داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت ششم

آخرين خبر/ روزهاي آخر تابستان را با داستان خاطره انگيز آنشرلي همراه ما باشيد.
آنشرلي دخترکي ککمکي است که موهاي سرخي دارد و در يتيمخانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهي تخيل بي حدومرزي دارد و با اميد و پشتکار و مهربانيهاي سادهاش ، سعي ميکند زندگي جديدي را آغاز کند. هر چند براي ورود به اين دنياي تازه بايد سختيهاي بسياري را پشت سر بگذارد، ولي آينده در نظرش آنقدر زيبا و اميد بخش است که براي رسيدن به آن ، با هر مشکلي کنار ميآيد و با هر شرايطي سازگار ميشود. مجموعهي آني شرلي شامل 8کتاب با نامهاي آني شرلي در گرين گيبلز، آني شرلي در اونلي، آني شرلي در جزيره، آني شرلي در ويندي پاپلرز، آني شرلي در خانهي روياها، آني شرلي در اينگل سايد ، درهي رنگين کمان و ريلا در اينگل سايد ميباشد. کارتون آن يکي از جذاب ترين انيميشن هاي دوران کودکي است.
رمان آني شرلي در گرين گيبلز اثر ال ام مونتگمري
پس از رفتن متيو ماريلا به سوالاتش ادامه داد ، او پرسيد : خانم اسپنسر کس ديگري را هم همراه تو آورده بود ؟
-او لي لي جونز را هم براي خودش انتخاب کرد . لي لي فقط پنج سال دارد و خيلي خوشگل است . تازه موهايش هم فندقي رنگند ، اگر من هم خوشگل بودم و موهايم فندقي رنگ بودند ، مرا نگه مي داشتيد ؟
- نه ما يک پسر مي خواستيم که بتواند در مزرعه به متيو کمک کند . دختر به درد ما نمي خورد . کلاهت را بردار من چمدان و کلاهت را روي ميز اتاق نهار خوري مي گذارم . آني کلاهش را برداشت . همان موقع متيو بر گشت و آنها براي خوردن شام دور ميز نشستند . اما آني نمي توانست چيزي را بخورد . او با نان و کره اش ور مي رفت ، و به مرباي سيب که داخل ظرف شيشه اي کنگره داري ريخته شده بود ، ضربه مي زد . او حتي يک لقمه هم نخورد ماريلا طوري به او نگاه کرد گويي او مرتکب گناه بزرگي شده است و سپس به تندي گفت : چرا چيزي نمي خوري .؟
آني آهي کشيد و گفت : نمي توانم چون در نا اميدي غوطه ور شده ام . شما مي توانيد وقتي در نااميد ي غوطه ور شده ايد چيزي بخوريد ؟
ماريلا جواب داد : من هرگز در نااميدي غوطه ور نشده ام بنابراين نمي توانم جوابي بدهم.
- نشده ايد ؟ حتي تا به حال تصور هم نکرده ايد که در نااميدي غوطه وريد ؟
-نه !
- خوب پس نمي توانيد مرا درک کنيد . واقعا احساس ناراحت کننده اي است . وقتي مي خواهيد چيزي بخوريد ، يک چيزي مثل غده راه گلويتان را مي بندد و ديگر نمي توانيد چيزي را قورت بدهيد ، حتي اگر کارامل شکلاتي باشد. من 2سال پيش يک کارامل شکلاتي خوردم که خيلي خوشمزه بود . از آن وقت تا حالا بارها خواب ديده ام که مقدار زيادي کارامل شکلاتي دارم اما هميشه به محض اينکه خواستم آنها را بخورم از خواب بيدار شدم . اميدوارم از غذا نخوردن من ناراحت نشويد . همه چيز واقعا عالي است .اما من نمي توانم چيزي بخوريد .
متيو که پس از برگشتن از اصطبل يک کلمه حرف هم نزده بود ، گفت : فکر مي کنم خسته است بهتر است رخت خوابش را آماده کني ماريلا !
ماريلا نمي دانست آني بايد کجا بخوابد .او براي پسري که قرار بود بيايد ، يک تخت در آشپزخانه آماده کرده بود ، اما
با اينکه آنجا تميز و مرتب بود به نظر نمي امد براي خوابيدن يک دختر مناسب باشد . اتاق مخصوص مهمان را هم که
نمي شد به آن بچه ي بي خانمان اختصاص داد .بنابراين دخترک بايد در اتاق زير شيرواني مي خوابيد . ماريلا يک شمع روشن کرد و از آني خواست تا دنبالش برود . دخترک کلاه و چمدانش را از روي ميز ناهار خوري که از شدت تميزي برق مي زد ، ، برداشت و وارد اتاق زير شيرواني شد ، که از اتاق ناهار خوري هم تميز تر بود . ماريلا شمع را روي سه پايه ي سه گوشي گذاشت ، ملحفه ها را تا کرد و گفت : لباس خواب داري ؟
آني سرش را تکان داد و گفت : بله دو تا دارم . مدير يتيم خانه آنها را برايم دوخته . اما از حداقل پارچه استفاده کرده چون هيچ وقت در يتيم خانه ها هيچ چيز به اندازه ي کافي وجود ندارد .شايد هم در يتيم خانه ي فقيري که من آنجا بودم ، اين طور بود . من از لباس خواب تنگ متنفرم . اما به هرحال با اين لباس خواب تنگ يا با يک لباس خواب دنباله دار با يقه ي توري ، مي شود خواب هاي قشنگي ديد و همين موضوع کمي خيالم را راحت مي کند .
- خيلي خوب ، فوري لباس هايت را عوض کن و بخواب ، من تا چند دقيقه ي ديگر بر مي گردم تا شمع را ببرم.لازم نيست تو خودت آن را بيرون بگذاري چون مي ترسم خانه را آتش بزني .
پس از رفتن ماريلا آني با اشتياق به اطرافش نگاه کرد ، ديوار هاي سفيد و برق افتاده کاملا خالي بودند و دخترک احساس مي کرد ، ، آنها از برهنگي خود شرمنه اند . زمين هم خالي بود و فقط وسط آن قاليچه ي گرد و حاشيه داري پهن کرده بودند که دخترک تا آن زمان شبيه آن را جايي نديده بود . در يک گوشه ي اتاق تختي قديمي و يک چهارپايه ي کوتاه و و تيره رنگ ديده مي شد و در گوشه اي ديگر ، سه پايه اي قرار داشت که ماريلا شمع را روي آن گذاشته بود . سه پايه با يک جاسوزني بنفش و ضخيم تزيين شده بود . آينه ي کوچک شش در هشتي هم روي آن به چشم مي خورد . بين ميز و تخت پنجره اي با پرده اي به رنگ سفيد يخچالي از چيت حاشيه دار قرار داشت ، و در مقابلش يک کمد بود . به طور کلي اتاق چنان نظم و ترتيب غير قابل وصفي داشت ، که بدن آني را به لرزه مي انداخت دخترک با عجله لباس هايش را در آورد و لباس خواب تنگش را پوشيد . بعد روي تخت پريد و صورتش را توي بالش فرو بردو ملحفه را روي سرش کشيد . وقتي ماريلا براي بردن شمع برگشت ، چند تکه لباس تنگ روي زمين افتاده بود و ظاهر آشفته ي تخت نشان مي داد که کسي روي آن خوابيده است . او لباس ها را جمع کرد و آنها را مرتب روي يک صندلي زردرنگ چيد .سپس شمع را برداشت و به طرف تخت رفت و با لحني خشک ولي مهربان گفت : شب خوش . ناگهان صورت سفيد و چشمان درشت آني از زير ملحفه ها بيرون آمد و دخترک با لحني سرزنش آميز گفت :
چطور ممکن است شب خوشي باشد ، درحالي که اين بدترين شبي است که من تا به حال داشته ام ؟
بعد دوباره در ميان ملحفه ها ناپديد شد .
ماريلا آهسته به آشپزخانه برگشت و مشغول شستن ظرف هاي شام شد . متيو داشت پيپ مي کشيد و اين نشانه ي آشفتگي ذهني او بود . او به ندرت پيپ مي کشيد چون ماريلا با چنان عادت زشتي مخالف بود . اما متيو بعضي مواقع به آن کار پناه مي برد و ماريلا با توجه به اينکه مي دانست هر مردي گاهي بايد به طريقي احساساتش را تخليه کند ، از تذکر دادن به او چشم پوشي مي کرد .
ماريلا با ناراحتي گفت : خوب اوضاع اصلا آن طور که انتظار داشتيم ، پيش نرفت . ما بايد به جاي فرستادن پيغام خودمان به آنجا مي رفتيم . احتمالا افراد رابرت اسپنسر خود پيغام را درست نرسانده اند . يکي از ما بايد حتما فردا به ديدن خانم اسپنسر برود . بايد اين دختر را به يتيم خانه برگردانيم . متيو بي اختيار گفت : بله احتمالا همين طور است
احتمالا ؟ يعني مطمئن نيستي ؟
- خوب راستش ماريلا او يک دختر کوچولوي دوست داشتني است . حالا که اينجا آمده حيف است او را برگردانيم .
- متيو کاتبرت ! منظورت اين نيست که بايد او را نگه داريم ؟
اگر متيو مي گفت که دلش مي خواهد روي سرش بايستد باز هم ماريلا همان قدر تعجب مي کرد . متيو در حالي که نمي دانست چه طور به حرفش ادامه دهد ، من من کنان گفت : خوب ، راستش نه منظورم دقيقا اين نبود . من احساس مي کنم .... شايد تقدير اين طور خواسته که ما او را نگه داريم .
- نه ، او به درد ما نمي خورد .
ناگهان متيو با لحن غير منتظره اي گفت : ولي ما به درد او مي خوريم .
- متيو کاتبرت مثل اينکه آن بچه تو را جادو کرده ، مثل روز روشن است که تو مي خواهي او را نگه داري .
متيو مصرانه گفت : خوب راستش او کوچولوي با نمکي است ، بايد حرف هايش را در ايستگاه مي شنيدي .
- واي او خيلي تند تند حرف مي زند و نبايد به خاطر اين کار او را تحسين کرد . من از بچه هايي که زياد حرف مي زنند خوشم نمي آيد . در ضمن يک دختر يتيم نمي خواهم ، اگر هم مي خواستم او را انتخاب نمي کردم . من نمي توانم کارهاي او را درک کنم نه ، او بايد به همان جايي که بود برگردد.
متيو گفت : من مي توانم درکارهايم از يک پسر فرانسوي کمک بگيرم . دخترک هم همدم تو مي شود .
ماريلا فوري گفت : من همدم نمي خواهم . او را هم نگه نمي دارم .
متيو بلند شد و پيپش را روي ميز انداخت و گفت : خيلي خوب ، ماريلا . هر کاري دوست دراي بکن من مي روم بخوابم
متيو به رخت خواب رفت و ماريلا هم بعد از جمع کردن ظرف ها با چهره اي مصمم و عبوس به طرف تختش رفت .
و اما در طبقه بالا اتاق زير شيرواني ، کودکي تنها ، دل شکسته و بي پناه آنقدر گريه کرد تا خوابش برد .
قسمت قبل: