نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت اول)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت اول)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته‌ و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.

به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بسته‌ي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…

فصل اول:
نام من فيليپ است.اما زماني که بچه بودم تنها پيپ ميتوانستم بگويم.بنابراين پيپ چيزيست که همه مرا به اين نام صدا ميزنند.من همراه خواهرم در دهکده ي کوچکي در اسکس زندگي ميکردم.او بيش از بيست سال بزرگتر از من بود و با جو گرگري آهنگر دهکده نيز ازدواج کرده بود.پدر و مادرم را از آنجايي که وقتي بچه بودم فوت شدند به هيچ عنوان به ياد ندارم.اما اغلب اوقات عادت داشتم به گورستاني که حدودا" در يک مايلي دهکده واقع شده بود بروم و به نام آنها که روي سنگ قبرشان هک شده بود نگاه کنم.
اولين خاطره ي من از بودن در گورستان اين است که در بعد از ظهر يکي از روزهاي ماه دسامبر که هوا سرد و ابري بود وقتي روي سنگ قبري نشسته بودم و داشتم به مرداب هاي تاريک،مسطح و دست نخورده اي که با خط سياه رودخانه ي تيمز تقسيم شده بود مينگريستم و به صداي خروشان دريا نيز گوش ميدادم مردي از ميان قبرها ظاهر شد،يغه ي مرا گرفت و با صداي وحشتناکي فرياد زد:چيزي نگو،ساکت باش.اگر جيغ و داد کني گلويت را خواهم بريد.
او مرد درشت هيکلي بود.لباس هاي خاکستري به تن داشت و به پايش غل و زنجير وصل شده بود.لباس هايش خيس و پاره بود.خسته،گرسنه و بسيار خشمگين به نظر مي رسيد.در تمام عمرم
هرگز چنين وحشت زده نشده بودم. با ترس به او التماس کردم:اووه قربان،گلوي مرا نبريد.
او در حالي که هنوز مرا گرفته بود گفت:زود نامت را بگو و محل زندگيت را نشانم ده پسرجان.
گفتم:نام من پيپ است و در دهکده اي که آنجاست زندگي ميکنم.
او مرا بلند و سر و ته کرد.چيزي جز يک قرص نان کهنه از جيبم نيفتاد.مانند يک سگ آن را دو لقمه ي چپ کرد و مرا سر جايم گذاشت.
پرسيد:پدرو مادرت کجا هستند؟
درحالي که به سنگ قبرها اشاره ميکردم گفتم:آنجا قربان.
فرياد زد:چه گفتي؟
زماني که متوجه شد منظورم کجاست نزديک بود فرار کند.
گفت:آهان، فهميدم. آنها مرده اند.خوب بگو ببينم با چه کسي زندگي مي کني؟البته اگر بگذارم زنده بماني که هنوز در موردش تصميم نگرفته ام.
گفتم:همراه خواهرم همسر جو گرگري آهنگر دهکده.
گفت:آهنگر؟
سپس به پايش نگاه کرد.مرا دو دستي گرفت و با عصبانيت به چشم هايم خيره شد.

گفت:تو برايم سوهاني خواهي آورد.مي داني آن چيست؟ همچنين مقداري غذا هم همراهت خواهي داشت.اگر از انجام اين کار چشم پوشي کني يا در اين باره به کسي چيزي بگويي قلبت را از سينه ات بيرون خواهم کشيد.
گفتم:انجامش خواهم داد قربان.قول ميدهم.
به شدت ترسيده بودم و چهار ستون بدنم مي لرزيد.
مرد در حالي که لبخند ناخوشايندي بر لبانش بود به صحبتش ادامه داد و گفت:من با مرد جواني دوست هستم که با هم سفر مي کنيم.او قلب پسران را برشته کرده و مي خورد.هر جا که باشي تو را پيدا و قلبت را به چنگ خواهد آورد.بنابراين اگر ميخواهي زنده بماني،فردا صبح زود آن سوهان و مقداري غذا همراه خودت به کلبه ي چوبي اي که آنجاست بياور.تنها راه حل همين است.يادت باشد قول داده اي.
ديدم برگشت و به سختي در حالي که زنجير در پايش اينور و آنور ميشد به سمت مرداب ها حرکت کرد.سپس من تا جايي که ميتوانستم با سرعت به سمت خانه دويدم.
خواهرم همسر جو گرگري به اينکه مرا با دست بزرگ کرده بود بسيار ميباليد.کسي به من توضيح نداده بود که منظور از با دست بزرگ کردن چيست و چون خواهرم دست سنگين و محکمي داشت و از آن آزادانه براي کتک زدن من و شوهرش استفاده ميکرد گمان ميکردم جو و من هر دويمان با دست بزرگ شده ايم.

خواهرم زن زيبايي نبود.ديلاق بودو لاغر مردني و چشم و موهاي مشکي داشت با صورتي بسيار قرمز. او کاملا احساس ميکرد که من و جو مايه ي دردسرهاي زيادي براي او هستيم و هميشه از اين بابت شاکي بود.
از سوي ديگر جو مردي نجيب،مهربان،با موهاي روشن و چشم هاي آبي کم رنگ بود.او بدون هيچ شکايتي بدخلقي هاي خواهرم را مي پذيرفت.من و جو از آنجايي که هميشه مورد مذمت و بدخلقي هاي خواهرم واقع ميشديم دوستان خوبي براي هم بوديم و جو هر زمان که ميتوانست از من در برابر خشم او محافظت ميکرد.بنابراين زماني که نفس نفس زنان وارد خانه شدم به من يک تذکر دوستانه داد.

گفت: هي پيپ!خواهرت بيرون دنبالت ميگردد و همراهش هم يک عصا دارد.اغلب اوقات از آن براي کتک زدن من استفاده مي کند که حالا حسابي صاف و نرم شده است.
چند لحظه بعد خواهرم شتابان وارد شد.
جيغ زد گفت:کدوم گوري بودي بچه ميمون؟
من براي اينکه از چنگ عصايش فرار کنم پشت جو پريدم و قايم شدم.
زير لب گفتم:در گورستان بودم و سپس شروع کردم به گريه کردن.
گفت:گورستان! اگر من تو را بزرگ نکرده بودم اکنون در گورستان کنار پدرو مادرمان خوابيده بودي.روزي تو مرا راهي گورستان خواهي کرد.حالا بگذاريد شامتان را آماده کنم.
در ادامه ي شب به چيزي جز غريبه اي که در مرداب ها ديده بودم فکر نميکردم.گاهي اوقات زماني که باد در اطراف خانه مي وزيد احساس ميکردم صدايش را از بيرون مي شنوم و با ترس به مرد جواني که قلب پسران را مي خورد فکر ميکردم.چند لحظه قبل از خواب از سمت مرداب ها صداي شليک اسلحه شنيدم.
از جو پرسيدم:صداي اسلحه بود؟
گفت:اه،باز هم زنداني ديگري فرار کرده.شب گذشته هم يکي ديگر فرار کرده بود.آنها هميشه وقتي کسي از زندان مي گريزد شليک مي کنند.
پرسيدم:چه کساني شليک مي کنند؟
جو به نشانه ي هشدار سرش را سمتم تکان داد.
خواهرم با عصبانيت گفت:زيادي سوال ميکني.
در کشتي هايي که داخل آنها زندان ساخته شده است مرداني حضور دارند که وظيفه يشان شليک اسلحست.
پرسيدم:کنجکاوم بدانم چه کساني داخل اين کشتي ها زنداني شده اند و چرا؟
هيچ اميدي به شنيدن جواب نداشتم.بيش از حد از خانم جو سوال پرسيده بودم.
گفت:گوش کن پسرم.من تو را با دست بزرگ نکرده ام که مردم را تا سر حد مرگ آزار دهي.در رودخانه کشتي هايي روي آبند که به عنوان زندان استفاده ميشوند.افرادي که قتل و غارت مي کنند در اين کشتي ها زنداني ميگردند.آنها گاهي اوقات براي سال ها آنجا نگه داري ميشوند.آنها هميشه زندگي بزهکارانه ي خود را با سوال پيچ کردن شروع مي کنند.حالا برو بخواب.
آن شب به هيچ عنوان خوابم نمي برد. از مرد جواني که خواهان قلبم بود، از خواهرم که زود مي فهميد غذايش را کش رفته ام و از آن مردي که به پايش زنجير آهني بود وحشت داشتم. به محض اينکه هوا کمي روشن شد از جايم برخاستم و بي سر و صدا به سمت آشپزخانه رفتم. با اين اميد که غذاي زيادي براي کريسمس خواهيم داشت و کسي متوجه گم شدن غذا نخواهد شد مقداري نان،پنير و يک پاي گوشت بزرگ کش رفتم.جرات نکردم همه ي بطري برندي )نوعي مشروب( را بردارم.بنابراين مقداريش را درون يک بطري کوچکتر ريختم تا با خود ببرم.سپس بطري برندي را با چيزي از يک بطري قهوه اي رنگ بزرگ که فکر ميکردم آب باشد پر کردم.يک تکه سوهان از جعبه ابزارهاي جو برداشتم و به سمت مرداب هاي تاريک بيرون دويدم.
هوا مه غليظ بود،چيزي نميتوانستم ببينم.اگر چه مسيرم تا کلبه را به خوبي ميشناختم اما اين بار تقريبا" گم شده بودم.زماني که مردي را نيمه خواب روي زمين ديدم متوجه شدم که در نزديکي کلبه هستم.نزديکش شدم و با دستم به شانه اش زدم.از جايش پريد.فهميدم آن مردي که دنبالش بودم نيست.او هم مثل آن مرد لباس خاکستري به تن داشت و در پايش زنجير بود.گمان کردم او همان مرد جوان است.در اين لحظه دردي در قلبم تير کشيد.زماني که به کلبه رسيدم بالاخره مردي را که دنبالش بودم يافتم.

بسيار سرمازده و گرسنه به نظر مي رسيد که همين مسئله دلم را به حالش سوزاند.در حالي که به شدت دستش مي لرزيد مشروب را سر کشيد و مانند يک حيوان زخمي غذا را خورد.در تمام اين مدت به اطرافش نگاه ميکرد تا اگر خطري تهديدش کند متوجه شود.
پرسيد:مطمئني به کسي چيزي نگفته اي يا کسي همراهت نيست؟
گفتم:نه قربان.خوشحالم که از غذا خوشتان آمده.
گفت:ممنون پسرم.تو با يک مرد گدا گشنه و بدبخت خوب بوده اي.
گفتم:از اينکه چيزي براي او باقي نگذاشته ايد ميترسم.
دوستم لحظه اي دست از غذا خوردن کشيد و پرسيد:او؟ منظورت کيست؟
گفتم:منظورم همان مرد جوانيست که همراهت سفر مي کند.
با لبخند گفت:هان اون.او هيچ غذايي نميخواهد.
گفتم:تقريبا گرسنه به نظر مي رسيد.
با تعجب به من خيره شد و گفت:به نظر مي رسيد؟ کي؟
گفتم:همين حالا،آنجا بود.نيمه خواب. گمان ميکردم شما باشي.مانند شما لباس پوشيده بود.او هم مانند شما دليل مشابهي براي قرض کردن يک تکه سوهان داشت.
نگران بودم نتوانم مودبانه تر از اين بگويم.
گفت:شب گذشته صداي شليک اسلحه شنيدم.مي داني پسر جان،زماني که شب را به تنهايي در مرداب سر ميکني خيال همه چيز به سرت ميزند.صداي کساني که فرياد ميزنند،صداي شليک اسلحه و صداي پاي سربازها.نشانم ده آن مرد کجا رفت.من او را خواهم يافت و کارش را خواهم ساخت.يک سيلي نثارش خواهم کرد.ابتدا سوهان را به من ده.
اکنون که باز خشمگين شده بود احساس وحشت کردم.
گفتم:متاسفم.اکنون بايد رهسپار خانه شوم.
به نظر نمي رسيد چيزي شنيده باشد.بنابراين زماني که روي پايش خم شده بود و مانند يک ديوانه داشت با سوهان جان زنجير را مي گرفت فرار کردم.
در ميانه ي راه خانه وسط مه ايستادم و به صداهاي اطراف گوش دادم.هنوز ميتوانستم صداي سوهان را بشنوم.

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar