشد که مي ميرم و از خدايم بود که بميرم اما نه که نمردم بلکه مي بيني که باز هم موقع ناهار گرسنه ام مي شود و موقع شب خوابم مي آيد سردم مي شود تشنه ام مي شود....و....زندگي جريان دارد .
سه ماه گذشت و امواج درد و اندوه کم کم فروکش کرد حق با اوستا بود با مرده هيچکس نمرده سه ماه بود که اصالح نکرده بودم ريشم بلند شده بود چند تار موي سفيد توي ريشم پيدا شده بود موهايم آشفته و نامرتب بود ريشم را زدم و با قيچي نامرتبي موهايم را صاف کردم از وقتي که الماس مرده بود به طرف محبوبه نرفته بودم هيچ هوسي در دل نداشتم هيچ کششي نسبت به او احساس نمي کردم پير شده بودم دلزده شده بودم اميدي هم به بچه دار شدن نداشتم اين زن با خودش چه کرده بود نمي فهميدم اما ديگر بچه دار نمي شد .رحيم پس اوستا تمام عمر چه
کرد؟ مي دانست که بچه دار نمي شود آيا زنش را ول کرد ديدي که تا اخر عمر ساخت بعد از مرگش هم مي سوزد باز هم مي سازد .شبي بعد از شام من و محبوب در اتاق نشسته بوديم و او گلدوزي مي کرد کار ديگري نداشت که بکند بيچاره مادر مثل کلفت همه ي کارها را مي کرد و بعد از شام سفره را جمع مي کرد ظرف ها را بر مي داشت و مي رفت توي اطاقش گاهي مي خوابيد گاهي نماز مي خواند و گاهگاهي مي رفتم و از پنجره نگاه مي کردم مي ديدم کفش و جوراب الماس را گذاشته جلوي خودش دارد با آنها حرف مي زند .بعد از مدت ها گويي محبوبه متوجه وجود من در خانه و در کنار خودش شد سر بلند کرد و نگاهم کرد داشتم سيگار مي کشيدم خدا را شکر به خاطر سيگار کشيدن داد و قال نکرده بود شايد مي فهميد که از غم پسرم به سيگار پناه برده ام شايد هم منصف شده بود و مي فهميد که بهتر از ترياک است که مردهاي فاميلش مي کشند بهر صورت کاري به کارم نداشت چه مي دانم شايد او هم ديگر ولم کرده بود و بي تفاوت شده بود .اما نگاهش گرم بود به هيجانم آورد از جا کنده شدم بعد از مدتي جعبه چوبي اي را که وسايل خطاطي ام را تويش مي گذاشتم را آوردم قلم ني دوات پر از ليقه و مرکب فرو کردم و شروع به نوشتن کردم .چه مي نويسي رحيم؟ کاغذ را به طرفش برگرداندم!
"دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را "فکر کردم شايد تجديد خاطرات گذشته تلنگري باشد بر احساسات خفته ام بر عشق افسرده ام با بي تفاوتي اعتراض آلودي گفت :چه قدر از اين شعر خوشت مي آيد!ي کي که نوشته اي؟ و با دست به بالاي طاقچه اشاره کرد اين همان شعري بود که او را ديوانه کرده بود مرا گرفتار کرده بود ما را بهم پيوسته بود .گفتم: هر چند سال يک دفعه هوس مي کنم باز اين را بنويسم .به کار گلدوزيش برگشت, نوشتم کاغذ را روي طاقچه گذاشتم که خشک شود انتظار داشتم بردارد و همراه آن به کنارم بيايد اما نکرد .صبح که چشمم به شعر افتاد غصه ام گرفت, برداشتم پاره کردم وسر راهم به دکان توي کوچه پاچيدم .تا که از جانب معشوقه نباشد کششي, کوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد .
روزهاي پنجشنبه عصر زودتر از هميشه دکان را مي بستم, اوستا مي آمد و با هم راهي ابن بابويه مي شديم او سر قبر زنش مي رفت و من سر قبر الماس تنهايم .زن او انتظار داشت اما الماس من با داشتن مادر بي کس بود, هرگز نشد محبوبه بگويد که برويم سر قبر پسرمان, عاطفه و محبت را از پدر ومادرش به ارث برده بود من پيش خودم مطمئن بودم که اگر در موقع تولد الماس کينه ها را دور نينداختند و پيش ما, نه پيش دخترشان نيامدند لااقل در مرگ نوه شان بداد و فرياد هاي دختر عزيز از دست داده اشان مي رسند اما انگار نه انگار که سنگ ها به حال او گريستند و دل سنگ آقا جان و خانم جانش نرم نشد .
الماس, الماس خان پدر به قربانت تو بنده خوبي بودي زود ترا برد که نامردي روزگار را نبيني ما مانديم و کوهي از غم کوهي از درد درياي اشک و زندگي اي بي عشق ومحبت, آرام آرام مي گريستم با پسرم درد و دل مي کردم آخرين تصوير زنده اش چشمان شاد و خندانش در کنار مادرش زير لحاف کرسي بود و آخرين تصوير مرده اش تن بي حرکت و تسليم شده اش زير دست مرده شور, آخ الماس جان تو چه زود ترکم کردي پدر بي تو تنها ماند, عصاي پيري اش شکست کمر پدر هم شکست .آقا با خودتان چه مي کنيد؟ بس است گريه نکنيد ما همه گرفتاريم ما همه غصه داريم .برگشتم زني يا چه مي دانم دختري بالاي سرم ايستاده بود , پدرتان است؟ با تعجب نگاهش کردم .مي دانم صورتش زير نقاب بود نمي شد چيزي را ديد .پسرم است پسر گل به سرم تنها مونس شبهاي تنهاييم, تنها يادگار عشق زندگيم .آخ چه قشنگ حرف مي زنيد, شاعريد؟ با تاسف سرم را تکان دادم زنه نشست انگشت اش را گذاشت روي قبر الماس زمزمه اي از زير پيچه اش به گوش مي رسيد براي پسر من فاتحه مي خواند در راه برگشت اوستا بي مقدمه پرسيد :
_ رحيم آن زن که بود سر قبر؟
نشناختم اوستا ناله مي کردم دلداريم داد براي الماس فاتحه خواند .نگاه تاسف باري به صورتم انداخت و گفت :
_ رحيم مواظب باش مبادا گول بخوري زن هاي خراب توي قبرستان ها ولو هستند دنبال شکار مي گردند مردهاي زن مرده را فوري پيدا مي کنند و شکارش مي کنند مواظب باش .من که زنم نمرده مواظب چي باشم؟ اين ها يک گروه اند يک خانواده کثيف مرد و زن دختر و پسر مردهايشان از غيبت مردم از خانه هايشان استفاده مي کنند به دزدي مي روند گول چرب زباني هيچکدام شان را
نخور .نميدانستم گريه کنم بخندم, هر دم از اين باغ بري ميرسد تازه تر از تازه تري ميرسد.
از آن روز به بعد مثل بچه اي که مي ترسد از پدرش جدا شود همراه اوستا سر قبر زنش مي نشستم و براي زن اش فاتحه مي دادم اوستا همراه من بر الماس کوچک من فاتحه مي خواند .مدتي گذشت يک روز دمادم ظهر که غذايم را گذاشته بودم روي پريموس که گرم شود ديدم در دکان باز شد و زني يا دختري آمد تو .چادر رنگ و رو رفته اي به سر داشت قد کوتاه و چاق بود, يک لحظه گويي تصويري که در ابن بابويه سر قبر الماس در ذهنم نقش بسته بود جان گرفت همان دختر بود هماني که اوستا سفارش ام کرده بود الحذر, الحذر .براي چه آمده؟ اينجا چرا آمده؟
سلام .عليک دور و بر دکان را نگاه کردم پرسيدم : کاري داشتيد؟ شما مرا به جا نمي آوريد ؟ تجاهل کردم : نه امري داريد؟ برادرم پيغامي برايتان دارد گفت : اگر فرصت کرديد سري به دکانش بزنيد . الوار فروش است . کجا ؟ شهر ري توي راسته شاه عبدالعظيم .هر وقت لازم داشتم چشم مي روم . رنده را برداشتم و رفتم طرف ميز کارم يعني که خلاص تندي رفت بيرون ، فهميدم که هر چه گفت کلک بود ، کي گفته بود من الوار مي خواهم ؟ اينها همه چرت و پرت بود به هم بافت منظور ديگري داشت .
آن روز گذشت و موضوع فراموشم شد ، وقتي آدم به چيزي علاقه مند نيست زود فراموش مي کند ، من غمگين تر و دلشکسته تر از آن بودم که پاپي اين موضوعات هچل هفت شوم .تقريبا دو سه
هفته بعد از آن روز ، در يک بعد از ظهر که ناهار خورده بودم و داشتم ناهار مي خوردم ديدم دخترک از در عقبي دکانم که توي پس کوچه بود دارد توي دکان را نگاه مي کند . پيچه اش را بالا زده بود صورتش مثل خمير باد کرده بود بيني پهني که انگار با مشت بر آن کوبيده بودند توي صورتش فرورفته بود و نوک آن بدون اغراق به لب هايش مي رسيد. يک چشمش تاب داشت و با نگاهي بي حيا مرا نظاره مي کرد .خاطرات گذشته جلوي چشمم مجسم شد. نه اينکه قيافه اش کوچکترين شباهتي به محبوبه داشته باشد ، کنيز محبوبه هم نمي توانست باشد اما ادا و اطوارش همان بود ، دام گستردن همان بود ، پدر سگ مادر فلان لنگ ظهر آمدي که چکار؟ خون به کله ام صعود کرد در دکان را باز کردم و محکم از بازويش گرفتم کشيدم توي دکان .هرزه بي سر و پا، چه از جان من مي خواهي ؟ چرا دنبالم مي کني؟ نه در سر قبر پسرم حيا مي کني نه اينجا دست از سرم بر مي داري ور پريده هر جايي تو پدر و مادر نداري؟ برادرهاي بي غيرتت کدام گوري هستند ؟ ديگه پايت را اينجا نگذاري فهميدي والا مادرت را به عزايت مي نشانم .انگاري هيچ انتظار همچو حرکتي از طرف من نداشت . چه بکنم ؟ مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد مي ترسد ، بلايي که دختر بصير الملک بر سرم آورده تا آخر عمر خاک به سرم کرده اين کوتوله بوزينه چه مي خواهد؟ هيچ نگفت لام تا کام ، با عجله بيرون دويد و ديدم که نفس نفس زنان کوچه را مي دود .پدر سگ بد مصب ، آخر الزمان شده زن ها ما را ول نمي کنند ، پدر سوخته ها الکي جوراب و چاقچوز پوشيده اند هرجا که ميلشان مي رسد پيچه را مي اندازند بالا يعني که ... بعلي
*** ****
سر شب خسته و کوفته راهي خانه شدم تا در را باز کنم و وارد دالان شدم مادرم به پيشواز آمد .سلام ننه عليک سلام يک دقيقه بيا توي اتاقم فهميدم که باز هم موضوعي پيش آمده باز هم حرف هايي دارد که مي خواهد بگويد شايد دايه خانم باز هم آتشي روشن کرده است .
_ چه خبره ؟ چه شده ؟
_ والله امروز سر ظهر مرا خواب کرد و رفت بيرون دمادم غروب آمد وقتي وارد خانه شد پرسيدم کجا بودي گفت: بيرون سرش را بالا گرفت و بي اعتنا از پهلويم رد شد دوباره گفتم کجا بودي؟ به شما چه مربوط است خانم ؟مگه من زنداني هستم ؟ شوهرت سپرده که هر کس توي اين خانه مي آيد يا از آن بيرون مي رود بايد با اجازه من باشد . من نبايد بدانم چه خبر است ؟ پسر بيچاره من نبايد از خانه خودش خبر داشته باشد ؟ به طعنه گفت : خانه خودش؟ از کي تا حالا ايشان صاحبخانه شده اند ؟ اشتباه به عرضتان رسانده اينجا خانه بنده است خانم خيلي زود يادتان رفته . يکه خوردم هيچ انتظار نداشتم همچو حرفي بزند اما او از جواب دادن طفره مي رفت . گفتم : من اين حرفها سرم نمي شود بگو کجا بودي ؟ با لحني گزنده گفت : اگر نصف اين قدر که مراقب رفت و آمد من هستيد مراقب نوه تان بوديد الان زنده بود .آتشم زد پدر صلواتي هيچ به روي خودش هم نمي آورد که کم کاري از خودش هم بود ، هيچوقت هم نشد که وقتي آن بچه بيچاره ام براي بازي مي رفت خانه همسايه ، برود به او سر بزند يا سراغش را بگيرد خدا خواسته يا قدري بود يا ... خواب آلود گفتم : شما هم اگر به جاي آنکه برويد بچه تان را پايين بکشيد راست راستي به حمام رفته بوديد الان اجاقتان کور نبود .با فرياد گفت : نترسيد عروس جديدتان برايتان مي زايد . با تعجب نگاهش کردم ، اين ديگر چه بامبلي است جور ميکند گفت : ميخواهيد بدانيد کجا بودم؟ رفته بودم عروس بيني ، رفته بودم خواستگاري , مبارک است ، رفتم برايتان معصومه خانم را خواستگاري کنم ، الحق پسرتان انتخاب خوبي کرده ، اين دفعه در و تخته خوب به هم جور مي آيند ، راست گفته اند که آب چاله را پيدا مي کند کور کور را ؛ عروس تازه خوب به شان و شئوناتتان ميخورد عمويش آژان است ،برادرانش صابون پز و قداره کش و مادرش کيسه دوز حمام است چطور است ؟مي پسنديد؟ کند هم جنس با هم جنس پرواز رحيم راستش را بخواهي دل مرا هم چرکين کرد يادم آمد که تو وقتي هنوز زن نگرفته بودي دلت پهلوي معصومه زن ناصر اقا گير کرده بود نکند راست ميگويد؟ هان ؟ زبانم لال زبانم لال مبادا زن مردم را...
_ استغفراالله گفتم مادر چه مي گويي ؟تو ديگر چرا ؟ باز اين خيالاتي شده اين وصله ها به من ميچسبد ؟معصومه کيه ؟ عروس کيه ؟ واي خدا باز به سرش زده
مادر گفت من هم جوابش را دادم گفتم : اين وصله ها به پسر من نمي چسبد صبح تا غروب داردجان مي کند نگذاشت حرفم را تمام کنم با فرياد گفت: خودم ديدم با همين دوتا چشم هايم دختره را کشيده بود داخل دکان!! عجب است اين زن از کجا فهميد اسم دختره معصومه است ؟ پدرش چه کاره است مادرش چکاره ؟ اخه همه و همه من دو دقيقه اين دختره را توي دکان فحش باران کردم يعني در اين دو دقيقه به حساب او مي شود کرد ؟ مادر خنديد!! چه جاي خنده است ؟حواسم که پرت شده بود دوباره متوجهش شد والله رحيم اين دختره با اين ادا و اطوارش با حرف هايش آدم را ديوانه مي کند نانجيبي مي کند مجبور به مقابله به مثل ميکنه گفتم : آهان.... پس تو از اين ناراحت شده اي يک نفر توي دکان رحيم با او لاس زده ؟رحيم که دفعه ي اولش نيست که از اين کارها مي کند خوب دخترها توي خانه يشان بتمرگند بچه ي من چه کار کند ؟ او چه گناهي دارد ؟ جوان است ، صد سال که از عمرش نرفته! دخترها دست از سرش بر نمي دارند از دخترهاي اعيان و اشراف گرفته تا به قول تو برادر زاده آژان.... حالا کم که نمي ايد !!
_ مادر تو به جاي اينکه دلداري بدهي از هر فرصتي براي نيش زبان زدن استفاده مي کني بابا اين دختره مريض است تمام وجودش پر از شک و سوظن است با او مدارا کن بيچاره است غريب است همه کسش را از دست داده ... حالا ببين چه مي گفت ،گفت : نه کم نمي آيد اصلا برود عقدش کند خلايق هرچه لايق لياقت شما يا کوکب خيره سر بي حياست يا همين دختري که بلد نيست اسمش را بنويسد و پسر شما برايش شعر حافظ و سعدي خطاطي مي کند خيلي بد عادت شده تقصير خودش نيست اتفاقا از خدا مي خواهم اين دختر را بگيرد تا خودش و فک و فاميلش دماري از
روزگارتان در آورند که قدر عافيت بدانيد پسر شما نميفهمد آدم نجيب پدر مادر دار يعني چه ؟ مدتي مفت خورده و ول گشته بد عادت شده لازم است يک نفر پيدا شود، پس گردنش بزند و خرجي بگيرد تا او آدم شود تا سرش به سنگ بخورد من ديگر خسته شده ام هرچه گفتيد ،هر کار کرديد، کوتاه آمدم سوارم شديد، امر بهتان مشتبه شده راست مي گفت دايه خانم که نجابت زياد کثافت است.
_ دايه جانتان غلط کردند، پسرم چه گناهي دارد؟ عجب گرفتاري شديم ها مگر پسرم چکار کرده ؟من چه هيزم تري به تو فروختم ؟سيخ داغت کرده ؟مي خواستي زنش نشوي ،حالا هم کاري نکرده لابد مي خواهد زن بگيرد بچه ام ميخواهد پشت داشته باشد ،تو که اجاقت کور است ،بر فرض هم زن بگيرد به تو کاري ندارد! تو هم نشسته اي يک لقمه نان ميخوري يک شوهر هم بالاي سرت است مردم دو تا و سه تا زن مي گيرند صدا از خانه شان بلند نمي شود اين ادا ها از تو در آمده که صداي يک زن را از هفت محله آن طرف تر مي شنوي قشقرق بپا مي کني اگر فاميل من بيايند اينجا مي گويي رفيق رحيم است توي کوچه يک زن مي بينيمي گويي رحيم مي خواهد او را بگيرد همه بايد آهسته بروند آهسته بيايند مبادا به گوشه ي قبا خانم بربخور داصلا مي داني چيست رحيم هم نخواهد زن بگيرد خودم دست و آستين بالا مي زنم هر طور شده زنش مي دهم باورش شد لالموني گرفت ديگر جواب نداشت بدهد در حالي که از پله ها بالا مي رفت گفت :
_ مرا ببين با کي دهان به دهان مي شوم !
_ بالاخره ننه جان گفت از لنگ ظهر تا غروب کجا بود ؟ نه که نگفت همه لاطائلات را رديف کرد تا از جواب دادن طفره برود پس انگ بي غيرتي هم به من خورده بي خبرم ان از بچه سقط کردنش که هنوز که هنوزه خجالتش را مي خورم که خبر نداشتم اين هم از غيبت هاي اخيرش دو پله را يکي کرده بالا رفتم توي اتاق بزرگ کنار بساط سماور نشسته بود و فهميده بود من دارم از اتاق مادر مي آيم باعجله گفت : سلام
_سلام و زهر مار امروز عصر کجا بودي ؟ مادرت گزارش داد گفتم کدام گوري بودي ؟ هيچ جا گفتم بروم گردش آمدم دم دکان خانم معصومه خانم تشريف داشتند ديدم مزاحم نشوم بهتر است ماتم برد، بر شيطان لعنت انگاري ابر باد و مه و خورشيد و فلک در کارند که ما ازهم دور نمايند دقيقا در آن دو دقيقه اي که آن دختر بي سر پادر دکانم سبز شد و من فحشش دادم سر رسيده اين جز امدادهاي شيطاتي ماخذ ديگري نم يتواند داشته باشد شيطان کمر به نابودي اين خانه بسته شيطان مترصد است که اين آشيانه را بهم بزند و الا چگونه مي شود نوک به نوک مسئله لوث شود ؟ مادر وارد معرکه شد نشست گفتم :
_ پس اينطور زاغ سياه مرا چوب ميزدي ؟ خوب عاقبت که مي فهميدم وقتي عروس خانم را مي آوردي توي اين خانه رو کرد به مادرم و با تمسخر گفت : راستي مي دانيد خانم معصومه خانم لوچ هم هستند خوشگلي هاي رحيم اقا را دو برابر ميبيند با پا آرام زدم به زانويش و گفتم : کاري نکن زير لگد لهت کنم ها.... باز ما خبر مرگمان امديم خانه رفتم توي اتاق کوچک کتم را آويزان کنم که گفت : من ديدم آقا دکان نمي رود نمي رود وقتي هم مي رود ساعت دوي بعد از ظهر مي رود نگو قرار مدار دارد ديگه داشت حوصله ام را سر مي آورد گفتم : دارم که دارم تا چشمت کور شود حالا بازم حرفي داري ؟ من هرچه کوتاه مي آمدم بدتر مي کرد قسم آيه که بابا من بي گناهم من خبر از کوکب نداشتم من اصلا اسم اين دختره ي پدر سگ را نمي دانستم ولي باور نمي کند آخرش اينقدر مماجعت و لجاجت مي کند که مجبور مي شوم همه ي گناه هاي نکرده را بپذيرم ببينم بالاخره چه ميکند ؟چه مي تواند بکند ؟مگر قانون عرف وشرع نيست که چهار زن بگير خب من خاک برسر که تا امروز جز او کسي در زندگيم نبوده اگر لجاجت کند اگر زندگي را بر من زهر کند مي روم زن مي گيرم خودش مجبورم مي کند آيا خلاف شرع مي کنم ؟مگر پدر پدر سوخته اش اين کار را نکرده ؟مگر منصور جانش نکرده ؟آنها ادعاي شرافت و نجابت دارند که کرده اند من يه لا قباي نجار ندار بي پدر خر کي هستم که نکنم ؟اما نکرده ام و نميکنم هم حق با مادرم است اين دختره دست دستي آدم را نا نجيب مي کند از رو نرفت گفت : من حرفي ندارم ولي شايد عموي آژانش و برادرصابون پز و چاقوکشش حرفي داشته باشند ديوانه شدم ديوانه پس اين زن همه را مي شناسد چه جوري ؟اين همه اطلاعات را چه جوري بدست اورده ؟ اگر ديوانگيش گل کند و ....و پاي آن آدمهاي ناتو را وارد معرکه چه مي شود؟ از اين بعيد نيست برود به برادرهايش خبر بدهد و آنها هم سر وقت من بيچاره بيايند و من هم که اهل جنگ و دعوا نيستم و هرگز نميتوانم از پس آنها بر آيم اين تصورت و تجسّم وضع ناهنجاري که ممکن بود پيش آيد از خود بي خودم کرد فرياد زدم- :
_ اگر يک بار ديگر حرف آنها را بزني چنان توي دهانت ميزنم که دندانهايت بريزد توي شکمت .مادرم که متوجه عمق فاجعه شده بود گفت :تازگي ها زبان در آورده، خانه ام، دکّان ام،.خانه مال من است، من صاحب دکان هستم،رحيم چه کاره است؟ رحيم هيچ کاره نيست .آره تو گفتي؟ جوابم را نداد فقط رو کرد به مادرم گفت :
_ من حرفي از دکّان زدم؟ نخير فقط حرف از زن گرفتن رحيم زديد .پس با اين گفتگو معلوم شد حرف از صاحب خانه بودن را زده بود چون به آن قسمت نه اشاره اي کرد و نه اعتراضي، اما اين مسئله ي زن گرفتن از کجا در آماده بود؟ خدا يا چه کنم؟ توانم آنکه نيازارم اندرون کسي حسود را چه کنم؟ او ز خود به رنج در است .مدتي توي اتاق بالا و پائين رفتم هم مادر هم محبوبه هر دو سر به پائين در تفکرات خودشان غوطه ور بودند ،خدا رو شکٔر الماس نبود که از اين همه داد و فرياد ناراحت شود و گريه کند، واقعاً هر سکه دورو دارد، حتي مرگ الماس هم خالي از مصلحت و خير نبوده است .قيافه مظلوم و رنگ پريده ي محبوبه در روز مرگ الماس جلوي چشمانم پيدا شد.غم توي چشمانش موج ميزد و گريه توي سينه اش گره خورده بود، آخ که او هم زجر مي کشيد، جلويش ايستادم و با استيصال گفتم : آخر کي به تو گفته من مي خواهم زن بگيرم؟ کي گفته؟
_ مادرت که ميگويد من اجاقم کور است، بغضش ترکيد و گريه سر داد :مي گويد،.....رحيم...رحيم...پشت ميخواهد.......خودم هم.....دختره را........دم در دکان.......ديدم.....که با تو.....لاس ميزد .مادر گفت : اوهوي........چه دل نازک....به خر شاه گفتند يابو .مادر ديگر حسابي با دختري که نصف خودش سنّ داشت لاج و لجبازي مي کرد، ديگه حوصله ام سر رفت رو به مادر کردم و گفتم : پاشو، برو توي اتاق خودت، همه ي اين آتيش ها از گور تو بلند ميشه. مادر فهميد حسابي عصباني هستم بدون اعتراضي فوري از جا بلند شد رفت، ياد حرف ناصر خان افتادم که سالها پيش وقتي من هنوز عذاب بودم گفت: رحيم استغفر الله استغفر الله پسر اگر با خواهر خودش هم عروسي کنه مادر بالاخره مادر شوهري اش را نشان مي دهد، راست گفت، اين همان مادر است که مدام در آرزوي عروس دار شدن بود حالا از راه نرسيده با راپرت هايش خلق مرا خراب کرد .در نبود من هم خدا مي داند توي اين خانه چه مي گذرد.
لب طاقچه ي پنجره نشستم مغزم داشت منفجر مي شد با دو دست محکم سرم را گرفتم و شقيقه هايم را فشار دادم .نشد يک روز بيام توي اين خراب شده و داد و فرياد نداشته باشيم. نشد يک شب سر راحت به بالين بگزاريم. آخر محبوب چرا نمي گذاري زندگي يمان را بکنيم؟
_ من نمي گذارم؟ تو چرا هر روز با يک زن بي سرپا روي هم مي ريزي؟ به بهانه ي کار کردن توي دکّان ميماني و هزار کثافت کاري مي کني؟ آخر بگو من چه عيبي دارم؟ کورم؟؟ شلم؟ کرم؟ بر مي داري خط مي نويسي مي بري مي دهي به اين دختر که شکل جغد است .
_ کي گفت من به او خط دادم؟ من به گور پدرم خنديدم خودت که ديدي. به قول تو شکل جغد است، خوب ميايد دم دکان کرم ميريزد والا بلاالله من که از برادرهايش حساب ميبرم يک دفعه دختر
پيغامي از برادرهايش آورد در دکان همين، ديگه ولم کن نيست .هر دفعه به يه بهانه به در مغز مياد. حالا تو نميخواي ناهار بمانم؟ چشم، ديگر نميمانم، ببينم باز هم بهانه اي داري؟ آخر من تو را به قول خودت با اين شکل و کامل بگذارم، دختر بصير الملک رو مي گذرم و مي روم دختر کيسه دوز سفيد آب ساز را مي گيرم؟ عقلت کجا رفته؟ پشت دست من داغ که ديگر ظهرها به دکّان بروم، بابا ما غلط کرديم، توبه کرديم، حالا خوب شد؟ سرش پائين بود مظلوم و مغموم، طلسم شدم، همه ي دلگيري هايم فرو کش کرد. باز هم دلم هواي او را کرد رفتم و کنارش نشستم .
_ حالا برايم چاي نميريزي؟ او هم منتظر اين لحظه بود او هم جز من کسي را ندارد. او هم قريب هست و ما به هم تعلق داريم. يک چاي خوشرنگ برام ريخت و با دستي لرزان جلويم گذشت دستش رو گرفتم و بوسيدم : ببين با خودت چه مي کني؟ تو دل مرا هم خون ميکني، وقتي مي بينم اينقدر غصه داري و خودت رو ميخوري، آخر به فکر من هم باش، من که از سنگ نيستم، آن از بچه ام، اين هم از زنم که دارد از دست مي رود .اشک هايش فرو ريخت با ناله گفت:
_ مادرت مي گويد مي خواهد زنت بدهد، مي گويد ميخ واهم پسرم پشت داشته باشد، م يگويد .....مادرم غلط مي کند،
_من اگر بچه بخواهم از تو مي خواهم، نه بچه هر ننه قمري را، من تو را مي خواهم محبوب جان، بچه ي تو را مي خواهم، هنوز اين را نفهميدي؟ حالا خدا نخواسته از تو بچه داشته باشم؟ به جنگ خدا که نمي شود رفت، من زن بگيرم و تو زجر بکشي؟ نه محبوبه اين قدر هم هم بي شرف نيستم، با هم مي مانيم، يک لقمه نان هم داريم با هم مي خوريم، تا زنده هستم با هم هستيم. وقتي هم که من مردم تو خلاص مي شوي، از دستم راحت مي شوي، فقط گاهي بيا و فاتحه اي براي ما بخوان.
خودش رو انداخت توي بغلم تمام صورتش از اشک خيس بود : نگو رحيم، خدا اون روز رو نياورد، خدا نکند اگر هم يک روز شده من زودتر از تو بميرم، اگر زن مي خواهي حرفي ندارم برو بگير .ا؟ اگر زن ميخواي اصلا خودم برات دست و آستين بالا مي زنم و برات زن مي گيرم، ولي نه از اين زن هاي اشغال، دختر يک آدم محترم، يک زن حسابي برات مي گيرم . واقعاً اين دختر عقلش رو پاره سنگ بر ميداره همه ي اين علم شنگها براي خيال باطلي در مورد دو دقيقه توي دکّان آمدن آن دختر بي سرپا، راه انداخته بود، حالا ميگويد خودم برات زن ميگيرم واقعاً خل شده، ديوانه شده،گفتم : دست از سرم بردار محبوبه من زن مي خوام چه بکنم؟ تو همين يکي هم مانده ام، تو و مادرم کارد و پنير هستيد، امانم را بريديد، واي به آنکه يک هوو هم اضافه شود، اصلا اين حرف ها رو ول کن، يک چاي بريز بخوريم، اين يکي سرد شد
ادامه دارد....
قسمت قبل: