
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت بیست و ششم

آخرین خبر/ آنشرلی دخترکی ککمکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانیهای سادهاش ، سعی میکند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختیهای بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آنقدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار میآید و با هر شرایطی سازگار میشود. مجموعهی آنی شرلی شامل 8کتاب با نامهای آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانهی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، درهی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید میباشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
ادامه داستان
نخستین روز ماه سپتامبر که قرار بود آنی مدرسه را شروع کند ، ماریلا می دانست که او خیالات زیادی در سر دارد. آنی دختر عجیبی بود . چطور می خواست با بچه های دیگر کنار بیاید ؟ و واقعا چطور می توانست سر کلاس درس جلوی زبانش را بگیرد ؟
اما اوضاع بهتر از آن چیزی شد که ماریلا فکر می کرد . آن روز عصر ، آنی سرزنده و با نشاط به خانه برگشت و گفت : فکر می کنم کم کم از مدرسه ی اینجا خوشم بیاید . البته در مورد معلمش زیاد مطمئن نیستم . او دائم سبیل هایش را تاب می دهد و چشم از پریسی اندروز بر نمی دارد . می دانی که پریسی دختر بالغی است . او شانزده سال دارد و خودش را برای امتحان ورودی سال آینده ی آکادمی کوئین در شارلوت تاون آماده می کند . تیلی بوتر ، می گفت که آقای معلم کشته مرده ی اوست . او دختر زیبایی است و موهای قهوه ای مجعدی دارد که آنها را خیلی شیک بالای سرش جمع می کند . او همیشه روی صندلی درازی در عقب کلاس می نشیند تا آن طور که خودش می گوید درس ها را برای پریسی توضیح بدهد . اما روبی گیلیس می گفت که یک بار دیده معلم چیزی روی تخته پریسی نوشته که او بعد از خواندنش مثل لبو قرمز شده .
ماریلا گفت : آنی شرلی ! اصلا دوست ندارم بشنوم چنین حرف هایی در مورد معلمت بزنی . تو برای انتقاد کردن از آموزگارت به مدرسه نمی روی . به نظر من او می تواند چیز های زیادی به تو یاد بدهد و این وظیفه ی توست که درس هایت را یاد بگیری . دلم می خواهد بدانی که حق نداری در خانه این حرف ها را پشت سرش بزنی. من از این کار ها خوشم نمی آید . امیدوارم سر کلاس دختر خوب و حرف شنویی بوده باشی .
آنی با خونسردی گفت : البته که بودم . این کار آنقدر ها که تو فکر می کردی ، سخت نبود . من کنار داینا نشستم . نیمکت ما کنار پنجره است و می توانیم از آنجا دریاچه ی آب های درخشان را ببینیم . در مدرسه دختر های خوب زیادی هستند . ما موقع ناهار با بازی های جالب ، خودمان را سرگرم کردیم . اما هنوز هم داینا بهترین دوست من است و خواهد بود . من داینا را می پرستم . من از بقیه خیلی عقبم .
آنها به کتاب پنجم رسیده اند و من هنوز در چهارمی ام . از این بابت واقعا شرمنده شدم ، اما در عوض خیلی زود فهمیدم که قدرت تخیل هیچ کدامشان مثل مال من قوی نیست . ما امروز روخوانی ، جغرافی ، تاریخ کانادا و دیکته داشتیم . آقای فیلیپس گفت که املای من خیلی افتضاح است . او تخته ی مرا بلند کرد تا همه ببینند چقدر غلط داشتم. من خیلی دلخور شدم ماریلا ! او باید با یک غریبه کمی مودبانه تر رفتار می کرد . روبی گیلیس به من یک سیب داد و سوفیا اسلون به من یک کارت صورتی قشنگ قرض داد که رویش نوشته بود ،" ممکن است به خانه ی من بیایی ؟" باید آن را فردا پس بدهم . تیلی بولتر اجازه داد تمام بعد از ظهر ، دستبند مهره اش در دستم باشد.
اجازه می دهی چند تا از مروارید های روی آن جاسوزنی قدیمی را که در اتاق زیرشیروانی است بکنم و برای خودم دستبند درست کنم ؟ ؟ آه ، راستی ماریلا ! جین اندروز به من گفت که مینی مکفرسون به او گفته که شنیده پریسی اندروز به سارا گیلیس می گفته که من بینی خیلی قشنگی دارم . ماریلا این اولین بار بود که کسی از من تعریف می کرد . نمی توانی تصور کنی چه احساس عجیبی به من دست داد . ماریلا ! واقعا بینی من قشنگ است ؟ می دانم که تو راستش را می گویی .
ماریلا خیلی خلاصه گفت : بینی تو هیچ عیبی ندارد .
او همیشه پیش خودش فکر می کرد که آنی بینی خیلی قشنگی دارد ، اما دلیلی نمی دید آن را به زبان بیاورد .
آن ماجرا مربوط به سه هفته پیش بود و جزئیات آن کم کم به فراموشی سپرده شد .
صبح یک روز فرح بخش در ماه سپتامبر آنی و داینا ، دو نفر از شادترین دختر های اونلی ، در حال گذر از راه درختی بودند . داینا گفت : فکر می کنم گیلبرت بلایت امروز به مدرسه بیاید . او در تمام طول تابستان برای دیدن پسر عمویش به نیوبرانزویک رفته بود و تازه شنبه شب برگشته . او خیلی خوش قیافه است . آنی ! و دائم دختر ها را مسخره می کند . او واقعا ما را عذاب می دهد .
لحن داینا نشان می داد که از آن عذاب کشیدن چندان هم بدش نمی آید .
آنی گفت : گیلبرت بلایت ؟ این همان اسمی نیست که روی دیوار ایوان کنار اسم جولیا بل نوشته شده بود و یک توجه کنید بزرگ هم بالایش به چشم می خورد ؟
داینا سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما مطمئنم که او زیاد از جولیا بل خوشش نمی آید . یک بار شنیدم که می گفت جدول ضرب را به کمک کک و مک های جویلا یاد گرفته.
آنی با حالتی معترضانه گفت : آه ! در مورد کک و مک اینطوری صحبت نکن . مگر نمی بینی روی صورت من پر از کک و مک است ؟ اما به نظر من نوشتن اسم دختر ها و پسر ها به آن شکل روی دیوار ، احمقانه ترین کار ممکن است. دلم می خواهد ببینم کی جرئت می کند اسم مرا کنار اسم یکی از پسر ها آن آن بالا بنویسد .
و به سرعت اضافه کرد : نه ، هیچکس حق چنین کاری را ندارد .
آنی آهی کشید . او دوست نداشت اسمش آنجا نوشته شود . اما ته دلش می دانست که انجام آن کار خطری ندارد .
داینا که با چشم های سیاه و موهای براقش قلب خیلی از پسر های اونلی را تسخیر کرده بود و اسمش بارها روی دیوار ایوان نوشته شده بود ، گفت : اهمیت نده . این کار فقط یک شوخی است . در ضمن فکر نکنم که اسم تو هرگز آنجا نوشته نمی شود . چالی اسلون کشته مرده ی توست . او به مادرش ....مادرش را که یادت است ، گفته که تو باهوش ترین دختر کلاسی . این خیلی بهتر از خوشگل بودن است .
ولی طرز فکر زنانه ی آنی باعث شد بگوید : نه این طور نیست . من خوشگلی را به باهوش بودن ترجیح می دهم . در ضمن من از چارلی اسلون متنفرم و نمی توانم نگاه خیره ی او را تحمل کنم . اگر کسی اسم مرا کنار اسم او بنویسد ، اصلا خوشم نمی آید ، داینا بری ! اما خیلی خوب است که در کلاس از همه زرنگ ترم.
داینا گفت : باید بگویم که از این به بعد گیلبرت به بچه های کلاس اضافه می شود . او هم عادت دارد همیشه شاگرد اول شود . او با اینکه چهارده سال دارد تازه به کتاب چهارم رسیده . چهار سال پیش که پدرش مریض شد مجبور شد برای درمان به آلبرتا برود ، گیلبرت هم با او رفت . آنها سه سال آنجا ماندند و گیلبرت تا وقتی برگردد دیگر به مدرسه نرفت . از حالا به بعد ، دیگر شاگرد اول بودن خیلی راحت نیست .
آنی فوری گفت : خوشحالم . چون برای من خیلی هم باعث افتخار نبود که بین دختر ها و پسر های نه یا ده ساله از همه زرنگ تر باشم .
دیروز موفق شدم کلمه ی " اقتصاد دان " را هجی کنم . ژوسی پای جلوتر از من نشسته بود ، اما داشت زیر چشمی به کتابش نگاه می کرد . آقای فیلیپس متوجه نشد ؛ چون حواسش به پریسی اندروز بود . اما من متوجه شدم و چنان نگاه توهین آمیزی به او انداختم که سرخ شد و تلفظ آن کلمه را اشتباه گفت .
آنی با اوقات تلخی گفت : این پای ها همیشه کلک می زنند .دیروز هم مگتی پای بطری شیرش را در رودخانه جای مال من گذاشته بود . فکرش را بکن ؟ من هم دیگر با او حرف نمی زنم .
وقتی آقای فیلیپس به انتهای کلاس رفته بود تا به جمله های لاتین پریسی اندروز گوش بدهد ،داینا پچ پچ کنان به آنی گفت : او گیلبرت بلایت است . همانی که درست در ردیف کناری تو نشسته . به نظر تو خوش قیافه نیست ؟
آنی به همان طرف چرخید و متوجه شد فرصت خوبی برای برانداز کردن آن پسر بدست آورده است ؛ چون گیلبرت بلایت داشت دزدکی یک دسته از موهای بلند و زرد رنگ روبی گیلیس را که جلویش نشسته بود ،باسوزن به پشت نیمکت دخترک وصل می کرد . او پسری بلند قد با موهای مجعد قهوه ای وچشمانی فندقی رنگ بود که شیطنت از آنها می بارید . او پوزخندی هم به لب داشت . همان موقع روبی گیلیس بلند شد تا جمع دو عدد را برای معلم بخواند ، روبی جیغ کوتاهی کشید و از عقب روی نیمکت افتاد و فکر کرد موهایش از ریشه کنه شده اند . همه به او نگاه می
کردند. آقای فیلیپس چنان نگاه خشنی به او انداخت که دخترک شروع به گریه کرد . گیلبرت فوری سوزن ها را دور انداخت و با قیافه ای خیلی جدی مشغول مطالعه ی درس تاریخش شد . اما همین که آب ها از آسیاب افتاد ،نگاهی به آنی انداخت و با حالتی مضحک به او چشمک زد . آنی به داینا گفت : این گیلبرت بلایت شما خوش قیافه است ،اما کمی پرروست . درست نیست که به یک دختر غریبه چشمک بزند .
اما هنوز بعد از ظهر نشده بود که ماجرا آغاز شد .
آقای فیلیپس انتهای کلاس ایستاده بود و یک مسئله ی جبر را برای پریسی اندروز توضیح می داد. بقیه ی بچه ها هم هر کاری دلشان می خواست می کردند ؛ سیب سبز می خوردند ،پچ پچ می کردند ،روی تخته هایشان نقاشی می کشیدند و یا جیرجیرک هایی را که با نخ بسته بودند از پایین به بالای کلاس هدایت می کردند . گیلبرت بلایت هم داشت سعی می کرد توجه آنی شرلی را به خودش جلب کند ،اما موفق نمی شد ؛ چون آنی در آن لحظه به فکر فرو رفته بود و نه تنها متوجه گیلبرت بلایت نبود ، بلکه متوجه هیچ یک از بچه های مدرسه اونلی و حتی خود مدرسه اونلی هم نبود . او چانه اش را به دست هایش تکیه داده ومحو تماشای دریاچه ی آب های درخشان بود که از پنجره ی غربی دیده می شد . او غرق در رویاهای با شکوهش بود و نه چیزی را می دید و نه می شنید .
گیلبرت بلایت اصلا عادت نداشت هنگامی که می خواست توجه دختری را به خودش جلب کند ، با شکست مواجه شود . آن دختر باید نگاهش می کرد ، همان شرلی موقرمز با آن چانه نوک تیز و چشک های درشتش که شبیه چشم های هیچ یک از دختر های مدرسه اونلی نبود .
گیلرت از بین دو ردیف دستش را دراز کرد . انتهای یکی از موهای بافته ی بلند و قرمز آنی را گرفت و بلند کرد و آهسته گفت : هویج ، هویج .
به این ترتیب آنی با نگاهی پر از کینه به طرفش برگشت . البته آنی فقط به او نگاه نکرد . او از جایش پرید ،زیرا قصر رویاهایش با بی رحمی ویران شده بود . او با چشمانی که جرقه های خشم تبدیل به اشک شده بودند با اوقات تلخی به گیلبرت نگاه کرد و با عصبانیت گفت : چی گفتی ، پسره ی نفرت انگیز ؟ چه طور جرئت کردی ؟
و بعد ............شترق ! آنی تخته اش را بر سرگیلبرت کوبید و آن را شکست . البته تخته را شکست نه سر گیلبرت را.
بچه های مدرسه اونلی عاشق ماجرا بودند و این یکی ، از همه جالبتر بود . همه با لذتی پنهان گفتند : آه !
داینا نفسش را حبس کرد . روبی گیلیس که خیلی حساس و عصبی بود ، گریه را سر داد و تامی اسلون همان طور که با دهان باز به آن صحنه خیره شده بود . اجازه داد همه ی جیر جیرک هایش فرار کنند .
آقای فیلیپس جلو آمد ، دست سنگینش را روی شانه ی آنی گذاشت و با عصبانیت گفت : آنی شرلی ! این چه کاری بود ؟
آنی هیچ جوابی نداد . پاسخ دادن به آن سوال به معنای آن بود که او جلوی همه ی بچه های مدرسه بگوید که یک نفر او را " هویج " صدا کرده است . اما گیلبرت با شجاعت گفت : تقصیر من بود ، آقای فیلیپس ! من او را اذیت کردم .
آقای فیلیپس هیچ توجهی به گیلبرت نکرد و گفت : متاسفم که یکی از دانش آموزان من چنین رفتاری دارد و این قدر کینه جوست .
او طوری آن حرف را زد که گویی دانش آموزان او همیشه خوش قلب ترین و بی گناه ترین بندگان خدا بوده اند.
_آنی ! برو و تا آخر وقت روی سکو ، جلو تخته سیاه بایست .
آنی ترجیح می داد به جای آن تنبیه ، شلاق بخورد ؛ چون در واقع با آن کار ، روح حساسش ضربه می خورد . او با چهره ای رنگ پریده و عبوس ، دستور را اجرا کرد . آقای فیلیپس هم یک گچ برداشت و روی تخته سیاه ، بالای سر دخترک نوشت : آنی شرلی یک دختر بد اخلاق است . آنی شرلی باید یاد بگیرد احساساتش را کنترل کند.
بعد آن را با صدای بلند خواند تا حتی بچه های ته کلاس که نمی توانستند جمله را بخوانند ، متوجه مفهومش شوند .
آنی تا آخر وقت در حالی که آن جمله بالای سرش بود ، همان جا ایستاد . او نه گریه کرد ، نه سرش را پایین انداخت .
ادامه دارد....
قسمت قبل: