نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت سوم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت سوم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته‌ و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.

به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بسته‌ي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…

فصل سوم:
هميشه مي دانستم به محض اينکه به اندازه ي کافي بزرگ شوم شاگرد جو خواهم شد.بنابراين
عادت داشتم که بيشتر اوقات روز به او در آهنگري کمک کنم.با اين وجود همچنين در مدرسه ي
شبانه اي که توسط يکي از خويشاوندان دور آقاي واپسل مديريت مي شد درس مي خواندم.
او در حين تدريس زماني که ما بچه ها با يکديگر دعوا ميکرديم عمدتا" مي خوابيد. اما بايدي
دختر عموي جوان آقاي واپسل سعي ميکرد که ما را تحت کنترل داشته و خواندن و نوشتن و
شمردن يادمان دهد.
آقاي واپسل هر سه ماه يکبار از ما امتحان مي گرفت.در واقع به هيچ عنوان سوالي نمي پرسيد اما با
صداي بلند از آثار شکسپير مي خواند،دستانش را به طرز عجيبي حرکت ميداد و از صدايش لذت
مي برد.
يک شب، تقريبا يک سال پس از دستگيري زندانيان فراري، کنار بخاري آشپزخانه نشسته بودم و
داشتم نامه اي به جو مي نوشتم.نيازي به نوشتن نامه نبود چون او در کنارم نشسته بود.اما
مي خواستم مهارت نوشتنم را تمرين کنم.پس از يک يا دو ساعت کار سخت موفق به نوشتن نامه
شدم.
"جوي عزيزم، اميدوارم حالت خوب باشد.به زودي چيزهايي را که ياد گرفته ام يادت خواهم داد.
چقدر جالب است جو.

دوستدارت پيپ"
جو در حالي که چشمان آبي رنگ مهربانش از فرط تعجب گرد شده بود گفت:پيپ،پسر بزرگ!
چقدر چيز ياد گرفته اي.اين دو حرف،حروف )ج( و )و( هستند که براي نوشتن جو استفاده
مي شوند. درست است پيپ؟
کنجکاو بودم بدانم که آيا به جو بايد از اول تدريس کنم؟بنابراين پرسيدم:گرگري را چگونه
مي نويسي جو؟
گفت:من اصلا نمي نويسم. اما ميداني شيفته ي خواندن هستم.به من يک کتاب يا روزنامه ي
خوب بده با يک بخاري.بيشتر از اين نمي خواهم.خوب زماني که با حروف )ج( و )و( مواجه
ميشوي خواندن چقدر جالب ميشود.

پرسيدم:جو،وقتي جوان بودي هرگز به مدرسه نرفتي؟
- نه پيپ.پدرم بيش از حد مشروب مي خورد. وقتي مشروب مي خورد عادت داشت که
مادرم و گاها مرا هم کتک بزند. بنابراين من و مادرم به دفعات از خانه فراري شديم.مادرم
عادت داشت بگويد:جو حالا ميتواني به مدرسه بروي.اما پدرم قلب رعوفي داشت و
نمي توانست بدون ما زندگي کند. بنابراين هميشه به سراغمان مي آمد پيدايمان مي کرد، به
خانه مي برد و کتکمان ميزد. مي بيني پيپ من هرگز چيزي ياد نگرفته ام.
- جوي بيچاره
- اما يادت باشد پيپ. پدرم قلب رعوفي داشت.
با اينکه حرفش متعجبم کرد اما چيزي نگفتم
جو ادامه داد:او اجازه داد که من يک آهنگر شوم.چيزي که شغل خودش هم بود اما هرگز انجامش
نمي داد.تا زمان مرگش من مايحتاج خانواده را تامين مي کردم.گوش کن پيپ.ميخواهم اين بيت را
بر سر قبرش بنويسم.
" هر خطايي که از هنگام شروع داشت
اي خواننده، به ياد داشته باش که او قلب رعوفي داشت"
با تعجب پرسيدم: خودت خالق اين بيت هستي جو!
با غرور گفت:بلي.در يک آن به ذهنم خطور کرد.اما متاسفانه پول کافي براي خريد سنگ قبر
نداشتم.مادر بيچاره ام هم به آن نياز داشت.مريض بود و اندکي بعد فوت شد.سرانجام به آرامش
رسيد.
چشمان جو اشک آلود شد. ادامه داد:سپس تنها شدم و بعد خواهرت را ملاقات کردم...
در حالي که با جديت به من نگاه مي کرد و چون نمي دانست که موافق حرفش نخواهم بود ادامه
داد:خواهرت زن خوبيست.
چيزي بهتر از اين براي گفتن به ذهنم نرسيد:خوشحالم که اين گونه فکر مي کني جو.
جو گفت:من هم از اين بابت خوشحالم.خواهرت بسيار مهربان است.تو را دست تنهايي بزرگ
کرده.تو بچه ي خيلي کوچکي بودي.بنابراين زماني که به خواهرت پيشنهاد ازدواج دادم به او
گفتم:آن طفل معصوم را بياور با ما زندگي کند.در کارگاه اتاقي برايش وجود دارد.
دستانم را دور گردن جو حلقه زدم و در آغوشش گريه کردم.
جو گفت:گريه نکن دوست عزيزم! من و تو هميشه بهترين دوستان هم بوده ايم.
در حالي که اشکهايم را پاک مي کردم جو ادامه داد:بنابراين ما اينجاييم پيپ.اکنون اگر قصد داري
به من چيزي ياد دهي) و من از حالا هشدار ميدهم که خيلي کودن هستم.( خانم جو نبايد هرگز از
اين مسئله بويي ببرد و اما چرا؟ چون که هميشه دوست دارد در قدرت باشد.مي داني،دستور دادن
را دوست دارد.
پرسيدم:جو چرا هرگز سر کشي نمي کني؟
گفت:خوب بگذار اينگونه شروع کنم. خواهرت باهوش است و من نه.چيز ديگري که مهم است
دوست عزيز اين است که وقتي به زندگي سخت مادر بيچاره ام فکر مي کنم از درست رفتار نکردن
با يک زن وحشت مي کنم.بنابراين بهتر است که کمي در برابر خانم جو ضعيف به نظر برسم تا
اينکه سرش داد بزنم،اذيتش کنم يا کتکش زنم.پيپ واقعا متاسفم که او تو را هم مورد مذمتو
بدگويي قرار مي دهد و با عصايش کتکت مي زند.آرزو دارم که اي کاش فقط من مورد
مذمت هاي او بودم.اما اين گونه نيست پيپ.
چند لحظه بعد صداي اسبي را در جاده شنيديم.خواهرم و عمو پامبل چاک بود که داشتند از مغازه
برمي گشتند.کالسکه يشان رسيد و در هجوم هواي سرد وارد آشپزخانه شدند.
خانم جو در حالي که با هيجان شنلش را در مي آورد گفت:اکنون اگر امشب اين پسر شکر گزار
نباشد ديگر هرگز نخواهد شد.
پامبل چاک با تاييد حرفش گفت:آن زن به اين پسر يک شانس بزرگ مي دهد.
در حالي که سعي مي کردم شاکر به نظر برسم به جو نگاه کردم و با حرکت لب هايم به او گفتم:
آن زن؟!
جو کاملا متوجه منظورم نشد.
مودبانه به آنها گفت:داشتيد درباره ي يک زن صحبت مي کرديد.
خواهرم با عصبانيت در جوابش گفت:او يک زن است.مگر اينکه بخواهي خانم هاويشام را مرد
صدا کني و تو حتي چنين کاري نخواهي کرد.
جو پرسيد:منظورت همان خانم هاويشام ثروتمند است که تنهايي در خانه ي بزرگي در شهر زندگي
مي کند.
خواهرم گفت:خانم هاويشام ديگري وجود ندارد که من بشناسم.ايشان پسري مي خواهند که به
خانه يشان برود و آنجا بازي کند.از عمو پرسيده که آيا کسي را ميشناسد و عمو از آنجايي که مثل
هميشه به فکر ماست اين پسر را پيشنهاد کرده.علاوه بر اين،عمو از آنجايي که فهميده اين پسر
ممکن است با رفتن به خانه ي خانم هاويشام نيز ثروتمند شود پيشنهاد داده که او را امشب با
کالسکه اش به شهر ببرد.پيپ امشب در خانه ي عمو خواهد ماند و فردا به خانه ي خانم هاويشام
خواهد رفت.نگاهش کن تو رو خدا.
خواهرم يقه ام را گرفت و فرياد زد:به کثافتي که روي اين پسر است نگاه کنيد.
خانم جو طبق معمول هميشه سر تا پايم را با خشونت شست و مرا در لباس هاي روز يکشنبه که
بهترين لباس هايم بود تحويل آقاي پامبل چاک داد.
در کالسکه اي که مرا به شهر مي برد کمي گريه کردم.تاکنون هرگز از جو دور نبودم و هيچ ايده اي
هم در مورد اينکه در خانه ي خانم هاويشام چه اتفاقي خواهد افتاد نداشتم.
آقاي پامبل چاک به نظر مي رسيد با خواهرم در مورد اينکه من بايد شديدا" شکنجه شوم موافق
است.حتي زمان خوردن غذا.بنابراين صبح روز بعد هنگام صبحانه برايم يک قرص نان بزرگ
همراه با اندکي کره و يک فنجان آب گرم با مقدار بسيار اندکي شير داد.از طرفي هم اصرار داشت
چيزهايي را که در مدرسه ياد گرفته ام بپرسد.
پرسيد: "مجموع 7 و 13 چيست؟" کل زمان صبحانه را به آزمودن من گذراند.ادامه داد: 9 و 11
چطور؟"
بنابراين زماني که حول و حوش ساعت 10 به خانه ي خانم هاويشام رسيديم بسيار خوشحال شدم.
خانه يشان بسيار بزرگ بود.از سنگ هاي کهن ساخته شده بود و بر روي پنجره هايش ميله هاي
آهني نصب بود.زنگ را زديم و دم در ورودي خانه منتظر مانديم.
حتي بعدش عمو پامبل چاک گفت: 14 چطور؟
اما من تظاهر کردم که چيزي نشنيدم.سپس دوشيزه اي جوان آمد و در را باز کرد.اجازه داد من
داخل شوم.عمو پامبل چاک قبل از اينکه دوشيزه ي جوان او را متوقف کند دنبال من راه افتاده
بود.
دوشيزه ي جوان از پامبل چاک پرسيد:قصد ملاقات با خانم هاويشام را داريد؟
عمو پامبل چاک که کمي سر درگم شده بود در جوابش گفت:اگر خانم هاويشام افتخار دهند بلي.
دوشيزه گفت: اه،اما مي دانيد چيست؟ ايشان نمي خواهند.
عمو پامبل چاک جرات نکرد که اعتراضي کند.اما قبل از اينکه مجبور به ترک آنجا شود با
عصبانيت دم گوشم گفت:پسر جان! اينجا حواست به رفتارت باشد و آن هايي که با دست
بزرگت کرده اند را به ياد داشته باش.
گمان کردم که برخواهد گشت و از در ورودي خانه خواهد پرسيد: 16 چطور؟ اما برنگشت.
دوشيزه ي جوان مرا از مسير باغچه ي نابساماني داخل خانه برد.اگرچه مرا "پسر" صدا ميزد و
همسن من بنظر مي رسيد اما گويا بزرگتر از من بود.زيبا و مثل يک ملکه نيز مغرور بود.ما
راهروهاي بسيار زيادي را پيموديم تا اينکه به يک در رسيديم. دوشيزه مرا آنجا تنها گذاشت و
شمعش را هم با خود برد.
در را زدم و اجازه داده شد تا داخل شوم.خود را در يک اتاق بسيار بزرگ ديدم.همه جاي اتاق را
پرده گرفته بود و نمي گذاشت که نوري از بيرون داخل شود.تنها چند شمع روشن وجود داشت.در
وسط اتاق کنار ميز دوشيزه اي عجيب و غريب نشسته بود که قبلا او را نديده بودم.لباس عروسي اي
که از مواد قيمتي ساخته شده بود به تن داشت.موهايش سفيد بود و روي آن گل هاي عروسي
وصل شده بود.دور دوشيزه را چمدان هايي پر از لباس و جواهرآلات احاطه کرده بود.
او فقط يک جفت کفش سفيد پوشيده بود. سپس متوجه شدم که لباس عروسي در طول اين سالها
زرد رنگ شده و گل هاي سر دوشيزه نيز پژمرده شده اند.همچنين عروس داخل لباس هم پير شده
بود.
تمام چيزهاي داخل اتاق بسيار قديمي و در حال مرگ بودند.تنها روشنايي داخل اتاق،از چشمان
پير دوشيزه که به من خيره شده بودند منعکس ميشد.
دوشيزه که در کنار ميز نشسته بود پرسيد:تو که هستي؟
- پيپ خانم،پسر آقاي پامبل چاک.آمده ام تا اينجا بازي کنم.
- نزديکتر بيا. اجازه ده به تو نگاهي بياندازم.
زماني که روبرويشان ايستادم متوجه شدم که عقربه ي ساعت مچي و ساعت داخل اتاقشان هر دو
20 دقيقه مانده به 9 ايستاده اند.
خانم هاويشام پرسيد:"آيا از زني که از زمان تولدت رنگ آفتاب را هرگز نديده است نمي ترسي؟
گفتم:متاسفم،اگر بگويم نه دروغ بزرگي گفته ام.
دوشيزه در حالي که دستش را روي سمت چپ سينه اش گذاشت پرسيد:"مي داني اين چيست؟"
گفتم:بلي خانم.اين مرا ياد زنداني فراري اي که با او مواجه شده بودم مي اندازد."
اضافه کردم:اين قلب شماست خانم.
دوشيزه با فريادي تقريبا" غرور آميز و لبخندي عجيب گفت:قلب شکسته ي من.
سپس ادامه داد:خسته شده ام.دنبال چيز متفاوتي هستم.بازي کن.
اطاعت کردن از هيچ دستوري نميتوانست به دشواري اطاعت کردن از دستوري باشد که در آن خانه
و آن اتاق صادر شد.فکر هجوم به دور ميزي که تصور مي شد کالسکه ي پامبل چاک باشد به حد
کافي نااميدم کرده بود اما نميتوانستم خود را وادار به انجام چنين کاري کنم.فقط از روي درماندگي
آنجا ايستادم.
گفتم:"متاسفم خانم.خواهرم در صورتي که شما از دستم شکايت کنيد بسيار عصباني خواهد شد.با
اين حال اکنون نميتوانم بازي کنم.همه چيز برايم بسيار عجيب و غريب،تازه و غم انگيز است."
حرفم را قطع کردم.ترسيدم بيشتر از اين بگويم.
خانم هاويشام نگاهي به لباس و سپس به صورتش در آينه اي که روي ميز بود انداخت.
زير لب گفت:بسيار عجيب براي او،بسيار آشنا براي من.بسيار تازه براي او،بسيار کهنه براي من و
بسيار غم انگيز براي هر دويمان.استلا را صدا کن.
سرانجام زماني که استلا با شمعش از راهروي تاريک وارد اتاق شد خانم هاويشام يک تکه جواهر
را از روي ميزش برداشت و آن را روي موهاي استلا گذاشت.
- خيلي زيبا شدي عزيزم.اين روزي مال تو خواهد شد.اکنون ميخواهم ورق بازي تو با اين
پسر را ببينم.
- با اين پسر! اما او فقط يک پسر معموليست.
حس کردم خانم هاويشام در گوش استلا گفت:خوب ممکن است موجب رنجش خاطرش شوي.
او چون جسدي که آماده ي کفن و دفن بود نشسته و داشت ورق بازي ما را زير نور شمع تماشا
ميکرد.تا حدي کنجکاو بودم بدانم که آيا ترس او از نور آفتاب به خاطر اين است که او را تبديل به
غبار خواهد کرد يا نه؟
قبل از پايان بازي استلا با انزجار فرياد زد:اين پسر چه دست هاي زمخت و پوتين هاي کلفتي دارد.
ناگهان متوجه شدم که حق با اوست.
خانم هاويشام در گوشم گفت:درمورد استلا چه فکر ميکني؟
در جوابش در گوشي گفتم:به نظرم او بسيار مغرور است.
- ديگر؟
- خيلي زيباروست.
- ديگر؟
- به نظرم بسيار گستاخ هم ميباشد.دوست دارم به خانه بازگردم و او را علي رغم اينکه بسيار
زيباست ديگر هرگز نبينم.نمي دانم.دوست دارم اکنون به خانه بازگردم.
خانم هاويشام با لبخند گفت:تو ميتواني به خانه بروي.در شش روز آينده دوباره بيا.استلا مقداري
به او غذا ده.برو پيپ.
بنابراين خود را داخل باغچه ي پر شاخ و برگ در نور روز ديدم.استلا مقداري نان و شير برايم
روي زمين گذاشت.انگار که داشت به سگ غذا ميداد.اين طرز رفتار استلا مرا بسيار رنجاند و
چشمانم را اشک آلود کرد.به محض اينکه متوجه شد ريش خندي زد و مرا از در ورودي خانه
بيرون انداخت.
در حالي که داشتم مسير چهار مايلي خانه تا آهنگري را با پاي پياده مي پيمودم به تمامي چيزهايي
که در آنجا ديده بودم فکر ميکردم.همانطور که محزونانه به دست و پاهايم نگاه ميکردم به يادم
آمد که من چيزي جز يک بچه کارگر معمولي نيستم و آرزو کردم که اي کاش متفاوت بودم.
خواهرم کنجکاو بود تا تمامي جزئيات ملاقات من از خانه ي خانم هاويشام را بداند و دائم سوال
پشت سوال از من ميپرسيد.به دليلي احساس کردم که نميتوانم يا نميخواهم درباره خانم هاويشام و
خانه ي عجيب و غريبش توضيحي دهم.ميدانستم خواهرم چيزي نخواهد فهميد.بدتر از آن اين
بود که پامبل چاک پير خرفت براي عصرانه از راه رسيد تا سوالات بيشتري بپرسد.
تنها نگاه کردن به آن چشمان خيره ي ماهي مانند و آن دهان باز مرا وادار به سکوت ميکرد.
پامبل چاک به خانم جو گفت:مرا با اين پسر تنها بگذار خانم.کمک خواهم کرد تا تمرکز کند.حالا
پسر جان مجموع 43 و 72 چيست؟
گفتم:نميدانم.اهميتي هم نميدهم.
جهت مزاح گفت:براي مثال 85 است؟
اگر چه ميدانستم 85 نيست در جواب گفتم:بلي 85 .خواهرم ضربه ي محکمي به سرم زد.
پامبل چاک ادامه داد:خانم هاويشام را توصيف کن.
دروغکي گفتم:قد بلند و سبزه بود.
خواهرم با بي تابي گفت:راست ميگويد عمو جان؟
آقاي پامبل چاک در جوابش گفت:اووه بله.بنابراين بلافاصله متوجه شدم که او هرگز خانم هاويشام
را نديده است.
پامبل چاک سپس به خواهرم آرام گفت:بدين شکل از اين پسر حرف ميکشند.
خانم جو گفت:عمو جان،چگونه او را وادار به اطاعت از خود کرده اي؟!
پامبل چاک پرسيد:خوب پسر،اکنون بگو زماني که آنجا رسيدي خانم هاويشام مشغول چه کاري
بود؟
در جواب گفتم:او داخل يک کالسکه ي مشکي رنگ نشسته بود.آقاي پامبل چاک و خانم جو هر
دو به يکديگر خيره شدند.تکرار کردند:داخل يک کالسکه ي مشکي رنگ؟!
با اعتماد به نفس بيشتر گفتم:بلي و خانم استلا که به گمانم خواهر زاده ي ايشان بود از طريق
پنجره هاي کالسکه کيک و مشروب در بشقاب هاي طلايي رنگ به ايشان ميدادند.
آقاي پامبل چاک پرسيد:آيا فرد ديگري هم آنجا حضور داشت؟
گفتم:چهار سگ گنده آنجا بود.آنها گوشتي را که از سبدي نقره اي رنگ بيرون زده بود
ميخوردند.
پامبل چاک گفت:جاي اين کالسکه کجا بود پسر جان؟
گفتم:داخل اتاق،اما خبري از اسب نبود.
خانم جو پرسيد:عمو جان!مگر ممکن است؟
پامبل چاک گفت:او زن عجيب و غريبيست خانم.کاملا" ممکن است.چه نوع بازي اي انجام داديد
پسر جان؟
در جوابش گفتم:با پرچم ها بازي ميکرديم.
عجب دروغ هايي داشتم ميگفتم.ادامه دادم:استلا يک پرچم آبي رنگ را تکان ميداد من يک
پرچم قرمز رنگ و خانم هاويشام از پنجره ي کالسکه پرچمي را که روي آن تعدادي ستاره هاي
طلايي رنگ وجود داشت تکان ميداد.
خوشبختانه آنها ديگر سوالات بيشتري از من نپرسيدند.تا زمان بازگشت جو از آهنگري به خانه
آنها هنوز داشتند در مورد چيزهاي خارق العاده اي که من ديده بودم بحث ميکردند.
زماني که متوجه شدم چشمان آبي رنگ جو از فرط تعجب نيز گرد شده اند بابت دروغ هايي که
گفته بودم بسيار شرمسار گشتم و آن شب به محض اينکه براي لحظه اي جو را تنها يافتم پيشش
رفتم و به دروغ هايي که در مورد ملاقاتم با خانم هاويشام گفته بودم اعتراف کردم.
جو در حالي که شوکه شده بود گفت:هيچ کدامشان حقيقت نداشت پيپ؟!خبري از کالسکه ي
مشکي رنگ نبود؟!اما حداقل سه تا سگ حضور داشتند. مگه نه پيپ؟نه؟!حتي يک سگ؟!
گفتم:نه جو.متاسفم.
جو در حالي که چهره ي مهربانش بسيار پريشان به نظر مي رسيد گفت:پيپ،دوست عزيزم!اگر
دروغ بگويي فکر ميکني زماني که فوت شدي کجا خواهي رفت؟
گفتم:ميدانم جو.وحشتناک است.نميدانم چه اتفاقي افتاد؟اي کاش چنين پوتين هاي کلفت و
دستاني زمخت نداشتم.خيلي بدبختم جو.آن دوشيزه ي جواني که در خانه ي خانم هاويشام بود
به من گفت:عوام.و من ميدانم که جزو عوام هستم.اين مسئله منجر شد که دروغ بگويم.
جو در حالي که با خونسردي داشت پيپ خود را روشن ميکرد گفت:يک چيز را به ياد داشته باش
پيپ.دروغ گفتن هميشه اشتباه است.تو نميتواني با دروغ گفتن از عوام بودنت فرار کني.راهکارش
اين نيست.تو تمام مدت در حال يادگيري هستي پيپ.به نامه اي که شب گذشته برايم نوشتي نگاه
کن.حتي پادشاه هم مجبور بود از اول )ابتدا( شروع به يادگيري کند.مگه نه پيپ؟آن براي من ياد
آور هر کدام از پرچم هاي موجود در خانه ي خانم هاويشام مي باشد.نه؟آن يک ترحم است.ببين
پيپ،کسي که با تو در حال صحبت مي باشد دوست وفادار توست.نصيحتم را آويزه ي گوشت
کن.دروغ بس است.خوب زندگي کن و با شادي بمير.
در حالي که حرف هاي صادقانه ي جو باعث دلگرميم شده بود رفتم تا بخوابم.اما نمي توانستم
خود را از اين فکر باز دارم اينکه از نظر استلا پوتين هاي جو کلفت و دست هايش زمخت ميباشد
و همچنين اينکه کل خانواده ي ما نيز عوام محسوب ميشود.آن روز را هرگز فراموش نميکنم.

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره