نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ تنها میان داعش (قسمت ششم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ تنها میان داعش (قسمت ششم)

آخرين خبر/اين داستان بر گرفته از حوادث حقيقي خرداد تا شهريور سال 1393 در شهرآمِرلي عراق است که با خوشه چيني از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور اين شهر، به ويژه فرماندهي بي نظير سپهبد شهيد قاسم سليماني در قالب داستاني عاشقانه روايت شد.
آمرلي در زبان ترکمن يعني اميري علي؛ امير من علي (ع) است!

قسمت ششم:

فشار پيدا نکردن فاطمه و تنهايي ما، طاقتش را تمام کرده بود و ديگر تاب گريه من را نداشت که با خشمي عاشقانه تشر زد : گريه نکن نرجس! من نميدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچيک کجا آواره شدن، چجوري برگردم؟ و همين نهيب عاشقانه، شيشه شکيبايي ام را شکست که با بيقراري شکايت کردم : داعش داره مياد سمت آمرلي! ميترسم تا مياي من زنده نباشم! از سکوت سنگينش نفهميدم نفسش بنده آمده و بي خبر از تپشهاي قلب عاشقش، دنيا را روي سرش خراب کردم : اگه من اسير داعشيها بشم خودمو ميکشم حيدر! به نظرم جان به لبش رسيده بود که حرفي نميزد و تنها نبض نفسهايش 
را ميشنيدم. هجوم گريه گلوي خودم را هم بسته بود و ديگر ضجه ميزدم تا صدايم را بشنود : حيدر تا آمرلي نيفتاده دست داعش برگرد! دلم ميخواد يه بار ديگه ببينمت! قلبم ناله ميزد تا از تهديد عدنان هم بگويم و دلم نمي آمد بيش از اين زجرش بدهم که غر ش وحشتناکي گوشم را کر کرد. در تاريکي و تنهايي نيمه شب حياط، حيران مانده و نميخواستم باور کنم اين صداي انفجار بوده که وحشتزده حيدر را صدا ميکردم، اما ارتباط قطع شده و ديگر هيچ صدايي نمي آمد. عباس و عمو با هم از پله هاي ايوان پايين دويدند و زن عمو روي ايوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حيدر را تکرار ميکردم. عباس گوشي را از دستم گرفت تا دوباره با حيدر تماس بگيرد و ظاهراً بايد پيش از عروسي، رخت عزاي دامادم را ميپوشيدم که ديگر تلفن را جواب نداد. جريان خون به سختي در بدنم حرکت ميکرد، از ديشب قطره اي آب از گلويم پايين نرفته و حالا تواني به تنم نمانده بود که نقش زمين شدم. درست همانجايي که ديشب پاهاي حيدر سست شد و زانو زد، روي زمين افتادم و رؤياي روي ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان ميگرفت. بين هوش و بيهوشي بودم و از سر و صداي اطرافيانم تنها هياهويي مبهم ميشنيدم تا لحظه اي که نور خورشيد به پلکهايم تابيد و بيدارم کرد.

ميان اتاق روي تشک خوابيده بودم و پنکه سقفي با ريتم تکراري اش بادم ميزد. براي لحظاتي گيج گذشته بودم و يادم نمي آمد ديشب کِي خوابيدم که صداي انفجار نيمه شب مثل پتک در ذهنم کوبيده شد. سراسيمه روي تشک نيم خيز شدم و با نگاه حيرانم دور اتاق ميچرخيدم بلکه حيدر را ببينم. درد نبودن حيدر در همه بدنم رعشه کشيد که با هر دو دستم ملحفه را بين انگشتانم چنگ زدم و دوباره گريه امانم را بريد. چشمان مهربانش، خنده هاي شيرينش و از همه سختترسکوت مظلومانه آخرين لحظاتش؛ لحظاتي که بيرحمانه به زخمهايش نمک پاشيدم و خودخواهانه او را فقط براي خودم ميخواستم. قلبم به قدري با بي قراري مي تپيد که ديگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزيده و از چشمانم به جاي اشک خون ميباريد! از حياط همهمه اي به گوشم ميرسيد و لابد عمو براي حيدر به جاي مجلس عروسي، مجلس ختم آراسته بود. به سختي پيکرم را از زمين کندم و با قدمهايي که ديگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبي مشرف به ايوان را گشودم و از وضعيتي که در حياط ديدم، ميخکوب شدم؛ نه خبري از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حياط کيسه هاي بزرگ آرد به رديف چيده شده و جواناني که اکثراً از همسايه ها بودند، همچنان جعبه هاي ديگري مي آوردند و مشخص بود براي شرايط جنگي آذوقه انبار ميکنند. سردسته شان هم عباس بود، با عجله اين طرف و آن طرف ميرفت، دستور ميداد و اثري از غم در چهره اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بايستم و مات و مبهوت معرکه اي بودم که عباس به پا کرده و اصلا به فکر حيدر نبود که صداي مهربان زن عمو در گوشم نشست : بهتري دخترم؟ به پشت سر چرخيدم و ديدم زن عمو هم آرامتر از ديشب به رويم لبخند ميزند. وقتي ديد صورتم را با اشک شسته ام، به سمتم آمد و مژده داد : ديشب بعد از اينکه تو حالت بد شد، حيدر زنگ زد. و همين يک جمله کافي بود تا جان زتن رفته ام برگردد که ناباورانه خنديدم و به خدا هنوز اشک از چشمانم ميباريد؛ فقط اينبار اشک شوق! ديگر کلمات زن عمو را يکي درميان ميشنيدم و فقط ميخواستم زودتر با حيدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشايي بود که بين خنده و گريه حتي نمي- توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگي، خنده اش گرفت و سر به سرم گذاشت : واقعاً فکر کردي من دست از سرت برميدارم؟! پس فردا شب عروسيمونه، من سرم بره واسه عروسي خودمو ميرسونم! و من هنوز از انفجار ديشب ترسيده بودم که کودکانه پرسيدم : پس اون صداي چي بود؟ صدايش قطع و وصل ميشد و به سختي شنيدم که پاسخ داد: جنگه ديگه عزيزم، هر صدايي ممکنه بياد! از آرامش کلامش پيدا بود فاطمه را پيدا کرده و پيش از آنکه چيزي بپرسم، خبر داد : بالاخره تونستم با فاطمه تماس بگيرم. بنزين ماشينشون تموم شده تو جاده موندن، دارم ميرم دنبالشون. اما جاي جراحت جملات ديشبم به جانش مانده بود که حرف را به هواي عاشقي برد و عصاره احساس از کلامش چکيد : نرجس! بهم قول بده مقاوم باشي تا برگردم! انگار اخبار آمرلي به گوشش رسيده بود و ديگر نميتوانست نگراني اش را پنهان کند که لحنش لرزيد : نرجس! هر اتفاقي بيفته، تو بايد محکم باشي! حتي اگه آمرلي اشغال بشه، تو نبايد به مرگ فکر کني! با هر کلمه اي که ميگفت، تپش قلبم شديدتر ميشد و او عاشقانه به فدايم رفت : به خدا ديشب وقتي گفتي خودتو ميکُشي، به مرگ خودم راضي شدم! و هنوز از تهديد عدنان خبر نداشت که صدايش سينه سپر کرد : مگه من مرده باشم که تو اسير دست داعش بشي! گوشم به عاشقانه هاي حيدر بود و چشمم بيصدا ميباريد که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پيدا بود دوباره خبري شده و با دلشوره هشدار داد : به حيدر بگو ديگه نميتونه از سمت تکريت برگرده، داعش تکريت رو گرفته! و صداي عباس به قدري بلند بود که حيدر شنيد و ساکت شد. احساس ميکردم فکرش به هم ريخته و ديگر نميداند چه کند که براي چند لحظه فقط صداي نفسهايش را ميشنيدم. انگار سقوط يک روزه موصل و تکريت و جاده هايي که يکي پس از ديگري بسته ميشد، حساب کار را دستش داده بود که به جاي پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش براي من تپيد : نرجس! يادت نره بهم چه قولي دادي! و من از همين جمله، فهميدم فاتحه رسيدن به آمرلي را خوانده که نفسم گرفت، ولي نيت کرده بودم ديگر بي تابي نکنم که با همه احساسم خيالش را راحت کردم : منتظرت ميمونم تا بياي! و هيچکس نفهميد چطور قلبم از هم پاشيد؛ اين انتظار به حرف راحت بود اما وقتي غروب نيمه شعبان رسيد و در حياط خانه به جاي جشن عروسي بساط تقسيم آرد و روغن بين مردم محله برپا بود تازه فهميدم درد جدايي چطور تا مغز استخوانم را ميسوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حيدر دهها کيلومتر آن طرفتر که آخرين راه دسترسي از کرکوک هم بسته شد و حيدر نتوانست به آمرلي برگردد.آخرين راننده کاميوني که توانسته بود از جاده کرکوک براي عمو آرد بياورد، از چنگ داعش گريخته و به چشم خود ديده بود داعشيها چندکاميون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بريده اند.
همين کيسه هاي آرد و جعبه هاي روغن هم دورانديشي عمو و چند نفرديگر از اهالي شهر بود تا با بسته شدن جاده ها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظه اي که داعش به آمرلي رسيده بود، جوانان براي دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن ترها وضعيت مردم را سر و سامان ميدادند.

قسمت قبل:



به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره