نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت پانزدهم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت پانزدهم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته‌ و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.

به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بسته‌ي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…

فصل پانزدهم:
پناهگاهي براي مگويچ
با نگراني درباره ي دلايل هشدار وميک شب ناآرامي را در هتل سپري کردم.صبح زود براي
ديدنش به قلعه رفتم.به من گفت که شنيده است تحت نظر هستم و شخصي به دنبال پيدا کردن
مگويچ است.او همچنين مي دانست که کامپيسون زنده است و در لندن به سر مي برد.
زماني که نبودم وميک به هربرت هشدار داده بود که ميهمانمان را به مکاني امن تر ببرد.کلارا
معشوقه ي هربرت همراه پدرش در خانه اي که کنار يک رودخانه در نزديکي درياي آزاد بود
زندگي ميکرد.هربرت اتاقي را براي مگويچ در آن خانه اجاره کرده بود.آنجا از مرکز لندن و
خانه ي ما دور بود و ما به راحتي مي توانستيم مگويچ را به وسيله ي قايق از آنجا به خارج از کشور
بفرستيم.
وميک گفت:دوستمان اکنون آنجاست و امشب مي تواني به ديدنش بروي.اما بعد از آن به آنجا
بازنخواهي گشت.با قاطعيت اضافه کرد:و يادت باشد که پولش را بگيري.تو نمي داني چه
حادثه اي ممکن است در کمينش باشد.اجازه نده اتفاقي براي پولش بيافتد.
نميتوانستم به وميک توضيح دهم که چه احساسي درباره ي پول مگويچ دارم.بنابراين حرفي
نزدم.آن شب به خانه رفتم و با کلارا دختر دوست داشتني اي که عاشق هربرت بود ملاقات
کردم.او و هربرت چه خوشبخت بودند.درباره ي استلا فکر کردم و بسيار ناراحت شدم.مگويچ

آرام تر و دوست داشتني تر از آخرين باري که او را ديده بودم به نظر مي رسيد.او همه ي
چيزهايي را که برايش تدارک ديده بوديم پذيرفت و تشکر کرد.به خاطر خداحافظي با او کمي
متاسف شدم.تصميم گرفتم تا يک قايق پارويي نزديک اتاقمان نگه دارم.بنابراين من يا هربرت
مي توانستيم با قايق به بالا و پايين رودخانه برويم...اگر مگويچ ما را در رودخانه مي ديد ميتوانست
با کشيدن پرده هاي اتاقش نشان دهد که همه چيز روبه راه است.در چند هفته ي بعد زندگي روند
عادي خود را طي ميکرد.هربرت سر کار مي رفت و شب ها باکلارا ملاقات مي کرد.من در
رودخانه قايق مي راندم و منتظر اخباري از وميک بودم.
يک شب به جاي اين که در اتاقم به تنهايي مطالعه کنم به تاتري که آقاي واپسل در آن بازي ميکرد
رفتم.او متوجه حضور من در ميان تماشاچيان شد و به طرز بسيار عجيبي به من نگاه ميکرد.پس از

پايان نمايش يکديگر را در بيرون از تاتر ملاقات کرديم.
سريعا" از من پرسيد:آقاي پيپ متوجه مردي که درست پشت سرتان نشسته بود نشديد؟
ناگهان خشکم زد.پرسيدم:آن مرد که بود؟
واپسل گفت:آقاي پيپ،روز کريسمس را که يک پسر بچه بوديد يادتان مي آيد.با سربازها به
مرداب ها رفتيم و دو زنداني فراري را در حين دعوا با يکديگر پيدا کرديم.خوب يکي از آن دو
امشب...
در حالي که نفسم حبس شده بود پرسيدم:کدام يک؟
جواب داد:همان که صورتش خوني بود.
بنابراين کامپيسون هنوز داشت مرا تعقيب ميکرد.مي دانستم که خطر بزرگي مگويچ را تهديد
ميکرد.بعد از آن شب من و هربرت درباره ي اين مشکل بحث کرديم و به يکديگر قول داديم که
بيشتر از قبل مراقب باشيم.تقريبا" يک هفته ي بعد آقاي جگرز را اتفاقي در خيابان ديدم.او مرا آن
شب براي صرف شام دعوت کرد.وميک هم آنجا بود.
آقاي جگرز به من گفت که خانم هاويشام قصد دارد براي يک مسئله ي کاري با من ملاقات کند.
بنابراين گفتم که روز بعد به ديدنش خواهم رفت.سپس جگرز گفت:خوب پيپ!دوستمان درامل
جايزه ي بزرگش را به دست آورد.او با استلا ازدواج کرده است.
انتظار داشتم که يک روز اين خبر را بشنوم اما هنوز به طرز وحشتناکي برايم شوکه کننده بود.
جگرز ادامه داد:کنجکاوم بدانم که سرانجام کداميک قوي تر خواهد بود؟زن يا شوهر؟درامل
ممکن است که استلا را کتک بزند.
فرياد زدم:مطمئنا" او آنقدرها هم شرور نيست که دست به چنين کاري بزند.
جگرز گفت:ممکن است باشد يا نباشد.اما مطمئنا" استلا از او باهوش تر است.بايد صبر کنيم تا
ببينيم.
چند لحظه بعد خدمتکار را در حال گذاشتن ظرف روي ميز ديدم.به او خيره شدم.دقيقا" عين آن
چشم ها و دست ها را همين اخيرا" جايي ديده بودم.ناگهان کاملا" مطمئن شدم که اين زن مادر
استلاست.سپس زماني که با وميک خانه ي جگرز را ترک کرديم از او درباره ي خدمتکار
کارفرمايش پرسيدم.به من گفت که او به شوهرش و يک زن ديگر حسادت کرده و همچنين متهم به
قتل آن زن شده بود.جگرز وکالت او را پذيرفت و موفق شد ثابت کند که موکلش توان کافي را
براي کشتن کسي ندارد.او همچنين مظنون به قتل دختر سه ساله اش که ناپديد شده بود شد.اما به
واسطه ي استدلال زيرکانه ي جگرز دادگاه راي به بي گناهي او داد.بعد از دادگاه او شوهرش را
ترک کرد و به خدمتکاري جگرز در آمد.

قسمت قبل:



به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره