داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت پانزدهم

آخرین خبر/ آنشرلی دخترکی ککمکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانیهای سادهاش ، سعی میکند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختیهای بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آنقدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار میآید و با هر شرایطی سازگار میشود. مجموعهی آنی شرلی شامل 8کتاب با نامهای آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانهی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، درهی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید میباشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
ماریلا که نمی دانست چه طور اجازه داده است صحبت آنی به اینجا بکشد ، گفت : آنی ، این چه طرز حرف زدن است؟ تو داری بی احترامی می کنی . آنی شگفت زده گفت : چرا؟ من تا جایی که ممکن بود سعی کردم جملاتم محترمانه باشند . اصلا قصد بی احترامی نداشتم .
- می دانم که چنین منظوری نداشتی ، اما اصلا درست نیست که درباره ی این چیز ها این قدر راحت اظهار نظر کنی و یک چیز دیگر وقتی تو را دنبال چیزی می فرستم ، باید بروی و آن را فوری بیاوری . نه اینکه جلوی یک تابلو میخکوب بشوی و هوش از سرت بپرد . آن کاغذ را بردار و یک راست به آشپزخانه بیا. بعد یک گوشه بنشین و دعا را حفظ کن .
آنی کاغذ را روی میز ناهار خوری جلوی گلدانی گذاشت که کمی قبل در مقابل نگاه زیر چشمی ماریلا، آن را پر از شکوفه های سیب کرده بود . بعد چانه اش را روی دستهایش گذاشت و چند دقیقه ای را در سکوت ، مشغول خواندن دعا شد .
پس از مدتی آنی به حرف آمد و گفت : دعای قشنگی است من این دعا را قبلا هم شنیده بودم . سرپرست یتیم خانه این دعا را در کلاس و روزهای یک شنبه می خواند . اما آن موقع به خاطر صدای گوش خراش و لحن غم انگیز او ،اصلا به دلم نمی نشست . او طوری دعا می خواند که انگار مشغول انجام یک وظیفه اجباری است .با این که این دعا اما حالت شعر دارد ،مثلا آه ای خدای هستی ، ای نام مقدس . مثل موسیقی است . واقعا خوشحالم که تصمیم گرفتید این دعا را یادم بدهید ، خانم .... ماریلا .
ماریلا خیلی مختصر گفت : بسیار خوب ، این قدر حرف نزن و به خواندنت ادامه بده .
آنی گلدان شکوفه های سیب را به طرف خودش کشید و یکی از غنچه های صورتی رنگ را بوسید .بعد چند لحظه ای مشغول مطالعه شد و دوباره به حرف آمد.
- ماریلا فکر می کنی بتوانم در اونلی یک دوست صمیمی پیدا کنم ؟
- یک ... یک دوست چی ؟
- یک دوست صمیمی ، یک دوست نزدیک. یعنی کسی که بتوانم همه ی حرف های دلم را به او بزنم. همیشه در رویاهایم چنین کسی را تصور می کردم، اما انتظار نداشتم روزی واقعا بتوانم چنین دوستی پیدا کنم ، ولی حالا که یک دفعه تعداد زیادی از بهترین رویاهایم به واقعیت دنبال شده اند ، فکر می کنم شاید این یکی هم همینطور بشود ، فکر می کنی امکان دارد؟
-. داینا بری در اورچرد اسلوپ زندگی می کند و همسن توست .او دختر خوبی است و ممکن است وقتی به خانه برگردد با تو هم بازی شود. الان به دیدن خاله اش در کارمودی رفته است .البته باید خیلی مراقب رفتارت باشی، چون خانم بری رفتار خاصی دارد. او به داینا اجازه نمی دهد با دختر هایی که خوب و مودب نیستند ، بازی کند .
آنی با چشمانی که از فرط هیجان می درخشیدند ، از لابه لای شکوفه ها به ماریلا نگاه کرد ، و گفت: داینا چه شکلی است ؟موهایش که قرمز نیست ؟ امیدوارم نباشد .من قرمز بودن موهای خودم را یک جوری تحمل می کنم ،اما دلم نمی خواهد دوست صمیمی ام هم چنین مشکلی داشته باشد .
- داینا دختر قشنگی است .او موها و چشم های سیاهی دارد و گونه هایش همیشه گل انداخته اند .البته مودب و زرنگ بودن او مهم تر از زیباییش است .با تربیت بودن یک کودک ، همیشه به شدت توجه ماریلا را برمی انگیخت ، اما آنی اصلا به این قسمت از حرف های ماریلا که در مورد ادب و نزاکت بود ،توجهی نکرد و با خوشحالی گفت: وای چقدر خوشحالم که او زیباست .خیلی خوب است که آدم زیبا باشد ولی من در مورد خودم قطع امید کرده ام . پس حداقل بهتر است یک دوست صمیمی زیبا داشته باشم . وقتی پیش خانم تامس زندگی می کردم ، او در اتاق نشیمن خانه اش
یک کتابخانه با درهای شیشه ای داشت .البته هیچ کتابی داخلش نبود و خانم تامس ظرف های چینی و گاهی اوقات شیشه های مربا را داخل آن می گذاشت .
یکی از درهای کتابخانه اش شکسته بود . یک شب وقتی آقای تامس عصبانی بود آن را خرد کده بود .اما در دیگر آن سالم بود و من همیشه با دیدن تصویر خودم در ان تصور می کردم یک دختر کوچولو آنجا زندگی می کند .اسم او را کیتی موریس گذاشته بودم . ما با هم خیلی صمیمی بودیم .من همیشه ،مخصوصا یک شنبه ها ، ساعت ها با او حرف می زدم و همه چیز را برایش تعریف می کردم.دیدار کیتی تنها اتفاق آرامش بخش زندگیم بود .ما همیشه این طور تصور می کردیم که کتابخانه جادو شده و اگر من طلسم آن را بشکنم می توانم با باز کردن در آن ، به جای دیدن قفسه
ی ظرف ها و مربا های خانم تامس ، وارد اتاق کیتی موریس بشوم . بعد او می توانست دست مرا بگیرد و با هم به جای شگفت انگیزی برویم که پراز گل و نور و پری بود و تا آخر عمر همان جا با خوبی و خوشی زندگی کنیم . وقتی قرار شد به خانه ی خانم هموند بروم، دوری از کیتی موریس قلبم را شکست . او هم خیلی ناراحت شد چون وقتی از پشت شیشه ی کتابخانه مرا بوسید ،داشت گریه می کرد.خانه ی خانم هموند هیچ کتابخانه ای نداشت .اما در مسیرخانه تا بالای رودخانه ، دره ی کوچک و سبزی بود که صدا ، آنجا به خوبی منعکس می شد .هر کلمه ای که می گفتی فوری به
طرفت برمی گشت. بدون اینکه لازم باشد داد بزنی .به همین خاطر من این طور تصور کردم که یک دختر کوچولو به اسم ویلتا آنجاست و ما با هم دوست شدیم .من او را تقریبا به اندازه ی کیتی موریس دوست داشتم ، البته تقریبا ، نه کاملا.
شب قبل از رفتنم به یتیم خانه من با ویلتا خداحافظی کردم . نمی دانید او با چه لحن غم انگیزی جوابم را داد . به قدری به او وابسته شده بودم که دیگر نتوانستم در یتیم خانه ، دوست صمیمی پیدا کنم .
ماریلا با جدیت گفت : باید این رفتارت را کنار بگذاری . این طور که به نظر می آید تو نصف خیالاتت را باور می کنی .
پس بهتر است یک دوست واقعی داشته باشی تا دوباره چنین فکر های احمقانه ای به سرت نزند . فقط مواظب باش درباره این کیتی موریس و ویولتا چیزی به خانم بری نگویی و گرنه ممکن است به عقلت شک کند .
- نه من این چیزها را برای همه تعریف نمی کنم . چون خاطره ی آنها برایم عزیز است . ولی دلم می خواست شما هم از این موضوع خبر داشته باشید . وای ! همین الان یک زنبور بزرگ از داخل یکی از شکوفه های سیب بیرون آمد
.عجب جایی را برای زندگی کردن انتخاب کرده . زندگی داخل یک شکوفه ی سیب ، فکرش را بکنید خوابیدن درچنان جایی در حالی که باد آن را تکان می دهد ، چه کیفی دارد . اگر من آدمیزاد نبودم ، ترجیح می دادم زنبور باشم و روی گل ها زندگی کنم .
ماریلا گفت : ولی دیروز آرزو داشتی یک مرغ دریایی باشی ، چرا دایم عقایدت تغییر می کنند در ضمن من به تو گفتم به جای حرف زدن دعا بخوانی ولی مثل اینکه تا وقتی تنها نمانی نمی توانی جلوی حرف زدنت را بگیری . برو به اتاقت و به خواندنت ادامه بده .
- ولی من دعا را حفظ کرده ام ، فقط خط آخرش مانده .
- مهم نیست کاری را که گفتم بکن . برو به اتاقت و دعا را حفظ کن و تا وقتی برای درست کردن چای صدایت نکرده ام ، پایین نیا.
آنی پرسید : اجازه می دهید شکوفه ها را همراهم ببرم ؟
- نه لازم نیست کف اتاقت را هم پراز گلبرگ کنی . اصلا نباید آنها را از درخت می کندی .
آنی گفت : خودم هم همین فکر را می کنم . با این کار عمرشان را کوتاه کرده ام . اگر من یک شکوفه ی سیب بودم دلم نمی خواست کنده شوم . اما آن موقع نمی توانستم در مقابل وسوسه کندن آنها مقاومت کنم . شما می توانید با وسوسه های مقاوت ناپذیر مقابله کنید ؟
- آنی ، نشنیدی ! گفتم برو به اتاقت .
آنی آهی کشید ، سپس به اتاق زیر شیروانی رفت . روی صندلی کنار پنجره نشست و با خودش گفت : خوب ، همه ی دعا را حفظ شدم خط آخر را هم موقع بالا آمدن از پله ها یاد گرفتم . حالا باید اتاقم را با تخیلاتم تزیین کنم . کف اتاقم یک فرش سفید مخملی با گل های صورتی پهن شده و جلوی پنجره ها ،پرده های حریر صورتی آویزان است.
کاغذ دیواری ها هم طلایی و نقره ای اند و وسایل اتاق از چوب ماهون ساخته شده است . تا به حال چوب ماهون ندیده ام ، اما اسمش خیلی شیک است . اینجا هم یک کاناپه پر از بالش های کوچک ابریشمی صورتی ، آبی و قرمز و طلایی است و من روی آنها لم داده ام . از اینجا می توانم تصویر خودم را در آینه بزرگ و با شکوهی که روی دیوار است ببینم. قدم بلند است . پیراهن دنباله داری از تور سفید به تن دارم. یک صلیب از مروارید به گردنم آویزان است و روی سرم دانه ها ی مروارید می درخشند . موهایم سیاه پرکلاغی و پوستم سفید و شفاف است .اسم من بانو کوردیلیا
فیتس جرالد است ، ولی نه . زیاد واقعی به نظر نمی آید .
سپس برخواست و به تصویرش در یک آینه کوچک خیره شد .آنچه می دید یک صورتی کک مکی و چشمانی خاکستری بود .
او با اشتیاق گفت : تو فقط آنی از گرین گیبلزی. هر چقدر هم سعی کنم خودم را بانو کوردیلیا تصور کنم ، باز هم خودم را همین شکلی می بینم. اما آنی از گرین گیبلز بودن ، هزاران بار بهتر از آنی ایست که به هیچ کجا تعلق ندارد.
بعد جلو رفت و با خوشحالی تصویرش را در آینه بوسید. سپس از پنجره ی باز به بیرون خم شد .
- عصر به خیر ملکه برفی ، !عصر به خیر درختان زیبای داخل گودال ،عصر به خیر خانه ی کوچک خاکستری روی تپه ،امیدوارم داینا دوست صمیمی من شود . در این صورت من هم عاشق او می شوم . اما هرگز نباید کیتی موریس و ویولتا را فراموش کنم . چون با این کار قلبشان می شکند و من دوست ندارم قلب کسی را بشکنم ، حتی یک دختر کوچولوی کتابخانه ای یا یک دختر کوچولوی منعکس کننده ی صدا را.باید هر روز آنها را به خاطر بیاورم و برایشان بوسه بفرستم .
آنی انگشتش را روی لب هایش گذاشت و چندین بوسه آن سوی شکوفه های گیلاس فرستاد ، بعد چانه اش رابه دستانش تکیه داد و غرق در خیالاتش شد .
قسمت قبل: