نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سی و هفتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سی و هفتم

آخرین خبر/ آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
 رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری

ادامه داستان

 صبح روز چهار شنبه فرا رسید. آنی با طلوع خورشید بیدار شده چون از شدت هیجان، نمیتوانست بخوابد .او به خاطر آب بازی دیروز عصر کنار چشمه، کمی احساس سر ماخوردگی می کرد ، ولی حتی یک آنفولانزای سخت هم نمیتوانست هیجان آن روز صبح او را به خاطر مسئولیتی که در آشپزخانه داشت، فرو بنشاند .بعد از صبحانه ، او مشغول درست کردن کیک شد. وقتی بلاخره کیک را داخل فر گذاشت و در فر را بست ، نفس عمیقی کشید .
- مطمئنم این بار دیگر چیزی را فراموش نکرده ام ، ماریلا! ولی اگر پف نکند ،چی ؟ تصور کن بکینگ پودرش مرغوب نبوده باشد ، من آن را از بسته ی جدید استفاده کردم .خانم لیند میگفت که این روز ها دیگر نمی شود از خوب بودن بکینگ پودر ها مطمئن بود ؛چون همه چیز تقلبی شده .او می گفت که دولت باید در این مورد اقدام کند اما می گفت که ما هرگز روزی رو نمیبینیم که دولت محافظه کار ، دست به چنین اقدامی بزند.ماریلا ! اگر کیک پف نکند، چی ؟
بدون کیک هم خوراکی های زیادی داریم.
ولی کیک پف کرد. وقتی آن را از فر بیرون آوردند ،کاملا طلایی رنگ و ترد شده بود . آنی از خوشحالی به هوا پرید. او بین لایه های کیک را پر از ژله قرمز کرد و در خیالش خانم آلن را دید که خواهش میکرد تکه دیگری از کیک برایش بگذارد. دخترک گفت : ماریلا ! تو میخواهی از بهترین سرویس چای خوری ات استفاده کنی . اجازه می دهی من هم میز را با گل و برگ تزیین کنم ؟»
ماریلا گفت: لزومی ندارد ، به نظر من خوراکی ها مهم اند نه تزیین و گل آرایی!
آنی برای به کرسی نشاندن حرفش گفت : خانم بری میزش رو تمیز کرده بود . کشیش از این کارش تعریف کرده و گفته که میز شما همانقدر که اشتها رو تحریک می کند ، چشم را هم نوازش می دهد.»
ماریلا که دلش نمی خواست از خانم بری و هیچکس دیگری عقب بماند گفت :بسیار خوب ، هر کاری دلت می خواهد انجام بده ، فقط روی میز برای ظرف ها هم جا بگذار.»
آنی سرگرم تزیین کردن میز شد. تصمیم داشت در انجام آن کار از خانم بری سبقت بگیرد . وفور گل های رز و سرخس با سلیقه آنی باعث شد میز پذیرایی به قدری زیبا شود که وقتی کشیش و هم سرش پشت آن نشستند ، هر دو به اتفاق لب به تحسین  گشودند.
ماریلا با لحنی خشن گفت :کار آنی است.
وآنی احساس کرد لبخند خانم آلن بیش از حد تحمل و لیاقت اوست.
متیو هم حضور داشت وفقط آنی میدانست که او چطور راضی شده است آن روز در خانه ، کنار مهمان ها بماند . او آن قدر خجالت کشیده بود و عصبانی شده بود که ماریلا از او قطع امید کرده بود، ولی آنی، طوری به او آمادگی روحی داد که متیو با بهترین لباس ها و یقه سفیدش پشت میز نشست و بدون اضطراب با کشیش صحبت کرد.
البته او یک کلمه هم با خانم آلن حرف نزد و چنین انتظاری هم از او نمیرفت . همه چیز خوب پیش میرفت تا آن که نوبت به خوردن کیک آنی رسید . آن قدر از خانم آلن با خوراکی های مختلف پذیرایی کرده بودند که او از خوردن کیک صرف نظر کرد. ولی ماریلا با دیدن ناامیدی در چهره آنی ، لبخندی زد وگفت : آه خانم آلن ! شما باید یک تیکه از این بخورید .آنی ، این کیک را مخصوص شما پخته.»
خانم آلن خندید و گفت :خوب ، پس باید امتحانش کرد.
و مثل کشیش و ماریلا ، یک برش مثلثی شکل از کیک را داخل بشقابش گذاشت . او یک تکه از کیک را خورد و ناگهان حالت چهره اش تغییر کرد .اما بدون آنکه یک کلمه حرف بزند به خوردنش ادامه داد.
ماریلا متوجه تغییر حالت او شد و با عجله تکه ای از کیک را به دهانش گذاشت.
او با لحنی اعتراض آمیز گفت :«آنی شرلی توی کیکت چی ریخته ای ؟»
آنی با نگاهی غصه دار گفت :« همان چیز هایی که در دستور پخت گفته شده بود . آه ! خوب نشده!»
خوب ! واقعا وحشتناک است . خانم آلن! به زور نخورید .آنی خودت امتحانش کن . از کدام طعم دهنده استفاده کرده ای ؟
آنی که بعد از مزه کردن کیک ، صورتش از خجالت سرخ شده بود .جواب داد:«وانیل ! فقط وانیل ! آه ! ماریلا ! حتما بکین گ پودرش خوب نبوده . از اول هم به آن شک...»
از بکینگ پودر نیست .برو ظرف وانیلی رو که استفاده کرده ای بیاور.
آنی به طرف قفسه ها رفت و با بطری کوچکی برگشت که داخلش مایع قهوه ای رنگی بود و بر روی برچسب زردش نوشته شده بود "وانیل مرغوب".
ماریلا بطری را گرفت ، چوپ پنبه اش را برداشت و داخلش را بو کرد.
خدای من ! آنی ! تو داخل این کیک داروی مسکن ریخته ای هفته پیش شیشه دارو شکست و من بقیه آن را داخل ظرف وانیل ریختم .تقصیر من است ... باید به تو می گفتم ، ولی تو چرا اول آن را بو نکردی ؟
اشک های آنی جاری شدند . او با در ماندگی گفت :« نمیتوانستم ... سرما خورده بودم.»
بعد به اتاق زیر شیروانی دوید ، خودش را روی تخت انداخت و با چنان شدتی گریه را سر داد گویی هرگز آرام نخواهد شد.
همان موقع صدای قدم های سبکی از پله ها به گوشش رسید و یک نفر وارد اتاق شد . آنی بدون آنکه سرش را بلند
کند ، گفت :«آه ! ماریلا ! تا ابد نمیتوانم از خجالت سرم رو بلند کنم . دیگر نمیتوانم اینجا زندگی کنم . این موضو ع به گوش همه میرسد. در اونلی همه چیز زود پخش می شود . داینا از من می پرسد که کیکت چطور شد و من مجبورم که واقعیت را بگویم. همه مرا به همدیگر نشان می دهند و می گویند که این همان دختری است که یک کیک با طعم داروی مسکن پخته . گیل... پسر های مدرسه به من تا ابد می خندند . آه ! ماریلا ! به خاطر خدا برای شستن ظرفها مرا صدا نکن. خودم بعد از رفتن کشیش و همسرش می آیم و آنها را می شویم ، ولی دیگر نمیتوانم توی صورت خانم آلن نگاه
کنم . شاید او فکر کند میخواستم مسمومش کنم .خانم لیند می گفت که دختر یتیمی را می شناخته که سرپرستش را مسموم کرده . اما مسکن که مسموم کننده نیست ، بعضی وقت ها خوردنش لازم است ، البته نه با کیک. اینها رو به خانم آلن میگویی ، ماریلا» !
صدای دلنشینی گفت :« شاید بهتر باشد بلند شوی وخودت به او بگویی. آنی از جا پرید و خانم آلن را دید که کنار تختش ایستاده و با چهره ای خندان به او خیره شده است. خانم آلن با دیدن چهره غمگین آنی ،دلش به حال او سوخت و گفت :«دختر نازنینم! تو نباید گریه کنی.این فقط یک اشتباه بامزه بود که ممکن است برای هر کسی پیش بیاید.»
آنی با نا امیدی گفت : اه! نه،من نباید مرتکب چنین اشتباهی می شدم . میخواستم کیک خوبی برای شما بپزم،خانم آلن!»
_می دانم، عزیزم! مطمئن باش همین طوری هم لطف و مهربانی تو به من ثابت شده . دیگر گریه نکن. بیا برویم پایین تا باغچه گل هایت را نشانم بدهی. خانم کاتبرت گفت که تو یک باغچه کوچک مخصوص برای خودت داری. خیلی دوست دارم آنجا را ببینم؛ چون من عاشق گل هایم.
آنی ارامش خود را به دست آورد و از جا بلند شد. پیش خودش فکر کرد واقعا لطف خدا بود که خانم آلن این قدر مهربان است. دیگر هیچ کس چیزی در مورد داروی مسکن نگفت. بعد از رفتن مهمان ها آنی متوجه شد که ان روز با
وجود آن اتفاق وحشتناک ، باز هم بیش از حد انتظارش به او خوش گذشته است. او نفس عمیقی کشید و گفت: ماریلا! چقدر خوب است که فردا روز جدیدی است و هنوز هیچ اشتباهی در آن رخ نداده، این طور نیست؟ 

 ماریلا گفت:« ولی قول می دهم فردا هم مرتکب اشتباه های زیادی خواهی شد. تو هرگز از اشتباه کردن خسته نمی شوی.»
آنی گفت:»بله، می دانم. اما یک نکته مثبت هم در من وجود دارد، ماریلا! من هرگز یک اشتباه را دوبار مرتکب نمی شوم.»
_چه فایده ای دارد، وقتی همیشه اشتباه جدیدی اتفاق می افتد.
_اه! حواست کجاست، ماریلا؟! بالاخره اشتباه هایی که یک نفرممکن است مرتکب شود، تعداد مشخصی دار. روزی که به پایان این محدوده برسم، همه چیز رو به راه می شود. واقعا فکر آرامش بخشی است.
_خوب، بهتر است بروی و کیک را جلو خوک ها بیندازی. چون از گلوی هیچ انسانی پایین نمی رود، حتی از گلوی جری بوت.

آنی به صرف چای دعوت می شود
وقتی آنی دوان دوان از اداره ی پست به خانه رسید، ماریلا پرسید:«چی شده که باز چشم هایت از کاسه در آمده اند؟
باز یک آدم مهربان کشف کرده ای؟»
هیجان از سر و روی آنی می بارید،چشم هایش برق می زدند و صورتش برافروخته بود. در آن بعد از ظهر مطبوع ماه اوت او تمام طول راه باریکه رقصان و پیچ و تاب خوران دویده بود.
_نه ماریلا ! ولی فکرش را بکن، من فردا بعد از ظهر برای صرف چای به خانه ی کشیش دعوت شده ام! خانم آلن در اداره ی پست برایم یک نامه گذاشته بود. نگاه کن، ماریلا ! نوشته دوشیزه آنی شرلی گرین گیبلز. نخستین بار است که کسی به من می گوید دوشیزه. این کلمه پشتم را به لرز در می آورد ! این نامه را تا ابد به عنوان یک یادگاری ارزشمند، نگه می دارم.
ماریلا که آن حادثه ی شگفت انگیز به نظرش چندان مهم نیامده بود، گفت: خانم آلن گفته بود که می خواهد همه ی افراد کلاس یک شنبه ها را به نوبت به صرف چای دعوت کند. لازم نیست این قدر داغ کنی، بچه ! یاد بگیر کمی خون سرد باشی.»
خون سرد بودن برای آنی به معنای تغییر شخصیت بود. روح پر تب و تاب او همه ی لذت ها و رنج های زندگی را با شدت بیشتری لمس می کرد. اطلاع از این موضو ع ماریلا را به دلیل نامعلومی نگران می کرد. او احساس می کرد تحمل فراز و فرودهای زندگی برای چنین روحیه ای مشکل خواهد بود. او درک نمی کرد که استعداد آنی برای لذت بردن، بیشتر از رنج کشیدن است؛ به همین دلیل او آرام نگه داشتن روحیه ی پر تلاطم آنی را وظیفه ی خود می دانست، اگر چه خودش هم به این باور رسیده بود که آن کار غیر ممکن است و پیشرفت چندانی به دنبال نخواهد داشت. بر باد رفتن یک امید تاره، دخترک را در غصه عوطه ور می کرد و در عوض یک موفقیت می توانست او را به اوج قله ی خوش بختی برساند. ماریلا تقریبا نا امید شده بود که بتواند آن دختر بی خانمان را به فردی باوقار و سنگین تبدیل کند، اگر چه در اعماق قلبش احساس می کرد او را همان طور که هست بیشتر دوست دارد. آنی، آن شب ساکت و غصه دار به رختخواب رفت؛ چون متیو گفته بود که باد شمالی از راه رسیده و ممکن است فردا باران ببارد.
صدای خش خش برگ های درخت سپیدار بیرون خانه، مانند صدای بارش قطره های باران به گوشش می رسید و غرش سهمگین خلیج که دخترک همیشه با لذت به آن گوش می داد و عاشق آوای پر طنین و قدرتمندش بود، حامل خبر وقوع طوفان در روزی بود که او دوست داشت آفتابی باشد. آنی فکر می کرد که صبح هرگز از راه نمی رسد. ولی همه چیز به پایان می رسد، حتی شب هایی که فردای آن برای صرف چای به خانه ی کشیش دعوت شده باشید. صبح روز بعد، علی رغم پیشگویی متیو هوا صاف بود و آنی عمیقا احساس خوشبختی می کرد. او که در حالی که مشغول شستن ظرف های صبحانه بود گفت :آه ! ماریلا ! امروز چیزی در وجود من است که باعث می شود همه را دوست داشته باشم. نمی دانی چه حسی دارم ! کاش این احساس همیشگی بود. مطمئنم اگر هر روز برای صرف چای دعوت می شدم، می توانستم دختر نمونه ای باشم. آه ! ماریلا ! این موقعیت ویژه ای است. خیلی اضطراب دارم. اگر نتوانم درست رفتار کنم، چی؟ می دانی که تا به حال برای صرف چای به خانه کشیش نرفته ام و مطمئن نیستم که قوانین آداب معاشرت را به خوبی بلد باشم. البته قبل از آمدن به اینجا، قوانینی را که در بخش آداب معاشرت کتاب خانواده ی موفق نوشته شده بود، خوانده بودم. می ترسم کار احمقانه ای از من سر بزند یا کاری را که باید انجام بدهم، فراموش کنم. اگر از چیزی خوشم آمد، اشکالی ندارد دوباره از آن بخورم؟»
ماریلا گفت: آنی مشکل تو این است که بیش از حد به خودت فکر می کنی. تو باید به فکر خانم آلن باشی و اینکه او از چه چیزی خوشش می آید و براش قابل قبول است.»
ماریلا برای نخستین بار در زندگیش پیشنهاد مختصر و مفیدی ارائه داد. آنی فوری قضیه را درک کرد و گفت:» حق با توست،ماریلا ! سعی می کنم دیگر به خودم فکر نکنم.»
بعد از ظهر آن روز ، در تاریک و روشن غروب ، آنی زیر آسمان صاف با لکه ی ابر های زعفرانی و سرخ بدون آنکه هیچ یک از قوانین آداب معاشرت را زیر پا گذاشته باشد با خاطری آرام و آسوده به خانه برگشت. او همانطور که روی تخته سنگ قرمز و بزرگی جلو در آشپز خانه نشسته و سرش را روی زانو های ماریلا گذاشته بود، همه چیز را با خوشحالی برایش تعریف کرد.

باد خنکی که از کنار تپه های غربی می وزید، از روی مزرعه های درو شده می گذشت و در میان درختان سپیدار زوزه می کشید. ستاره ی درشتی در آسمان با غ می درخشید. کرم های شب تاب میان شاخه های سرخس های کوچه ی عاشق ها به این سو و آن سو می رفتند. آنی، حین حرف زدن به مناظر روبه رویش خیره شده بود و در خیالش تصور می کرد که باد، ستاره ها و شب تاب ها دست به دست هم داده اند تا چشم اندازی زیبا و سحر آمیز به وجود آورند.
_آه ماریلا خیلی خوش گذشت. از این به بعد همیشه احساس می کنم که زندگیم بیهوده نبوده، حتی اگر هرگز دوباره برای صرف چای به خانه ی کشیش دعوت نشوم. وقتی به آنجا رسیدم خانم آلن جلو در آمد. او یک پیراهن زیبای صورتی رنگ آستین کوتاه با تورهای فراوان به تن داشت و دقیقا شبیه فرشته ها شده بود. دلم می خواهد وقتی بزرگ شدم همسر یک کشیش بشوم ماریلا ! یک کشیش ممکن است به قرمز بودن موهایم اهمیت ندهد؛ چون به ظواهر توجه نمی کند. اما در عوض همسرش هم باید ذاتا خوب و خوش قلب باشد و من اینطور نیستم؛می دانی، بعضی افراد ذاتا خوب اند و بعضی دیگر، نه. من یکی از آن بعضی دیگرهایم. خانم لیند می گفت که من سرشار از گناه های درونیم. هر چقدر هم برای خوب بودن تلاش کنم ، باز هم هرگز نمیتوانم به پای کسی برسم که ذاتا خوب اند. این موضوع کمی شبیه قضیه های هندسه است. تو فکر نمی کنی که بالاخره تلاش زیاد باید کمی تنیجه بدهد؟ خانم آلن یکی از افرادی است که ذاتا خوب اند. من از ته قلبم عاشقشم. می دانی، بعضی ها مثل خانم آلن و متیو طوری اند که به راحتی می شود عاشق شان شد. ولی عاشق بعضی های دیگر شدن، مثل خانم لیند، نیاز به کمی سعی و تلاش دارد.می دانی،در واقع مجبوری دوست شان داشته باشی ؛ چون چیزهای زیادی می دانند و در کلیسا فعالیت دارند، اما لازم است این موضو ع را دائم به خودت یاد آوری کنی و گرنه فراموش می کنی.یک دختر کوچولوی دیگر هم در خانه ی کشیش بود که از کلاس یک شنبه های وایت سندز آمده بود. اسمش لورتا بردلی بود.می دانی ، دقیقا نمی شود گفت که یکی از آن هم ذات ها بود، ولی دختر خوبی بود. ما چای نوشیدیم و فکر کنم من همه ی قوانین آداب معاشرت را رعایت کردم.
بعد از نوشیدن چای خانم آلن پیانو زد و آواز خواند و از من و لورتا هم خواست که بخوانیم. خانم آلن گفت که من صدای خوبی دارم و از این به بعد باید عضو گروه سرود کلاس یکشنبه ها شوم. نمیدانی فکرش چطور بدنم را به لرزه انداخت. همیشه آرزو داشتم مثل داینا وارد گروه سرود شوم ، اما می ترسیدم به آرزویم نرسم. لورتا باید زود به خانه می رفت ؛ چون قرار است امشب در هتل وایت سندز کنسرت بزرگی برگزار شود و خواهرش هم برنامه ی شعر خوانی دارد. لورتا می گفت که آمریکایی ها هر دو هفته یک بار برای کمک به بیمارستان شارلت تاون یک کنسرت در هتل برگزار می کنند و تعداد زیادی از مردم برای شعر خوانی دعوت می شوند. لورتا گفت که ممکن است روزی هم از او دعوت شود. من فقط با تعجب و احترام به او خیره شده بودم. بعد از رفتن او من و خانم آلن با هم صحبت صمیمانه ای داشتیم. من همه چیز را برایش تعریف کردم؛ درباره ی تامس، دو قلو ها، کیتی موریس، ویولتا، آمدنم به گرین گیبلز و مشکلاتم با درس هندسه. باورت نمی شود، ماریلا ! خانم آلن گفت که او هم هندسه را نمی فهمیده. نمی دانی چقدر دلگرم شدم. قبل از اینکه به خانه برگردم؛ خانم لیند به آنجا آمد. می دانی چه شده؟ هیئت امنا یک معلم جدید برای مدرسه آورده که یک خانم است. دوشیزه میوریئل استیسی است. اسم رمانتیکی نیست؟ خانم لیند می گفت که اونلی تا به حال معلم زن نداشته و این نوآوری می تواند خطرناک باشد. ولی من فکر می کنم داشتن یک معلم خانم خیلی جالب است. واقعا نمی دانم دوهفته ای را که تا باز شدن مدرسه باقی مانده ، چطور می خواهم سپری کنم. خیلی دوست دارم زودتر او را ببینم .

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید
instagram.com/akharinkhabar