برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت اول

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت اول

آخرين خبر/ روزهاي آخر تابستان را با داستان خاطره انگيز آنشرلي همراه ما باشيد.

آن‌شرلي دخترکي کک‌مکي است که موهاي سرخي دارد و در يتيمخانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ي تخيل بي حدومرزي دارد و با اميد و پشتکار و مهرباني‌هاي ساده‌اش ، سعي مي‌کند زندگي جديدي را آغاز کند. هر چند براي ورود به اين دنياي تازه بايد سختي‌هاي بسياري را پشت سر بگذارد، ولي آينده در نظرش آن‌قدر زيبا و اميد بخش است که براي رسيدن به آن ، با هر مشکلي کنار مي‌آيد و با هر شرايطي سازگار مي‌شود. مجموعه‌ي آني شرلي شامل 8کتاب با نام‌هاي آني شرلي در گرين گيبلز، آني شرلي در اونلي، آني شرلي در جزيره، آني شرلي در ويندي پاپلرز، آني شرلي در خانه‌ي روياها، آني شرلي در اينگل سايد ، دره‌ي رنگين کمان و ريلا در اينگل سايد مي‌باشد. کارتون آن يکي از جذاب ترين انيميشن هاي دوران کودکي است.

 رمان آني شرلي در گرين گيبلز اثر ال ام مونتگمري

 فصل 1
خانم ريچل ليند شگفت زده مي شود
خانم ريچل ليند درست جايي زندگي مي کرد که جاده ي اصلي اونلي با شيبي ملايم به گودال کوچکي منتهي مي شد که توسکاها و گل آويز ها حاشيه آن را پوشانده بودند .از ميان آنها جوي آبي مي گذشته که در دوردست ها از لابه لاي درختان زمين کاتبرت پير سرچشمه مي گرفت .گفته مي شد اين جوي در ابتدا مسيرش پيچ در پيچ و پرشتاب است و هنگامي که از ميان درختان مي گذرد ، آب گيرها و آبشارهاي کوچکي را به وجود مي آورد .اما وقتي به گودال ليند مي رسيد، به نهري آرام و سربه راه تبديل مي شد.زيرا حتي يک جوي آب هم بدون ادب و احترام ، از جلوي خانم ريچل ليند رد نميشد و احتمالا مي دانست که خانم ريچل ليند پشت پنجره ي خانه اش نشسته است ، و باچشمان تيزبينش همه چيز از جوي هاي آب گرفته تا بچه ها را درزير نظر دارد و اگر متوجه چيز عجيب يا خارق العاده اي شود ،تا زماني که همه چيز را درباره ي آن کشف نکند آرام نمي گيرد.
بسياري از مردم اونلي و خارج از آن به جاي انجام دادن کارهاي خودشان ، در مسائل مربوط به همسايگانشان دخالت مي کردند .اما خانم ريچل ليند آقدر در انجام آن کار توانا بود که مي توانست در که در عين حال که وظايفش را انجام مي داد ، ديگران را هم تحت کنترل و نظارت داشته باشد.او يک خانه دار کار کشته بود همه ي کارهايش را به بهترين شکل انجام ميداد و به پايان مي رساند جلسات خياطي را اداره مي کرد،به برپايي کلاسهايي که روزهاي يکشنبه برگزار مي شد کمک زيادي ميکردو بهترين عضو جامعه کمک به کليسا و دستيار هيئت مبلغان خارجي بود . اما با وجود همه ي آن کارها خانم ريچل ليند فرصت فراواني داشت تا ساعت ها پشت پنجره ي آشپزخانه اش بنشيند و درحال بافتن لحاف هاي پنبه اي _طبق حرف هايي که حانم هاي خانه دار اونلي ميزدند ، او تا آن زمان کار شانزده عدد از آنها را به اتمام رسانده بود _ باچشمان تيزبينش، به دقت جاده ي اصلي اونلي را که از ميان گودال ميگذشت و شيب تپه قرمز رنگ را پشت سرمي گذاشت ، زير نظر بگيرد.

اونلي شامل شبه جزيره ي کوچک مثلثي شکلي بود که از ميان خليج سن لارنس سر برآورده و دو طرفش را آب فرا گرفته بود.بنابراين هرکس مي خواست وارد آن شود يا از آن بيرون رود ، بايد از جاده ي تپه اي فرو ميکرد و به اين ترتيب در ميدان ديد چشمان خطا ناپذير خانم ريچل ليند قدم مي گذاشت .
خانم ريچل يک روز بعد از ظهر در اوايل ماه ژوئن ، پشت پنجره ي آشپزخانه اش نشسته بود. پرتوهاي گرم و درخشان آفتاب روي پنجره مي تابيدند .باغ ميوه اي که در دامنه ي تپه ي جلوي خانه بود پر از شکوفه هاي سفيد و صورتي شده بود وهزاران زنبور در ميان درتانش وزوز ميکردند.تامس ليند_مردي ريزنقش و آرام که مردم اونلي ،او را شوهر خانم ريچل ليند صدا ميزدند _ درحال کاشتن آخرين بذر هاي شلغم روي زمين مزرعه ي تپه اي ان سوي طويله بود .متيو کاتبرت هم احتمالا داشت دانه هاي خودش را در زمين قرمز رنگ مزرعه ي کنار جويبار در نزديکي گرين گيبلز مي کاشت . خانم ريچل مي دانست که او احتمالا مشغول انجام آن کار است ، زيرا عصر روز قبل در فروشگاه ويليام.جي.بلر در کارمودي شنيده بود که او به پيتر ماريسون مي گفت که قصد دارد بذرهاي شلغمش را فردا بعد از ظهر بکارد . البته آن موضوع را پيتر پرسيده بود ، وگرنه متيوکاتبرت هرگز در مورد زندگي شخصيش داوطلبانه چيزي نمي گفت .

متيو کاتبرت ساعت سه و نيم بعدازظهر يک روز کاري در حالي که سوار درشکه اي بود ، با خون سردي گودال را پشت سر ميگذاشت و از شيب تپه بالا ميرفت . او يقه سفيدي بسته و بهترين لباس هايش را پوشيده بود که پابت ميکرد درحال خارج شدن از اونلي است . به همراه داشتن درشکه و ماديانش نيز حاکي از آن بود که قصد پيمودن مسافت زيادي را دارد. متيو کاتبرت به کجا ميرفت و چرا ؟
اگر اين پرسش ها درباره ي هر مرد ديگري در اونلي بود ، خانم ريچل ميتوانست با پس و پيش کردن افکارش ، حدس خوبي در مورد جواب هر دو سوال بزند .اما متيو به ندرت از خانه خارج مي شد، پس احتمال زياد موضوع غير عادي و مهمي اورا مجبور به آن کار کرده بود . او مرد بسيار کم رويي بود و از رفتن به ميان غريبه ها يا پاگذاشتن به جايي که مجبور شود در آنجا حرف بزند ،متنفر بود .متيو با يقه ي سفيد و در حال راندن درشکه ، منظره اي بود که هميشه ديده نمي شد.خانم ريچل همه ي جوانب را سنجيد ،اما ن توانست هيچ حدسي بزند و تفريح آن روز  بعد از ظهرش تباه
شد .
او بالاخره تصميم خودش را گرفت .با خودش گفت : ""بعد از نوشيدن چاي به گرين گيبلز مي روم و از ماريلا مي پرسم که متيو به کجا رفته و چرا .او هيچ وقت به شهر نمي رفت و هرگز با کسي قرار ملاقات نمي گذاشت. اگر بذر هاي شلغمش هم تمام شده بود ، براي خريدن آنها نيازي به پوشيدن آن لباس ها و بردن درشکه نداشت . آنقدر هم تند نمي راند که به نظر براي دکتر مي رود .پس حتما ديشب اتفاقي افتاده که او به خاطرش به راه افتاده . من کاملا گيج شده ام و تا زماني که نفهمم متيو کاتبرت براي چه کاري امروز از اونلي بيرون رفته ، يک لحظه هم آرام نمي گيرم
"".
بنابراين خانم ريچل بعد از نوشيدن چاي ، به راه افتاد .او راه زيادي در پيش نداشت . خانه ي پرت ومحصور در باغ کاتبرت ها تقريبا چهارصدمتر بالاتر از جاده ي گودال ليند بود . راهي باريک و طولاني ،خانه ي آنها را از بقيه خانه ها جدا کرده بود .پدر متيو کاتبرت ،مثل پسرش ،خجالتي و ساکت بود و تا جايي که امکان داشت از همشهرش هايش فاصله گرفته بود ،البته نه آنقدر که خانه اش کاملا داخل جنگي باشد .گرين گيبلز در انتهاي زمين خلوتي بنا شده بود و در آن زمان از جاده ي اصلي کاملا مشخص بود ،در حالي که بقيه ي خانه هاي اونلي کنار هم ساخته شده بودند. خانم ريچل نمي توانست قبول کند که زندگي کردن در چنان جايي واقعا " زندگي کردن " باشد.
خانم ريچل همان طور که در آن راه باريکه ي پرچمن که بوته هاي گل سرخ احاطه اش کرده ب ودند ، قدم بر ميداشت ، باخود گفت:""آنها اينجا فقط روزشان را شب مي کنند.شکي نيست که ماريلا و متيو هردو آدم هاي عجيبي اند که چنين جاي پرتي را براي زندگي انتخاب کرده اند . درخت و گل و بوته که براي آدم همدم و همزمان نمي شوند. البته مشخص است که آنها از اين وضع راضي اند،اما به نظر من فقط به آن عادت کرده اند.به قول آن ايرلندي ،بدن آدم به همه چيز عادت مي کند، حتي به آويزان ماندن.""
بالاخره خانم ريچل به انتهاي راه باريکه رسيد و وارد حياط پشتي گرين گيبلز شد. حياط،سرسبز،مرتب و تميز بود. در يک طرف آن بيدهاي بزرگ و قديمي و در طرف ديگر لومباردي هاي رسمي کاشته بودند . همه چيز سرجايش بود و حتي يک تکه چوب يا يک سنگ اضافي همديده نمي شد ،چون در غير اين صورت ،خانم ريچل حتما متوجه آن مي شد. او پيش خودش فکر مي کرد که ماريلا کاتبرت هر بار که خانه اش را جارو مي کند و به سراغ حياط هم مي آيد ،چون حياط آنقدر تميز بود که مي شد که مي شد غذايي را که روي زمين ريخته برداشت و خورد، بدون آنکه ذره اي
کثيفي به آن چسبيده باشد .
خانم ريچل به در آشپز خانه ضربه اي زد و پس از اجازه گرفتن وارد شد.آشپزخانه گرين گيبلز مکان زيبا و با نشاطي بود _البته بهتر بود از فرط تميزي شبيه يک اتاق نشيمن بدون استفاده نباشد .پنجره هاي آن غربي و شرقي بودند ،پنجره غربي به طرف حياط پشتي باز مي شد و آفتاب مطبوع ماه ژوئن از آن به داخل مي تابيد.اما از پنجره شرقي که شاخ و برگ مو ،اطراف آن را کاملا سبز کرده بود ، مي شد شکوفه هاي سفيد درختان گيلاس باغ سمت چپ را ديد و حرکت ساقه هاي باريک توسکا را در اثر حرکت آب جويبار تماشا کرد . هر وقت ماريلا کاتبرت آنجا مي نشست ،نسبت به تابش رقصان و بي ملاحظه نور خورشيد بدگمان و عصباني مي شد .او آنجا نشسته بود و بافتني مي بافت .
ميز شام هم پشتن سرش چيده شده بود.
خانم ريچل قبل از آنکه در را کاملا پشت سرش ببندد ،همه ي چيزهايي را که روي ميز چيده شده بودند ،با دقت بررسي کرد . روي ميز سه بشقاب قرار داشت ، پس ماريلا منتظر بود که متيو براي شام کسسي را با خودش بياورد،اما غذا همان خوراکي هاي هميشگي و معمولي شامل کمي مرباي سيب ترش و يک نوع کيک بود ،بنابراين مهمان مورد نظر آنها شخص چندان خاصي نبود .

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar