نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت سیزدهم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت سیزدهم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته‌ و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.

به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بسته‌ي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…

 فصل سيزدهم:
برنامه ريزي براي آينده ي مگويچ و گوش دادن به گذشته ي او
کمي خوابيدم اما زود بيدار شدم.احساس کردم به هواي تازه نياز دارم.از پله ها پايين رفتم تا از
ساختمان خارج شوم.وقتي پايين مي آمدم روي مردي که در گوشه اي تاريک پنهان شده بود
افتادم.او خيلي زود فرار کرد.اين مسئله باعث نگرانيم شد.با خود گفتم مبادا زندانيم را تا خانه
تعقيب کرده باشد.يعني تا حالا به پليس خبر داده است؟!من و ميهمانم باهم صبحانه خورديم.مثل
يک حيوان با سرو صدا و حريصانه غذا مي خورد.سعي مي کردم تا رفتارهايش منزجرم نکند.به
من گفت که نامش آبل مگويچ است.سپس پيپش را روشن نمود و دوباره دستانش را به سمتم دراز
کرد.
گفت:پسر عزيزم!همه ي چيزي که ميخواهم اين است که روبرويت بايستم و نگاهت کنم.من از تو
يک جنتلمن واقعي ساخته ام.تو هر چيزي را که يک جنتلمن ساکن لندن بايد داشته باشد خواهي
داشت.کالسکه،اسب و هر چيز ديگري!کيف پولش را روي ميز انداخت و ادامه داد:همه اش مال
توست.به انگلستان بازگشته ام تا ببينم که آن را خرج مي کني.
نااميدانه فرياد زدم:بس است.بايد در مورد برنامه هايت بحث کنيم.براي چه مدتي قصد داري اينجا
بماني.
با تعجب تکرار کرد:چه مدت؟من به استراليا بازنخواهم گشت.

- اما کجا برايت امن است؟
- پسر عزيزم،چه کسي مي داند که من اينجا هستم؟تنها تو،جگرز و وميک.به هرحال من
ميدانم که ميتوانم با ترس از مرگ زندگي کنم.همه ي عمرم را اينگونه زندگي کرده ام.
همه ي چيزي که مي دانستم اين بود که بايد او را تا برگشتن هربرت پنهان کنم.سپس مي توانستيم
برنامه ي بهتري براي آينده تدارک ببينيم.تصميم گرفتم که اتاقي در نزديکي خانه يمان برايش
اجاره کنم.فکر کردم در آنجا براي مدتي در امان باشد.برايش چند دست لباس ديگر گرفتم و
موهايش را کوتاه کردم.با اين حال برايم همان آدم هميشگي بود.هميشه با اين ترس زندگي
ميکردم که مبادا کسي که او را در گذشته ميشناخته است شناساييش کند.من و ميهمان ناخوانده ام
پنج روز و پنج شب طولاني را در حالي که باد و باران به شيشه ها مي خورد سپري کرديم.آن دو

سه روز به اندازه ي يک سال برايم سپري شد.او مي خوابيد،غذا مي خورد يا کارت بازي ميکرد.
گاهي اوقات که کتاب مي خواندم با لبخند متکبرانه اي به من گوش مي داد.نمي توانستم بخوابم يا
غذا بخورم.عادت داشتم خوابيدن او را تماشا کنم و کنجکاو بودم بدانم که در گذشته چه جرم هاي
خونيني مرتکب شده است.مي دانستم که تنها من ميتوانم او را از مرگي وحشتناک نجات دهم.
نمي توانستم شاديم را وقتي هربرت بالاخره برگشت توصيف کنم.سرانجام توانستم که خبر
وحشتناکم را با دوستم در ميان بگذارم.او هم زماني که شنيد آرزوهاي بزرگ من از زنداني اي
سرچشمه مي گيرد که سالها پيش به او کمک کرده بودم شوکه شد.وقتي آنها را به يکديگر معرفي
کردم هربرت نميتوانست انزجارش را پنهان کند.وقتي تنها شديم به من گفت:رنگت پريده هندل!
لحظات دردناکي برايت بوده.
- هربرت،بايد کاري انجام داد.او حتي ميخواهد لحظات بيشتري با من باشد.بايد جلويش را
بگيرم.
- منظورت اين است که ديگر نمي تواني هيچ پولي از او قبول کني؟
- چگونه مي توانم؟او يک مجرم است.چگونه بفهمم که پولش از کجا آمده؟فکر کن چقدر
به اواز قبل بدهکارم؟هيچ راهي براي بازگرداندن پولش ندارم.اووه هربرت! اگر دوستي
مانند تو نداشتم نااميد ميشدم.
به سختي توانستم جلوي اشکهايم را بگيرم.هربرت با مهرباني تظاهر کرد که متوجه چيزي نشده
است.گفت:هندل عزيزم،اگر ميخواهي چيزي را که به او بدهکاري پس دهي ميتواني به شرکت من
کلاريکرز ملحق شوي.من به زودي شريک آنها خواهم شد.
هربرت بيچاره به اينکه پول چه کسي کمکش کرده تا شريک کلاريکز شود شک نکرده
بود.هربرت اضافه کرد:اين مرد شخصيت خشن و عصباني دارد.او با نقشه اي ثابت که نصف
عمرش منتظر آن بوده اينجا آمده است.اگر نقشه اش را خراب کني زندگيش ديگر ارزشي نخواهد داشت.با تاييد حرف هايش ادامه دادم: و او تن به دستگيري و اعدام خواهد داد.از وقتي که آمده
به اعدام شدنش فکر مي کند.اگر چنين چيزي اتفاق بيافتد براي هميشه احساس گناه خواهم کرد.
هربرت گفت:بنابراين تو اکنون نمي تواني رويايش را نابود کني.ابتدا بايد او را از انگلستان خارج
کني.اينجا هر لحظه ممکن است که کشته شود.سپس توضيح خواهي داد که نمي تواني پولش را
قبول کني.من تا آخرش کمکت خواهم کرد.
به نشانه ي تشکر با هربرت دست دادم.صبح روز بعد پس از صرف صبحانه از مگويچ خواستيم تا
از گذشته اش بيشتر برايمان بگويد.به هربرت گفت:دوست پيپ،قول مي دهي که آن را مثل يک
راز نزد خود نگهداري؟خوب در چند کلمه خلاصه اش مي کنم.زندگي من کم و بيش در داخل و
خارج از زندان سپري شد.پدر و مادرم را به ياد ندارم حتي نمي دانم کجا متولد شده ام.در مزارع
مي خوابيدم.غذا مي دزديدم و بعضي وقت ها کار مي کردم تا اينکه براي خودم مردي
شدم.تقريبا" بيست سال پيش بود که با کامپيسون آشنا شدم.اگر حالا او را ببينم بي درنگ
مي کشمش.پيپ او همان مردي بود که وقتي با او دعوا مي کردم سربازها مرا در مرداب ها پيدا
کردند.او خوشتيپ و تحصيل کرده بود.بنابراين مردم فکر مي کردند که او يک جنتلمن قابل اعتماد
است.من در کسب و کارش شريک شدم.يک کار بسيار کثيف.افراد ثروتمند را ترغيب مي کرديم
که با ما سرمايه گذاري کنند.از اسکناس هاي دزدي استفاده ميکرديم و چک هاي قلابي مينوشتيم.
کامپيسون باهوش اما بسيار شرور بود و قلب بي رحمي داشت.او هميشه سود مي برد اما هرگز
دستگير نمي شد.شريک قبليش آرتور در خانه ي کامپيسون زندگي ميکرد و بسيار بيمار بود.در
واقع داشت ميمرد.چند سال پيش او و کامپيسون پول زيادي از يک زن ثروتمند به جيب
زدند.آرتور هميشه خواب آن دوشيزه را مي ديد.يک شب دير وقت او جلوي در اتاق نشيمن آمد
و در حالي که رنگش پريده بود و مي لرزيد فرياد زد:کامپيسون،آن زن اينجاست.در اتاقم!لباس
سفيد به تن کرده و آماده ي عروسيست.عصبانيست و ميگويد که انتقام خواهد گرفت.تو قلبش را
شکستي!و اکنون او مي گويد که من خواهم مرد.کامپيسون و همسرش آرتور را به تختخواب
برگرداندند.اما ساعت پنج صبح بود که فريادهايي از اتاقش شنيدند و سپس خيلي زود مرد.
من بايد مي فهميدم که مشارکت با کامپيسون اشتباه است.سر انجام هر دو به خاطر چندين فقره جرم
بازداشت شديم و چه اتفاقي افتاد؟او در دادگاه پشت سر هم دروغ ميگفت.همه ي عمرم داخل و
خارج از زندان مجرم بودم و به چهارده سال زندان محکوم شدم.کامپيسون يک جنتلمن
بود.شخصيت خوب و دوستان مهمي داشت و تنها به هفت سال زندان محکوم شد.
مگويچ بسيار هيجان زده شده بود و مجبور شد تا براي آرام کردن خودش نفس عميقي بکشد.
ادامه داد:با خودم عهد کردم که وقتي او را در کشتي مخصوص نگهداري زندانيان ببينم صورت
زيبايش را خرد کنم.داشتم مي رفتم تا کارش را بسازم که يکي از نگهبانان جلويم را گرفت.موفق
شدم به رودخانه بپرم و فرار کنم.بدين شکل به مرداب ها و گورستان رسيدم.سپس پسرم پيپ به
من گفت که کامپيسون هم به مرداب ها آمده.او بايد مثل من فرار کرده باشد.بنابراين او را شکار و
صورتش را خرد کردم و به داخل کشتي بازگرداندمش.در نتيجه زماني که سربازها ما را دستگير
کردند او نمي توانست طعم آزادي را بچشد.دوباره زرنگي کرد.دوره ي مجازاتش به خاطر فرار
از زندان کوتاه بود اما من دوباره به دادگاه برده شدم و تا ابد به استراليا تبعيد گشتم.
پس از يک لحظه سکوت پرسيدم:کامپيسون مرده است؟
مگويچ گفت:اخيرا" چيزي درباره اش نشنيدم.اما اگر زنده باشد حتما آرزوي مرگم را خواهد
داشت.
هربرت يادداشتي را که نوشته بود به من داد.آن يادداشت بدين شرح بود:نام برادر ناتني خانم
هاويشام آرتور است و کامپيسون همان مرديست که تظاهر ميکرد عاشق خانم هاويشام شده است.

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره