نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت هفتم)  

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت هفتم)  

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته‌ و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.

به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بسته‌ي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…
فصل هفتم:
"رسيدن پيپ به لندن"
در آن زمان باور عمومي اين بود که لندن شهر فوق العاده ايست.بنابراين وقتي آنجا را نسبتا" زشت،با خيابان هاي باريک و کثيف و مردمي که داخل خانه هاي کوچک جمع شده بودند ديدم بسيار متعجب شدم.بزرگي شهر مرا ترسانده بود.در قصابي اسميت فيلد کثيفي و خوني که همه جا را گرفته بود شوکه ام کرد.سپس به زندان نيوگيت رفتم.آنجا يک پيرمرد مست مکاني را نشانم داد که زنداني ها در آن اعدام مي شدند و با هيجان گفت که فردا چهار نفر اينجا اعدام خواهند شد.اين خبر برايم مشمئز کننده بود.اولين بازديدم از لندن نميتوانست بدتر از اين باشد.با اين وجود موفق شدم تا دفتر کار آقاي جگرز را پيدا کنم.مي ديدم افراد ديگري هم مثل من منتظر اين مرد بزرگ هستند.چند لحظه بعد آقاي جگرز ظاهر شد و داشت به سمت من مي آمد.همه ي موکلانش به سمتش هجوم مي بردند.با بعضي ها صحبت ميکرد و ديگران را از سر راهش کنار مي راند.
يک مرد آستين وکيل را گرفت و با التماس گفت:لطفا" آقاي جگرز.برادرم متهم به دزديدن نقره شده است.تنها شما ميتوانيد نجاتش دهيد.حاضرم هر مبلغي بپردازم.
وکيل گفت:برادرت؟دادگاهش فرداست؟خوب براتون متاسفم.من سمت طرف ديگر هستم.
مرد در حالي که اشک در چشمانش جمع شده بود نااميدانه فرياد زد:نه آقاي جگرز.نگوييد که عليه او هستيد.من هر چيزي بخواهيد پرداخت ميکنم.
آقاي جگرز گفت:از سر راهم کنار برو.و ما آن مرد را در حالي که با زانوهايش روي سنگفرش خيابان افتاده بود ترک کرديم.
آقاي جگرز رويش را به سمت من برگرداند و گفت که روز دوشنبه به خانه ي متيو پاکت بروم تا درس خواندن را شروع کنم.اما تا آن موقع بايد با پسر ايشان هربرت که در آن نزديکي ها زندگي ميکرد بمانم.
وميک منشي آقاي جگرز مسير خانه ي آقاي پاکت را نشانم داد.وميک مردي قد کوتاه،خشک،با چهره اي صادق و بي احساس بود که بين 40 تا 50 سالش ميشد.دهانش بسيار گشاد بود طوري که مثل يک صندوق پست به نظر مي رسيد و هميشه اين احساس را القا ميکرد که گويا وميک لبخند ميزند.زماني که پياده مي رفتيم براي اينکه سعي کنم تا گفتگويي بينمان شکل گيرد از او پرسيدم:لندن شهر خطرناکيست؟!
گفت:در لندن ممکن است مورد سرقت يا قتل قرار گيريد.البته چنين چيزي همه جا ميتواند برايتان اتفاق بيفتد به شرطي که در آن منفعتي براي سارق وجود داشته باشد.
مطمئن نبودم مايل به زندگي در لندن باشم.جايي که افرادي مانند وميک جرم و جنايت را با خونسردي تمام مي پذيرند.به اتاق هاي اجاره اي هربرت پاکت رسيديم.ساختمان آن با پنجره هاي شکسته و درهاي غبار آلود کثيف ترين چيزي بود که به عمرم ديده بودم.ميدان کوچکي با درخت هاي قطع شده در اطرافش قرار داشت.با ترس و وحشت به آقاي وميک نگاه کردم.در حالي که متوجه نگاهم نشده بود گفت:اه!سکوت اينجا تو را ياد زادگاهت )دهکده( خواهد انداخت.کاملا" موافقم.خدا نگه دار آقاي پيپ.
از پله ها بالا رفتم.روي در يادداشتي بود که ميگفت:به زودي برخواهم گشت.ايده ي "زود" مشابه چيزي نبود که من فکر ميکردم.حدود نيم ساعت بعد صداي پايي را شنيدم که شتابان از پله ها بالا مي آمد و در اين لحظه مرد جواني که هم سن و سال من بود جلوي در ظاهر شد.
گفت:آقاي پيپ؟!متاسفم که دير کردم.در يک حالت سر درگمي با او احوال پرسي کردم.نميتوانستم چيزي را که چشمانم مي ديد باور کنم.ناگهان از نزديک به من نگاه کرد و به نفس نفس افتاد.گفت:تو همان پسري هستي که در خانه ي خانم هاويشام ديدمش؟
گفتم:شما همان جنتلمن جوان رنگ پريده هستيد!
هردويمان شروع به خنديدن کرديم و باهم دست داديم.هربرت گفت:اميدوارم مرا به خاطر اينکه آن روز زمينت زدم بخشيده باشي.

در حقيقت من او را زده بودم.با اين حال حرفش را انکار نکردم.
پرسيد:مي داني چرا آن روز آنجا بودم؟به خانه ي خانم هاويشام دعوت شده بودم تا ببينم آيا استلا مرا دوست دارد يا نه؟گمان مي کنم تاثير خوبي بر او نذاشتم.اگر او مرا دوست داشت تاکنون
ميتوانستم ثروتمند شوم و با استلا ازدواج کنم.
پرسيدم:نا اميد شده اي؟
گفت:نه من نميخواستم با استلا ازدواج کنم.او دختري مغرور و سنگ دل است.خانم هاويشام او را بزرگ کرده تا براي انتقام گرفتن از همه ي مردان قلب آن ها را بشکند.
پرسيدم:آيا استلا از بستگان خانم هاويشام است؟
گفت:نه،فقط او را به فرزندي پذيرفته.تو چرا در خانه ي خانم هاويشام بودي؟
گفتم:تا پولدار شوم.اما من خوش شانس بودم.
هربرت گفت:مي داني آقاي جگرز وکيل خانم هاويشام است؟او بود که پيشنهاد داد پدرم به تو آموزش دهد.مي داني،پدرم پسر عموي خانم هاويشام است.

هربرت پاکت مرا به شدت تحت تاثير قرار داد.او هميشه رو راست و صادقانه سخن ميگفت.هيچ راز يا حسادتي در شخصيتش نبود و زود با هم دوست شديم.من درباره ي گذشته ام در دهکده و همچنين آرزوهايم به او گفتم.
گفت:هربرت صدايم کن.ناراحت نمي شوي اگر تو را هندل )آهنگساز انگليسي( صدا کنم؟يک قطعه ي موسيقي فوق العاده به نام آهنگر توسط هندل ساخته شده که تو را در ذهنم تداعي
مي کند.
گفتم:البته که موافقم و زماني که سر ميز نشستيم تا شام بخوريم هربرت داستان غم انگيز خانم هاويشام را برايم تعريف کرد.
گفت:مادرش در جواني مرد.پدرش مردي بسيار ثروتمند و متکبر بود و از همسر اولش فقط يک فرزند داشت که خانم هاويشام بود.پس از فوت همسرش با آشپزش ازدواج کرد و از او هم صاحب يک پسر شد.اين پسر که برادر ناتنتي خانم هاويشام بود شخصيت خبيثي داشت و به اندازه ي او از اموال پدر ارث نبرد.بنابراين شايد او به خاطر تاثيري که خانم هاويشام در قرار دادن پدرش عليه او داشته از دست وي عصباني بود.به هر حال مردي پيدا شد و تظاهر کرد که عاشق خانم هاويشام شده است.او مسلما" عاشق آن مرد شد و هر مقدار پولي را که وي درخواست ميکرد به او ميداد.
پدرم تنها فردي از خويشاوندان خانم هاويشام بود که جرات کرد به او بگويد:اين مرد قابل اعتماد نيست.خانم هاويشام بابت اين قضيه چنان عصباني شد که دستور داد پدرم را بلافاصله از خانه اش بيرون کنند و پدرم از آن زمان تاکنون هرگز او را نديده است.بستگان ديگر به خوشبختي او مشتاق نبودند ولي از آنجايي که تنها به ارث بردن ثروتش دل بسته بودند چيزي نمي گفتند.زوجين روز عروسي را مشخص کردند.مهمان ها دعوت شدند.لباس و کيک به خانه آورده شد،روز موعود فرا رسيد اما خبري از داماد نشد.مرد نامه اي نوشت.
حرف او را قطع کردم و گفتم:خانم هاويشام نامه را ساعت 20دقيقه به 9 زماني که داشت لباس عروسيش را مي پوشيد دريافت کرد؟!
هربرت گفت:بلي.بنابراين او همه ي ساعت ها را در آن لحظه متوقف کرد.او براي مدتي طولاني مريض شد و از آن زمان تاکنون نور روز را نديده است.مردم گمان مي کنند که برادر ناتني اش آن مرد را فرستاده تا از او پول بگيرد و اينکه برادرش در آن پول ها با آن مرد سهيم بوده است.شايد برادرش از خانم هاويشام به خاطر اينکه او بسياري از اموال خانواده ي هاويشام را به ارث برده بود متنفر بود.کسي نمي داند چه اتفاقي براي اين دو مرد افتاده است.بنابراين تو اکنون مثل من چيزهاي زيادي مي داني!
ما در مورد چيزهاي ديگري هم باهم صحبت کرديم.من در مورد شغل هربرت از او سوال کردم.
با خوشحالي گفت:اووه! در شهر کار ميکنم.کارم بيمه کردن کشتي هاست.مي داني پول زيادي در شهر است.سود کلاني دارد.
اين فکر به ذهنم آمد که هربرت بايد آرزوهاي بزرگتري از من داشته باشد.
با تحسين پرسيدم:اکنون کشتي هايت کجا هستند؟
گفت:اووه! هنوز شروع نکرده ام.هم اکنون در يک حسابداري مشغول کار هستم.دستمزد زيادي نمي دهند.با اين حال دنبال يک فرصت خوب هستم تا يک پول کلان به دست آورم.با نگاه کردن به اطراف اتاق و اسباب اثاثيه ي کهنه و پوسيده متوجه شدم که هربرت بايد خيلي فقير باشد واگر چه او به آينده بسيار اميدوار بود به دليلي فکر ميکردم که او هرگز ثروتمند يا موفق نخواهد شد.ما با بازديد از لندن آخر هفته ي شادي را گذرانديم.اگر چه همه چيز هيجان انگيز بود اما نميتوانستم از توجه به گرما و بوهاي بد و کثيف صرف نظر کنم وآن را محزونانه با خانه ي روستاييم که اکنون فرسخ ها از من دور است مقايسه ميکردم.

قسمت قبل:




به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره